داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من
سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو: رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
1- پادشاه و کنیزک
پادشاه قدرتمند و توانايی، روزی برای شكار با درباريان خود به صحرا رفت.
در راه كنيزك زيبايی ديد و عاشق وی شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد، پس از مدتی كه با كنيزك بود، كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد.
از سراسر كشور پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است. اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد.
هر كس جانان مرا درمان كند ، طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی ميی كنيم و با همفكری و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم.
هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادی از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد: پزشكان هر چه كردند، فايده نداشت.
دخترك از شدت بيماری مثل موي، باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها، جواب معكوس ميی داد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در
محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، دعا كرد. گفت ای خدای بخشنده، من چه بگويم، تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی.
ای خدايی كه هميشه پشتيبان ما بودهای ، بارِ ديگر ما اشتباه كرديم.
شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان دريای بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نورانی به او ميگويد:
اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد، فردا مرد ناشناسی به دربار می آيد. او پزشك دانايی است.
درمان هر دردی را می داند، صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد، شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود، ناگهان مرد دانای خوش سيما از دور پيدا شد، او مثل آفتاب در سايه بود، مثل ماه می درخشيد. بود و
نبود. مانند خيال، و رؤيا بود. آن صورتی كه شاه در رؤيای مسجد ديده بود در چهره اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبی را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر
می آمد. گويی سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكی بوده است.
شاه از شادی، در پوست نمی گنجيد. گفت ای مرد: محبوب حقيقی من تو بودهای نه كنيزك. كنيزك، ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و
بااحترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه، شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصه بيماری او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايشهای
لازم را انجام داد. و گفت: همه داروهای آن پزشكان بی فايده بوده و حال مريض را بدتر كرده، آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجه تن می كردند. حكيم بيماری دخترك را
كشف كرد، امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پيداست از زاری دل
نيست بيماری چو بيماری دل
درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا مي داند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن!
همه بروند بيرون، حتی خود شاه. من می خواهم از اين دخترك چيزهايی بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و
خويشان تو كی هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و می پرسيد و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به
شهرسمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محلههای شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين
كوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودی تو را درمان می كنم.
اين راز را باكسی نگويی.
راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك می رويد و سبزه و درخت می شود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت:
چاره درد دخترآن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوری و با زر و پول و او را فريب دهی تا دختر از ديدن او بهتر شود.
شاه دو نفر دانای كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتنداو را ستودند و گفتند كه شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده.
شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب كرده است.
اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيایی، در آنجا بيش از اين خواهی ديد.
زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست كه شاه می خواهد او را بكشد.
سوار اسب تيزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهای او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت.
وقتی درباررسيدند، حكيم او را به گرمی استقبال كرد و پيش شاه برد. شاه او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد.
حكيم گفت: ای شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهی تا بيماريش خوب شود.
به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارویی ساخت و به زرگر داد.
جوان روز به روز ضعيف می شد. پس از يك ماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايی و شادابی او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهایی كز پي رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون می گريست. روی زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهای زيبايش دشمن اويند.
زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويی هستم كه صياد برای نافه خوشبو خون او را می ريزد.
من مانند روباهی هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را می كشند. من آن فيل هستم كه برای استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند. ای شاه مراكشتی.
اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهای ما مانند صدا در كوه می پيچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد.
زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد؛ كنيزك از عشق اوخلاص شد.
عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهای ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده، پايدار است.
عشق به معشوق حقيقی كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازهتر می كند مثل غنچه.
عشق حقيقی را انتخاب كن، كه هميشه باقی است. جان ترا تازه می كند. عشق كسی را انتخاب كن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی يافتند.
و مگو كه ما رابه درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
2- طوطی و بقال
فروشنده ای در دكان خود، يك طوطی سبز و زيبا داشت.
طوطي، مثل آدمها حرف می زد و زبان انسانها را بلد بود.
