____خاطرات با مزه جبهه_______________
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطراتی داریم خیلی کوتاه و بامزه از بچه های ایرونی تو جبهه[shademani2]
خاطره اول
نزد عرفا، ایثار شرک است
سه ساعت از ظهر گذشته بود و هنوز ماشین غذا نیامده بود. گرسنگی بیداد می کرد.
بالاخره غذا رسید. همه دور قابلمه غذا جمع شده بودند و تنها یک رزمنده هنوز مشغول نماز بود و نیامده بود. صدایش کردند نیامد.
یکی از بچه ها گفت: «اشکالی ندارد،نیاید. غذایش را بدهید من بخورم[sootzadan].»
با شنیدن این حرف، آن برادر عبادتش را قطع کرد و در یک چشم به هم زدن، ظرف غذا را از جلوی ما برداشت
و گفت: «نزد عرفا، ایثار شرک است!!»[nishkhand][bamazegi]
پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________
خاطره دوم
انتظار از قاطر
اولین باری بود که قاطر سوار می شدم. از طرفی داشتم مقداری تجهیزات را به خط مقدم می بردم. جاده «مال رو»** که به خط مقدم منتهی می شد، درست در مسیر تیررس دشمن قرار گرفته بود.
در حالی که سوار بر قاطر بودم ترکش ها زوزه کشان از بیخ گوشم رد می شدند. جالب این بود که انتظار داشتم با انفجار هر گلوله خمپاره، قاطر هم باید روی زمین درازکش شود. [khande][nishkhand] غافل از اینکه این امر محال بود و قاطر زبان بسته بی اعتنا به انفجار ها همچنان به جلو می رفت[sootzadan][nadidan].
به ناچار برای اینکه به دام یکی از ترکش ها گرفتار نشوم از روی قاطر به پایین پریدم[khanderiz].
**راهی که از آن چارپایان عبور می کنند.
پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________
خاطره سوم
سر به سر عراقی ها
هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم. گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام"
تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم و گفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم." به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی"
طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت"[nishkhand]
همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم." ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..." دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.[khande]
پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________
خاطره چهارم
زدم، نزدم!
وسط عملیات خیبر، احمدی خودش را آماده کرد تا هلیکوپتری را که از روبهرو میآمد، هدف بگیرد. هلیکوپتر که به خاکریز نزدیک شد، احمدی موشک را روی دوش گرفت و پس از نشانهگیری آن را شلیک کرد. موشک از کنار هلیکوپتر رد شد. خوب که نگاه کردم دیدم هلیکوپتر شروع کرد به شلیک موشک. احمدی که دود حاصل از شلیک موشک ها را دید، به خیال اینکه موشک خودش به هلیکوپتر اصابت کرده، کف دست هایش را به هم کوبید وتوی خاکریز بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت:
ـ زدم زدم... زدم زدم...
ولی تا موشک های هلیکوپتر روی خاکریز خورد و منفجر شدند، احمدی که دید بدجوری خراب کرده، برای اینکه ضایع نشود و خودش را کنترل کند، باهمان حال شادی و خنده و در حالی که دست میزد ادامه داد:
ـ زدم زدم... نزدم نزدم... نزدم نزدم...[khande][nishkhand]
پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________
خاطره پنجم
آقای زورو (zorro)
جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود، شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد. هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
بعد از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."
پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________
خاطره ششم
مرابخوان
اسمش محمدحسين عبدلي بود .وقت نماز كه مي شد بچه ها را بيدار مي كرد،عبارت ادعوني استجب لكم را با صداي بلند مي خواند و تا وقتي همه بر نمي خواستند دست بر دار نبود. مي گفت:بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را. بعضي دنبالش مي كردند، به اسم صدايش مي زدند: پسر! بيا اينجا ببينم و او هم جواب مي داد، عده اي مي گفتند: تو را بخوانيم؟ آدم قحط است! تو چه جوابي مي خواهي به ما بدهي پسر كبلايي حسن!
پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________
خاطره هفتم
موفق باشی
جزو اسرای عراقی یک منافق داشتیم، این را از تسلط او به زبان فارسی دانستیم. وقتی آنها را می آوردیم پشت خط خودش را انداخت داخل رودخانه سر راه که فرار کند. حسن تا وسط رودخانه او را زیر نظر داشت. از آنجایی که شنا بلد نبود کم کم زیر آب می رفت. در لحظات آخر که برای کمک خواستن دست تکان داد، حسن دستی برایش تکان داد و گفت: ادامه بده، موفق باشی!
پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________
خاطره هشتم
بیت المال
می گفت: مواظب باشید، هر چه دم دستتان رسید نخورید. خصوصاً تیر و ترکش، اینها بیت المال است. حساب و کتاب دارد. فردا باید جوابگو باشید. مال ملت بیچاره عراق است. از گلوی خودشان بریده اند، سر وته خرجشان را زده اند شندر غاز تهیه کرده اند و داده اند برای مهمات، آنوقت شما راه به راه آنها را می خورید و شهید و مجروح می شوید؛ این درست است؟ نشنیده اید که فی حلالها حساب و فی حرمها عقاب! دنیا ارزش ندارد. یک خورده جلوی شکمتان را نگه دارید.
پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________
خاطره نهم
كي بود گفت يا حسين (ع)؟
مسجد تيپ در فاو سخنراني برگزار ميكرد. بعد از مراسم، يكي از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براي سقايي! ميگفت: «هركه تشنه است، بگويد ياحسين (ع)»
عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو كه جاي سوزن انداختن نبود، حتي يك نفر آب نخواست. مگه ميشد تشنه نباشند؟
غيرممكن بود. من از همه جا بيخبر بلند شدم، گفتم: «ياحسين (ع)»
بعد همان بسيجي برگشت پشت سرش و گفت: «كي بود گفت يا حسين (ع)؟»
دستم را بلند كردم و گفتم: «من بودم اخوي».
گفت: «بلند شو. بلند شو بيا. اين ليوان و اين هم پارچ، امام حسين (ع) شاگرد تنبل ميخواهد!»
پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________
خاطره دهم
ترسيدم روز بخورم ريا بشه
توي بچهها خواب من خيلي سبك بود. اگر كسي تكان ميخورد، ميفهميدم. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب گذشته بود. خوروپف بچههايي كه خسته بودند، بلند شده بود؛ كه صدايي توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم دوباره موش رفته سراغ ظرفها، اما خوب كه دقت كردم، ديدم نه، مثل اين كه صداي چيز خوردن يك جانور دو پا است.
يكي از بچههاي دسته بود. خوب ميشناختمش. مشغول جنگ هستهاي بود. آلبالو بود يا گيلاس، نميدانم. آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه ميكني؟»
او هم بيمعطلي پاسخ داد: «ترسيدم روز بخورم ريا بشه!!!»