*زمان نمایش داده شده ممکن است تغییر کند , بدلیل روشن بودن تنظیمات DST .
- تقویم
- تقویم داخلی سایت
آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی (1369 ه.ش)
آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی (1369 ه.ش)
انتظار آمدن
عباس محمدی
«ای که جان ها خاک پایت صورت اندیش آمدی دست بر درنه، درآ در خانه خویش آمدی»
چونان پرنده های قفس، رها شدی و آسمان را به خانه آوردی.
حلقه در، به شوق در کوفتنت سال ها بیدار بود تا تو به سرانگشتان خویش بنوازی اش.
از دل سایه های بی پایان، آفتاب را به هدیه آوردی برایمان. آشنا و بیگانه آغوش گشودند زیارت روزهای غربتت را، روزهای دوری ات را، روزهای صبوری ات را.
«خویش را ذوقی بود بیگانه را ذوق نویی هم قدیمی هم نویی بیگانه و خویش آمدی»
آشنای روزهای دور بودی و بیگانه روزهای غربت. زخم های کهنه مان از دوری تو بود و مرهم زخممان، آمدنت.
«بر دل و جان قلندر ریش و مرهم هر دو تو فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی»
آمدی تا ما را همچون پرنده ها، به مهمانی آفتاب ببری.
لبخندهایتان بوی آوازهای آزادی می داد. آفتابگردان ها، به سمت آزادی چرخیدند و آفتاب را به سمت رهایی چرخاندند و خانه ها به بهار رو کردند. عطر آمدنتان، زمستان را از یاد زمین برد.
تمام پاییزها، مثل پرستوها با آمدنتان کوچ کردند. با لبخندهایتان گل های همیشه بهار، تکثیر شدند و آب ها به اندازه تمامی آبشارها، قد کشیدند. جنگل ها، پرنده هاشان را به پیشوازتان فرستادند.
آسمان آبی شد و در امتداد آغوش شما، آسمان به دیده بوسی زمین رسید و ماه، پیش پای شما شناور شد.
«ای که بر خوان فلک با ماه هم کاسه شدی ماه را یک لقمه کردی کآفتابیش آمدی»
گرمی آغوش هایتان از بوی آواز چلچله های مست، پر شد. خانه، بی صبرانه چشم انتظار آمدنتان، سراپا شوق ایستاده بود با آغوش هایی گشوده و منتظر. کوچه کوچه انتظار، شهر را لبریز قدم های مبارکتان کرده بود.
تمام خاک، پر از بوی بی صبری بود و ایران، یک پارچه آغوش بود برای فشردن مهربانی بی نهایت شما.
ایران، یعقوبی بود که اشک شوق آمدن یوسفش، چشم هایش را با طراوت رودهای ناتمام می شست.
غربت دیرینه فرزندان سفر رفته، با هیجان بازگشت پر شورشان آمیخته بود.
غربت دیرینه ندیدن فرزندها، نفس ها را در سینه مادران حبس کرده بودند و خانه ها مثل سینه پدران، لبریز بی حوصلگی بودند.
انتظار آمدنتان، پنجره ها را به دلواپسی کشاند. درخت های بی پرنده، یعقوب هایی شدند که در انتظار آمدنتان، زمستان های بی پایان متوالی، با برف های سنگین دلواپسی بر گیسوشان نشست.
با آمدنتان، همه پیرهن ها، بوی یوسف گرفتند و غربت از گریبان های تنهایی رخت بربست.
آمدید، سبک بارتر از تمام موج هایی که بوی دریا را برای ساحل به ارمغان آوردند.
آمدید؛ مثل تمام ابرهایی که بوی آواز ماهیان دریاهای دور را بر ما باریدند. آمدید؛ مثل کبوترهای زایر که پر از عطر حرمند.
خجسته ترین روز
معصومه داوودآبادی
قفس ها شکسته می شود و آسمان، بازگشت پرندگانش را با دستانی از سپیده و نور، دف می زند. خنیاگران عشق، زیباترین پرده ها را می نوازند و به سماع می آیند رهایی این همه صدا را.
سیاوشان می آیند؛ لاله رخ و فراخ سینه و آتش هر چه ناامیدی، فرو می نشیند.
لبخندشان پل می بندد عرش و فرش را.
چشمانشان، رستنگاه نسیم و ستاره است و همواره از دهانشان، طنین مقاومتی سرخ می تراود.
می آیند با بال هایی زخمی، اما سربلند و استوار. خیابان در خیابان، بوی عود و اسپند است و وفور واژه های روشن آمدن.
کوچه در کوچه، سمفونی بهار است که فرزندان آفتاب را به استقبال آمده است.