نگهبان فروشگاه بود و با مشتری ها شوخی می كرد و آنها را می خنداند. و بازار فروشنده را گرم می ساخت.
يك روز از يك سوی فروشگاه به سویی ديگر پريد. بالش به شيشه روغن خورد. شيشه افتاد و شكست و روغنها ريخت.
وقتی فروشنده آمد, ديد كه روغنها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد.
سر طوطی زخمی شد و موهايش ريخت و كَچَل گردید. سرش طاس طاس شد.
طوطی ديگر سخن نمی گفت و شيرين سخنی نمی كرد. فروشنده و مشتريهايش ناراحت بودند.
مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و می گفت كاش دستم می شكست تا طوطي را نميزدم! او دعا می كرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند.
روزی فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد طاس از خيابان می گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسه مسی.
ناگهان طوطی گفت: ای مرد كچل، چرا شيشه روغن را شكستی و كچل شدی؟
از چه ای کل با کلان امیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
تو با اين كار به انجمن كچلها آمدی! و عضو انجمن ما شدی!نبايد روغنها را می ريختی!
مردم از مقايسه طوطی به خنده امدند. او فكر می كرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است.
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر....
این ندانستند ایشان از عما
هست فرقی در میان بی منتها...
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
3- طوطی و بازرگان
بازرگانی يك طوطی زيبا و شيرين سخن در قفس داشت. روزی كه آماده سفرِ به هندوستان بود، از هر يك از خدمتكاران و كنيزان خود پرسيد كه چه ارمغانی برايتان بياورم.
هر كدام از آنها چيزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسيد: چه سوغاتی از هند برای تو بياورم؟
طوطی گفت: اگر در هند به طوطيان رسيدی حال و روز مرا برای آنها بازگو. بگو كه من مشتاق ديدار شما هستم.
ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام می رساند و از شما كمك و راهنمایی می خواهد.
بگو آيا شايسته است من مشتاق شما باشم و در اين قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بميرم؟ وفاي دوستان كجاست؟
آيا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزهزار. ای ياران از اين مرغ دردمند و زار ياد كنيد. ياد ياران برای ياران خوب و زيباست.
مرد بازرگان، پيام طوطی را شنيد و قول داد كه آن را به طوطيان هند برساند. هنگامی که به هند رسيد، چند طوطی را بر درختان جنگل ديد.
اسب را نگهداشت و به طوطی ها سلام كرد و پيام طوطی خود را گفت. ناگهان يكی از طوطيان لرزيد و از درخت افتاد و در دم جان داد.
بازرگان از گفتن پيام، پشيمان شد و گفت من باعث مرگ اين طوطی شدم، حتماً اين طوطی با طوطی من قوم و خويش بود. يا اينكه اين دو يك روحاند درد دو بدن.
چرا گفتم و اين بيچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بيهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بيرون می پرد.
جهان تاريك است مثل پنبهزار، چرا در پنبهزار آتش می اندازی. كسانی كه چشم می بندند و جهانی را با سخنان خود آتش می كشند ظالم اند.
عالَمی را يك سخن ويران كند
روبهان مرده را شيران كند
بازرگان تجارت خود را با دردمندی تمام كرد و به شهر خود بازگشت و برای هر يك از دوستان و خدمتكاران خود سوغات آورد.
در این هنگام طوطی بانگ برداشت که ارمغان من كجاست؟ آيا پيام مرا رساندی؟ طوطيان چه گفتند؟
بازرگان گفت: من از آن پيام رساندن پشيمانم. ديگر چيزی نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاری كردم. ديگر ندانسته سخن نخواهم گفت.
طوطی گفت: چرا پيشمان شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا ناراحتی؟ بازرگان چيزي نمی گفت. طوطی اصرار می نمود.
بازرگان گفت: وقتي پيام تو را به طوطيان رساندم يكی از آنها از درد تو آگاه بود لرزيد و از درخت افتاد و مرد!
من پشيمان شدم كه چرا گفتم... امّا پشيمانی سودی نداشت. سخنی كه از زبان بيرون جست مثل تيری است كه از كمان رها شده و بازنمی گردد.
طوطی چون سخن بازرگان را شنيد، لرزيد و افتاد و مُرد!
بازرگان فرياد زد و كلاهش را بر زمين كوبيد، از ناراحتی لباس خود را پاره كرد، گفت: ای مرغ شيرين! زبان من چرا چنين شدی؟! ای دريغا! مرغ خوش سخن من مُرد.
ای زبان تو مايه زيان و بيچارگی من هستی...
ای زبان هم آتـشی هم خرمنی
چند اين آتش در اين خرمن زنی؟
اي زبان هم گنج بی پايان تویی
ای زبـان هم رنج بی درمان تویی
بازرگان در غم طوطی ناله كرد، طوطی را از قفس در آورد و بيرون انداخت.
ناگهان طوطی به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حيران ماند. و گفت: ای مرغ زيبا، مرا از رمز اين كار آگاه كن.
آن طوطی هند به تو چه آموخت كه چنين مرا بيچاره كرد؟
طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت تورا به خاطر شيرين زبانی ات در قفس كردهاند . برای رهایی بايد ترك صفات كنی.
بايد فنا شوی. بايد هيچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغ ها تورا می خورند. اگر غنچه باشی كودكان تو را می چينند.
هر كس زيبایی و هنر خود را نمايش دهد صد حادثه بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر می زنند. دشمنان حسد و حيله می ورزند.
طوطی از بالای درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظی كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقيقت را به من نشان دادی من هم به راه تو می روم.
جان من از طوطی كمتر نيست. برای رهايی جان بايد همه چيز را ترك كرد.
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
4 - شیر بی سر و دم
در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهایی رسم كنند، يا نامی بنويسند، يا شكل انسان و حيوانی بكشند.
كسانی كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده می شدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد می كرد و تصويری می كشيد كه هميشه روی تن می ماند.
روزی يك پهلوان قزوينی پيش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين
سوزن را كه در شانه پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آی! مرا كشتی. دلاك گفت: خودت خواستهای، بايد تحمل كنی!
پهلوان پرسيد: چه تصويری نقش می كنی؟ دلاك گفت: تو خودت خواستی كه نقش شير رسم كنم.
پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردی؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت: نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست.
دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد: كدام اندام را می كشی!؟
دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن.
باردیگر دلاك سوزن در شانه پهلوان فرو برد. پهلوان فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟!!
دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد.
دلاك عصباني شد، سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجای جهان كسی شير بی سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيری نيافريده است.
شير بی دم و سر و اِشكم كه ديد
اين چنين شيری خدا خود نافريد
5- کشتی رانی مگس
مگسي بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود.
مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی می راند و می گفت: من علم دريانوردی و كشتی رانی خواندهام!!
در اين كار بسيار تفكر كردهام! ببينيد اين دريا و اين كشتی را و مرا كه چگونه كشتی می رانم!!
او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتی می راند. آن ادرار، درياي بی ساحل به نظرش می آمد و آن برگ كاه كشتی بزرگ، زيرا آگاهی و بينش او اندك بود.
جهان هر كس به اندازه ذهن و بينش اوست.
آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
6 - خرس و اژدها
اژدهايی خرسی را به چنگ آورده بود و می خواست او را بكشد و بخورد.
خرس فرياد می كرد و كمك میخواست. در هنگام پهلوانی خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را ديد به پای پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو می آيم.
آن دو با هم رفتند تا اينكه به جایی رسيدند، پهلوان خسته بود و می خواست بخوابد. خرس گفت: تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم .
مردی از آنجا می گذشت. از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه می كند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستی خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمی كند.
مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را می فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: ای مرد! مرا رها كن که تو حسودی بیش نیستی!
مرد گفت: دل من می گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگی می رساند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت.
پهلوان خوابيد، مگسی بر صورت او می نشست و خرس مگس را می زد. باز مگس می نشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی رفت.