می آیند و انتظار کبود مادرانشان، با شوق تغزل به پایان می رسد.
می آیند و برف آن همه دلواپسی، در هرم نفس هایشان ذوب می شود.
شهر قد راست می کند و باد، سرزمین خورشید را بذر حماسه می پاشد؛ به یمن آمدنشان. عاشقان! برقرار باد بی قراری تان که لحظه های عارفانه ایثار را خوش درخشیدید!
با کوله باری سبز از همت و ایمان، رفتید و بازمی گردید با کفش هایی از غرور و جاودانگی.
شکسته اید قفل های ظلمت و تیرگی را و از چشمان سپیده دمان سر برآورده اید.
خانه های ابری مان در روشنای آمدنتان، پنجره های خویش را می گشایند و وطن، خجسته ترین سرودها را به پیشوازتان می خواند.
از طواف زخم ها و گلوله ها
علی سعادت شایسته
بوی خاک می آید؛ بوی خاک مقدمتان. دو قدم دیگر مانده است تا ایران شما را در آغوش بکشد؛ شما را که بازمانده قافله پروانه هایید، شما را که دست هایتان هنوز بوی جبهه و الله اکبر می دهد.
این خاک، این خاک مقدس، با آغوش باز ایستاده است؛ به انتظار قدم های نستوه، به انتظار قدم های صبورتان. بوی سال های جنگ می آید. دست هایتان از زخم ها و گلوله ها پر است؛ دور از این خاک و کوچه های روشن سلام و صلوات هر روزه، چه بر گام های شما در غربت گذشت؟
خوش آمدید به کوچه های صبح و اذان؛ به کوچه های صبح و سلام، به کوچه های عصر و خسته نباشید!
خوش آمدید، چشم هایی که در تولد پروانه ها بودید و دیدید آسمان را که میزبان چقدر پرواز بود!
خوش آمدید، دست های از طواف زخم ها و گلوله ها برگشته! این خاک، این خاک مقدس، خودش را زیر گام های شما به یاد می آورد. شما، پرچمی دیگر از سربلندی و عزت، بر تارک این خاک همواره پیروز هستید. چقدر بوی کمیل و عاشورا در شانه های شما پیچیده است! چقدر بوی پروانه ها و بوی پروازهای بی برگشت می دهید!
این خاک، به دست های شما، به دل های شما که از ایمان پر است، همواره ایمان داشته است.
پرستوهای مهاجر
خدیجه پنجی
نسیم، یک روز، بی تابانه به خانه آمد و مژده آمدنت را به تمام گل ها رساند.
از آن روز به بعد، تمام شب ها، به یاد تو شب زنده دارند و آمدنت را دعاگو.
هنوز خاطره رفتنت، در حافظه کوچه جریان دارد؛ همان روز که مادرم کاسه ای نور پاشید پشت سرت. کوله بارت پر بود از «توکل» و «یقین».
چه دیر گذشت دقایق دوری تو!
سال ها شهر هوای بی تو بودن را نفس کشید و امروز، در ناگهان آمدنت، اشک شوق است که جاری است از گونه دلتنگی شهر.
ایستادی؛ آنچنان نستوه که حتی لرزه به زانوی کوه ها و صخره ها افتاد. درخشیدی، آنچنان روشن که سیاهی شب و سپیدی روز به هم پیوند خورد.
شهر، آغوش می شود، شادمانی حضورت را. روزگار، با هزار چشم، به تماشا می نشیند جاودانگی ات را.
تو می آیی و جاده های آشنای وطن، به استقبال می دوند فرسنگ ها جدایی و هجران را.
هوای شهر در عطر دلنواز حضورت شناور می شود.
چه قدر حقیرند کوه ها، در برابر استواری گام هایت!
چقدر ناتوانند پرنده ها برای رسیدن به بلندای شانه هایت. مسافر دیار دوردست! آمدی و خورشید را دوباره به آسمان شهر برگرداندی. مدت ها بود که جاده ها گوش خوابانده بودند عبور زمان را؛ برای شنیدن آهنگ قدم هایت. کوله بار غربتت را پشت دروازه های شهر بگذار! اینجا همه با صدایت که در آن حزن هزار قناری عاشق گرفتار پنهان است، آشنایند. تو را تمام شهر می شناسند.
جوانان شهر، در خاطره دور تو، همان کودکان کوچک و بازیگوش دیروزند!
شهر، پس از مدت ها کمر راست کرد. پس از مدت ها دوری، دست های تو کوله بار انتظار را از شانه هایش برداشت. شهر، چقدر بزرگ می شود برای حضور اساطیری ات!