خرس خشمناك شد و سنگ بزرگی از كوه برداشت و همينكه مگس روی صورت پهلوان نشست سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد.
مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است. دشمنی و دوستی او يكی است.
دشمن دانا بلندت می كند
بر زمينت می زند نادانِ دوست
7 - کر و عیادت مریض
مرد كری بود كه می خواست به عيادت همسايه مريضش برود.
با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست.
وقتی ببينم لبهايش تكان می خورد، می فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می كند.
كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:
من می گويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.
من می گويم: خدا را شكر چه خوردهای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.
من می گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.
من می گويم: قدم او مبارك است. همه بيماران را درمان می كند. ما او را می شناسيم. طبيب توانایی است.
كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد، به عيادت همسايه رفت و كنار بستر مريض نشست.
پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد می ميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است.
كر گفت: چه می خوری؟ بيمار گفت: زهر كشنده. كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصبانی شد.
كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزرايیل! كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد.
كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبی از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله می كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستی آنها پايان يافت.
از قيـاسی كه بـكرد آن كـر گـزين
صحبت ده ساله باطل شد بدين
اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود
پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود
گفت نار از خاك بی شك بهتر است
من زنـار و او خاك اكـدًر است
بسياری از مردم می پندارند خدا را ستايش می كنند، اما در واقع گناه می كنند. گمان می كنند راه درست می روند، اما مثل اين كر راه اشتباه را می پیمایند.
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
8 - رومیان و چینیان (نقاشی و آیینه)
نقاشان چينی با نقاشان رومی در حضور پادشاهی از هنر و مهارت خود سخن می گفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشی بر ديگری برتری دارند.
شاه گفت: ما شما را امتحان می كنيم تا ببينيم كدامتان برتر و هنرمندتر هستيد.
چينيان گفتند: يك ديواررا پرده كشيدند و دو گروه نقاش ، كار خود را آغاز كردند. چينی ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادی برای نقاشی به
كار می بردند.
بعد از چند روز صدای ساز و دُهُل و شادی چينی ها بلند شد. آنها نقاشی خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل
ميزدنند.
چينی ها شاه را برای تماشای نقاشی خود دعوت كردند. شاه نقاشی چينی ها را ديد و در شگفت شد. نقشها از بس زيبا بود عقل را می ربود.
آنگاه روميان شاه را به تماشای كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان روميها پرده را كنار زدند عكس نقاشی چينی ها در آيینه رومی ها افتاد و زيبايی آن
چند برابر بود و چشم را خيره می .كرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آيینه است؟...
صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند، اما دل خود را از بدی و كينه و حسادت پاك كرده اند.
سينه آنها مانند آیينه است. همه نقشها را قبول می كند و برای همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آیينه عميق و صاف است.
هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نمی شود. آیينه تا اَبد هر نقشی را نشان ميدهد. خوب و بد، زشت و زيبا را نشان می دهد و اهلِ آينه از رنگ و بو
و اندازه و حجم رهايی يافته اند. آنان صورت و پوسته علم و هنر را كنار گذاشتهاند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافتهاند.
همه رنگها در نهايت به بی رنگی می رسد. رنگها مانند ابر است و بی رنگی مانند نور مهتاب.
رنگ و شكلی كه در ابر می بينی، نور آفتاب و مهتاب است. نور بی رنگ است.
9 - وحدت در عشق
عاشقی به در خانه يارش رفت و در زد.
معشوق گفت: كيست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو! هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است. تو خام هستی.
بايد مدتی در آتش جدايی بسوزی تا پخته شوی، هنوز آمادگی عشق را نداری.
عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوری و جدايی سوخت. پس از يك سال دوباره به در خانه معشوق آمد و با ترس و ادب در زد.
مراقب بود تا سخن بی ادبانهای از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد. معشوق گفت: كيست در می زند. عاشق گفت: ای دلبر دل رُبا، تو خودت هستی. تویی، تو.
معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكی شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست. دو «من»در خانه عشق جا نمی شود. مانند سر نخ كه اگر
دو شاخه باشد در سوزن نمی رود.
گفت اكنون چون منی ای من درآ
نيست گنجایی دو من را در سرا
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
*دفتر دوم*
1- خر برفت و خر برفت
يك صوفی مسافر، در راه به خانقاهی(1) رسيد و شب آنجا ماند.
خرش را آب و علف داد و در طويله بست. به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بی ايمانی به دنبال دارد.
صوفيان، پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خريدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن
خوردنی ها خوردند در حالی که صاحب خر را گرامی داشتند. او نيز بسيار لذّت می برد. پس از غذا، رقص و سماع(2) آغاز كردند.
صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.
از هزاران تن يكی تن صوفی اند
باقيان در دولت(3) او می زيند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگينی آغاز كرد. و می خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی كردند. دست افشاندند و پای كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانه خر برفت را با شور می خواند.
هنگام صبح همه خداحافظی كردند و رفتند. صوفی بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد.
اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود. صوفی پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم
و از تو ميخواهم.
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند، من از ترس جان تسليم شدم، آنها خر را بردند و فروختند. تو گوشت لذيذ را ميان گربهها رها كردی.
صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی؟! حالا آنها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟! خرم را خوردهاند و رفتهاند!
خادم گفت: به خدا قسم، چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می خواندی" خر برفت و خر برفت"!
خودت خبر داشتی و می دانستی، من چه بگويم؟!
صوفی گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا، مرا هم خوش می آمد....!
مر مرا تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد
آن صوفی از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــ
1) خانقاه: محلی كه صوفيان در آن زندگی می كردند.
2) سماع: رقص صوفيان
3) دولت: سايه، بخت، اقبال
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
2 - زندانی و هیزم فروش
فقيری را به زندان بردند.
او بسيار پرخُور بود و غذای همه زندانيان را می دزديد و می خورد.
زندانيان از او می ترسيدند و رنج می بردند، غذای خود را پنهانی می خوردند.
روزی آنها به زندانبان گفتند: به قاضی بگو اين مرد خيلی ما را آزار می دهد. غذای ده نفر را می خورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سير نمی شود.
همه از او می ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد.
قاضی پس از تحقيق و بررسی فهميد كه مرد پُرخور و فقير است.
به او گفت: تو آزاد هستی، برو به خانهات.
زندانی گفت: ای قاضی، من كس و كاری ندارم، فقيرم، زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گرسنگی می ميرم.
قاضی گفت: چه شاهد و دليلی داری؟
مرد گفت: همه مردم می دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهی دادند كه او فقير است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد.
پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند، دادگاه نمی پذيرد...
آنگاه آن مرد را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند، مرد هيزم فروش از صبح تا شب، فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند.
در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد می زد: «ای مردم! اين مرد را خوب بشناسيد، او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد!
او دزد و پرخور و بی كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
شبانگاه، هيزم فروش، زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كرايه شترم را بده. من از صبح برای تو كار می كنم.
زندانی خنديد و گفت: تو نمی دانی از صبح تا حالا چه می گويی؟! به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهميدی!؟
سنگ و كلوخ شهر می دانند كه من فقيرم و تو نمی دانی!؟ دانش تو، عاريه است...
طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می زند. بسياری از دانشمندان يكسره از حقايق سخن می گويند ولی خود نمی دانند مثل همين مرد هيزم فروش.
3 - تشنه بر سر دیوار
در باغی چشمهای بود و ديوارهای بلند گرداگرد آن باغ.
تشنهای دردمند، بالای ديوار با حسرت به آب نگاه می كرد. ناگهان، خشتی از ديوار جداکرد و در چشمه افكند.
صدای آب، مثل صدای يار، شيرين و زيبا به گوشش آمد، آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد كه تند تند خشتها را جدامیکرد و در آب می افكند.
آب فرياد زد: های، چرا خشت می زنی!؟ از اين خشت زدن بر من چه فايدهای می بری؟
تشنه گفت: ای آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صدای آب برای تشنه ، مثل شنيدن صدای موسيقی رُباب(1)است.