بوی اسپند و صلوات، در هوای حوالی پیچیده. تو آمده ای تا خاطرات سبزت را در گوش جوانه ها زمزمه کنی. آمده ای تا دل های شهر، در بیراهه های فراموشی و غفلت، سرگردان نماند. آمده ای تا دوباره معجزه ای باشی برای هزار هزار یعقوب چشم انتظار!
آمده ای تا خاطرات حماسه شیران وطن را چون فانوسی بیاویزی بر تمام کوچه های تاریخ. تا یاد رشادت جوان مردان، از خاطره روزگار پاک نشود. آمده ای تا یادمان بماند پرستوهای مهاجر، هرگز راه خانه را گم نمی کنند.
در هوای وطن
فاطمه عبدالعظیمی
برمی گردی از سال های تنهایی در کنج قفس که بال هایت را از تو گرفته اند بی رحمانه.
برمی گردی و چقدر دلگیر است غروب چشم هایت که آسمان را به گریه وامی دارد!
برمی گردی ؛ با هزار بغض مانده در گلویت.
برمی گردی تا دوباره بال هایت را بتکانی در هوای آزادی وطن.
برمی گردی و هیچ کس جز کبوتران بال شکسته، جز گنجشک های محبوس درون قفس تو را نمی فهمد.
اسارت، هرچند تو را دور کرده بود از وطنت، ولی تو ثانیه به ثانیه نزدیک تر می شدی به خدای عشق.
چقدر شانه هایت سبک شده اند! چقدر بال هایت رهایند!
چقدر خنده هایت شیرین است!
تو، آسمان ها را پیمودی با بال های شکسته.
امروز، روز بازگشت توست.
امروز، روز یادآوری دلاوری های کبوترانه توست.
امروز روز بازگشت خاطرات فراموش شده شهیدان است.
خوش آمدی به دیار مردان رشادت و دلیری !
خوش آمدی به وطن که تا پای جان، برایش جان فشانی کردی!
به استقبال زخم هایتان آمده ایم
محمدکاظم بدرالدین
درخشش خبر در چشم های روز. خیابان ها صف کشیده اند برای پذیرایی مهمانانی آشنا از دیار غربت.
سالیانی بود که مادران، جای خالی فرزندانشان را در شهر می دیدند و بغضی را که در گلو داشتند، تحمل می کردند.
از سفری دراز برگشته اید که رنج های عزلت و غربت، اندام شما را آزرده است.
به استقبال زخم هایتان آمده ایم.
همه خیابان های شهر، شما را می شناسند. مگر می شود کسی خودش را از شما جدا بداند؟! کسی نیست که شما برایش غریبه باشید.
به تناسب امنیتی که برای همه ما برقرار کرده اید، کوچه ها نیز چراغانی برای قدوم مبارک شما هستند. کلامی معطر از حضور شهیدان همسنگر برای ما بیاورید!
بیانی از دل پذیرترین ساعت شب های حمله، این نسل تشنه را سیراب خواهد کرد.
ما همه مدیون شما هستیم. پیرامون ما اگر برکتی هست، اگر در جای جای میهن، نسیم آسایش می وزد، بی اغراق، از وجود شماست. خدا را سپاس که برگشته اید! انتظار چنین لحظه ای را می کشیدیم.
به خانه خوش آمدی!
امیر اکبرزاده
بوسه بر خاک می زنی و بر سرت گل ها دست افشانی می کنند.
به خانه خوش آمدی! قدم بر چشم عشق گذاشتی! مسافر دیرسال شوق، به خانه ات خوش آمدی! خانه را منوّر کرده است، برقی که در چشمانت می درخشد. ستاره ها را به خانه بازگرداندی.
آسمان این حوالی، بی حضورت، چه شب ها را که در تاریکی سر کرد؛ بی آنکه لحظه ای تو را فراموش کند! حالا که آمدی، حرف ها با تو دارم؛ هر چند کلمات اشک، بهترین و رساترین جملات را برایت بیان می کنند.
حدیثی را که سال ها در سینه نهفته بودم، اکنون با قطره های اشک، برایت شرح می دهم. چه سال ها که تنها یک قاب عکس، همدم دل تنگی هایم شد و تبسم تو از درون چارچوب غمگین قاب، تنها جواب من! چه لحظه هایی را که در انتظارت، چشم به در دوختم و هیچ کس، هیچ خبری از تو نیاورد، اما چشمان من، لحظه ای تو را از یاد نبردند؛ چشمانی که همدم اشک ها بودند. به خانه خوش آمدی؛ خانه ای که سال های سال، تنها با خاطراتت، زندگی را مرور کرد؛ به امید سحری که تو از راه برسی، به امید لحظه ای که تو را در آغوش بفشارد و بر مقدمت گل بکارد، ثانیه ای که در میان عطر گلاب و بوی اسپند، در چارچوب خسته در ظاهر بشوی، لحظه ای که خاک، رد ملتهب و آشنای گام هایت را حس می کند و دسته دسته گل از جای پایت سر برآورد. بر خاک بوسه می زنی و اشک و لبخند، یکدیگر را در آغوش می گیرند. به خانه ات، به میهن ات، به وطن خوش آمدی !