نوای آن حيات بخش است، مرده را زنده می كند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ، سبزه و سنبل می آورد. صدای آب، مثل هديه برای فقير است.
پيام آزادی برای زندانی است، بوی خداست كه از يمن به محمد رسيد(2) بوی يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب رسيد(3).
فايده دوم اينكه من هر خشتی كه بركنم به آب شيرين نزديكتر می شوم، ديوار كوتاهتر می شود.
خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتی از غرور خود بكنی، ديوار غرور تو كوتاهتر می شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر می شوی.
هر كه تشنهتر باشد تندتر خشتها را می كند. هر كه آواز آب را عاشقتر باشد، خشتهای بزرگتری برمی دارد.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــ
1) رُباب: يك نوع ساز موسيقی قديمی است به شكل گيتار.
2) اشاره به فردی به نام اويس قرنی در يمن زندگی می كرد. او پيامبر اسلام حضرت محمد(ص) را نديده بود ولی از شنيدهها عاشق محمد(ص) شده بود. پيامبر درباره او فرمود:« من
بوی خدا را از جانب يمن می شنوم.»
3)اشاره به داستان حضرت يوسف.
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
4 - موسی و شبان
حضرت موسی در راهی چوپانی را ديد كه با خدا سخن می گفت.
چوپان می گفت: ای خدای بزرگ تو كجا هستی، تا نوكرِ تو شوم، كفشهايت را تميز كنم، سرت را شانه زنم، لباسهايت را بشويم، پشههايت را بكشم.
شير برايت بياورم. دستت را ببوسم، پايت را نوازش كنم. رخت خوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايی؟ ای خدا! همه ی بزهای من فدای تو باد.های و هوی من
در كوهها به ياد توست.
چوپان فرياد می زد و خدا را جستجو می كرد.
موسي پيش او رفت و با خشم گفت: ای مرد نادان,!اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسی می گويی؟ موسی گفت: ای بيچاره، تو دين خود را از دست داده ای
و بی دين گشته ای. بی ادب شده ای. اين چه حرفهای بيهوده و غلط است كه می گويی؟ خاموش باش! برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوی شايد خدا تو را ببخشد.
حرفهای زشت تو جهان را آلوده كرد، تو دين و ايمان را پاره پاره كرده ای. اگر خاموش نشوی، آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوزاند.
چوپان از ترس، گريه كرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی، من پشيمانم، جان من سوخت. ان گاه چوپان لباسش را پاره كرد، فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد.
در این زمان خداوند به موسی فرمود: ای پيامبر ما، چرا بنده ما را از ما دور كردی؟ ما تورا برای وصل كردن فرستاديم نه برای بريدن و جدا كردن.
وحی امد سوی موسی از خدا
بنده ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن امدی
یا برای فصل کردن امدی
ما به هر كسی يك خلق و روش جداگانه دادهايم. به هر كسی زبان و واژههايی دادهايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازه فهمِ خود با ما سخن می گويد.
هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زبانی ديگر. پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان هر كدام زبانی و روشی و مرامی مخصوصِ خود.
هر کسی را سیرتی بنهاده ام
هر کسی را اصطلاحی داده ام
ما به اختلاف زبان ها و روشها و صورتها كاری نداريم .كارِ ما با دل و درون است. ای موسی، آداب دانی و صورتگری جداست و عاشقی و سوختگی جدا.
ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان، از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق، لفظ و صورت می سوزد و معنا می ماند.
ما زبان را ننگریم و قال را
ما برون را بنگریم و حال را
صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نميخواهيم ما سوز دل و پاكی می خواهيم.
چند از این الفاز و اضمار و مجاز
سوز خواهم، سوز؛ با ان سوز ساز
موسی چون اين سخنها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپای او را دنبال كرد. رد پا ديگران فرق دارد.
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده كه خداوند فرمود:
هيچ ترتيبی و آدابی مجو
هر چه می خواهد دل تنگت بگو