چشم روشنی
اعظم سعادتمند
دلم روشن است که می آیی و می رود اندوه کهن سال روزهایی که بی تو گذشت.
تردید نخواهم داشت آنکه آن سوی پنجره می نگرد، چشم های ستاره بار توست که به چشم روشنی انتظار من آمده است.
فرو ریخت دیواری که تماشای سرزمینت را از چشم هایت گرفته بود و تماشای تو را از من.
در هم شکست میله هایی که دست هایت را جدا از خاک وطن می خواست و دست هایمان را جدا از هم.
زیباست تماشایت از فاصله ای به این نزدیکی.
تکیده آمدی، اما ایستاده؛ بر فراز قله های ناممکن، با نگاهی فراتر از همه کوه ها و دره ها.
جهان در وسعت بی ادعای نگاهت درمی ماند. شهر، مردد میان اشک و تبسم، تو را می نگرد.
یکی چنگ به ریسمان گریه ها می زند و گلوی بغض ها را می فشرد و یکی زه کمان لبخندها را می کشد.
یکی در طلب واژه سکوت کرده و یکی رگبار ترانه می ریزد از لب هایش.
در کشاکش این همه بی قراری، در گیرودار این همه باران و تبسم بوسه، تو چیزی بگو!
هنوز بوی سنگر و باروت می دهی. از پنجره های ناگشوده قلبت بگو؛ از روزگار گلوله و شقایق، از روزگار تهمتن هایی که تن تکه تکه شان را در آغوش فشردی؛ از سال های صبوری ات بگو در سرزمین اسارت، از دست های شکنجه و ایمان شکست ناپذیر گام هایت به راه حسین علیه السلام .
پلک دریچه ها را باز کن تا باور کنند آمدنت را؛ باور کنند آمده ای از نبرد زنجیرها، سربلند از فتح آزادی.
اینک، تردید ندارم، اینکه مقابلم ایستاده است، ستاره صبح است که به بشارت پایان سال ها شب نشینی چشم هایم آمده است.
از پشت دیوارهای همیشه
حمید باقریان
ای پرندگان رها شده از حصار تنهایی! سال ها بود که تشنه یک جرعه پرواز بودید.
سال ها بود که دلتان برای سرزمین تان می تپید. می خواستید به سمت آشیانه خویش برگردید.
اما بال هایتان شکسته و پرهایتان بسته و تنها در قفس، اسارت خویش را فریاد می کردید.
سال ها گذشت بر چهره خسته شما غبار زمان نشست و ناگهان از پشت دیوارهای بلند زندان، بال گشودید و به سمت آسمان یک دست آبی وطن، پرواز را آغاز کردید؛ چون کبوتری عاشق در آشیانه مهر خویش نشستید.
سرانجام، به مقصد رسیدید و وطن، از قدم های بهاری تان جان گرفت. از شوق و اشتیاقی که داشتید، با گل بوسه های شوقتان، خاک وطن را شکوفه باران کردید.
باورتان نمی شد که به آغوش گرم و پر مهر وطن خویش بازگشتید؛ دانه دانه الماس، از چشم هایتان می بارید.
خوش آمدید!
حضور بهاری تان در آغوش میهن، یادآور سال ها عشق و دلاوری و پایداری شماست.
مرد هزار و یک شب
رقیه ندیری
آمد صریح و موجز و شیوا و مستدل
پیچید توی کوچه بن بست، یک غزل
گل کرد توی کوچه ما عطر بچگی
ده، بیس، سی، چهل، تب لی لی، اتل متل
هم بازی همیشگی یاکریم ها
شد سوژه و زبانزد افراد این محل
سارا! شنیده اید که از راه آمده است
مرد هزار و یک شب و یک چوب در بغل؟
مردی که کلّ بچگی اش را گذاشته
توی سیاه چال نمور و توان گسل
مردی که چیده اند دو فانوس سبز را
از لای پلک هاش دو تا دست مبتذل
سارا! تو فکر می کنی این مرد رمز چیست؟
چیزی بگو به قدر دو سه واژه لا اقل