پاسخ : مجموعه اشعار صابر امامی
اسم شب
دردا که امشب نغمه ای در سازها گم می شود
زخمی در آغوش دلی با رازها گم می شود
شمع سرشک افشان من شب را به پایان می برد
با التماس آخرین در نازها گم می شود
در ازدحام غافلان سودی ندارد ناله ام
طفل صدایم در دل آوازها گم می شود
سیل سخن در سینه ام می غرد اما وای من
توفان دردم در پس ایجازها گم می شود
باور کن ای محبوب من ! با آفتاب چشم تو
گنجشک نو پرواز در پروازها گم می شود
گاهی که نامت در سفر ، اسم شب ما می شود
هر کوچه باغ بسته در آغازها گم می شود
روزی از آن سوی افق ، چونان مسیجا می رسی
دشت کویری در گل اعجازها گم می شود
جاری کنید امشب مرا ، با نای نی در بادها
امشب که خونین نغمه ام ، در سازها گم می شود
پاسخ : مجموعه اشعار صابر امامی
مویه های عشق
عشق دیشب " خدا خدا " می کرد
بینوا همچو نی نوا می کرد
شعله می زد دل غریب اینجا
اب را _ آب را _ صدا می کرد
قطره قطره ستاره می بارید
تا نگاهت نظر به ما می کرد
نام تو آب را صفا می داد
درد پرواز را دوا می کرد
روح ما را بسان درناها
در دل آسمان رها می کرد
قامت سبزی ات بهار شعور
محشری از غزل به پا می کرد
شوق دیدار شاهد ازلی
وقتی از ما تو را جدا می کرد
باد با گیسوان ژولیده
مویه در ماتم و عزا می کرد
کاش بودی به چشم می دیدی
عشق در سوگ تو ، چه ها می کرد
پاسخ : مجموعه اشعار صابر امامی
چلچراغ عشق
می نشانم در برابر چلچراغ عشق را
تا سرایم همچو آذر چلچراغ عشق را
صبر کن دل می رسد روزی که با جامی سرشک
برکنی یک بار دیگر چلچراغ عشق را
عشق اگر یاری کند با دست های خسته ام
می کشد این سینه در بر چلچراغ عشق را
تا بماند شعله ور از چشم هایم هر سحر
می دهم صد جام گوهر چلچراغ عشق را
آه اگر از دوزخ دل دود آهم برشود
می نماید روز محشر چلچراغ عشق را
بس که رنگین می نماید در خیالم هر دمی
کنده ام صد گونه پیکر چلچراغ عشق را
صابر ار خواهی به اقیانوس ها پهلو زنی
راحت از هر چه هست بگذر چلچراغ عشق را
پاسخ : مجموعه اشعار صابر امامی
سفر
جرس به ناله درامد بیا سفر بکنیم
میان ظلمت شب یادی از سحر بکنیم
دلم گرفته از این باغ شش جهت ای دل
بیا به وسعت آیینه ها سفر بکنیم
فسانه گشته در اینجا نجابت گل سرخ
دلا ز حرف و فسانه بیا حذر بکنیم
به جان رسیده ام از خواب های تابستان
بیا چو باد خزانی دمی خطر بکنیم
جهان و هفت فلک را به آهی از دل تنگ
بدل به خرمن سوزان شعله ور بکنیم
درخت و آب و علف چشم و ابروان تا کی ؟
بیا به منظر بی انتها نظر بکنیم
به گاه بانک جرس ها دلا چه جای درنگ ؟
بلاغت سخن آن به که مختصر بکنیم
برای تو در بسته دل هوس باز است
بسیجیانه از این در بیا گذر بکنیم
پاسخ : مجموعه اشعار صابر امامی
گلی شکسته
شکسته ساقه ی باغم ترانه می خواند
ببین چگونه گلم عاشقانه می خواند
صدای خواهش باران نشسته در سخنش
که با گلوی کویری ترانه می خواند
نگاه روشن آب از چه چیز با او گفت ؟
که شعله می کشد از رودخانه می خواند
ز چاک پیرهن آسمان شرر برخاست
که در عزای قناری جوانه می خواند
دل غریب هزاران پرنده می داند
چرا شکسته گلم غمگنانه می خواند
با باغ سبز کلامش شکوفه می خندد
همیشه در شب و موج از کرانه می خواند
مرا به حلقه ی شعر و ترانه ها ببرید
برای عشق گلم بی بهانه می خواند
پاسخ : مجموعه اشعار صابر امامی
در خشکسال عاطفه
در باغ عریان دلم ساری غزلخوان مانده است
ان سوی پرچین ها در او چشم تو حیران مانده است
باز آن صدا با بادها پیچیده در جانم بیا
در سرزمین حادثه اسبی پریشان مانده است
تصویر سقاخانه با فواره های کوچکش
در قاب چشمانت مرا یادی ز پیمان مانده است
آهسته از من بگذرید ای بادهای در سفر
رازی در این خاکستر افسرده پنهان مانده است
از گردباد وسوسه بالم اگر بشکسته است
تا خلوتت پرواز را در جانم ایمان مانده است
منگر چنین لب بسته از داد و هیاهو خسته ام
در بند زندان تنم ، دیریست توفان مانده است
اندوه را با اشک ها از دیدگانم شسته ام
تا دشت سرخ سینه ام خورشید باران مانده است
من تشنگی را جسته ام در خشکسال عاطفه
تا آسمان ابریم همواره گریان مانده است
پاسخ : مجموعه اشعار صابر امامی
فصل سبز
" با من بخوان این فصل را ، باقی فسانه است "
فصلی پر از توفان و صد باران ترانه است
این قصه ای از درد ایل عاشقان است
دردی که پایانی ندارد بیکرانه است
از ایلشان روزی سیه چشمی گذر کرد
زخم دل پولادشان زان بی نشانه است
دل هایشان آرامگاه آفتاب است
چشمانشان فانوس بیدار شبانه است
با دست خود دل هایشان را دفن کرده اند
زین خاکشان هر لحظه سرشار از جوانه است
تا ریشه در آب فرات عشق دارند
فریادهای تشنگی شان جاودانه است
میعاد خنجر با گلو پیمانه با لب
پایان اندوه غریبی را بهانه است
پایان ندارد فصل سبز عشق شاعر
" این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است "
پاسخ : مجموعه اشعار صابر امامی
رقص خیال
دیشب خیالم تا سحر پرواز می کرد
آهنگ هجرت را دوباره ساز می کرد
پاییز رؤیاها برایم نوحه می خواند
اشکم ولی نامردمانه ناز می کرد
الماس چشمانش ز رازی قصه می گفت
خنجر نمی کرد آنچه را آن راز کرد
من نیز می دانم طریق جانسپاری
گر دست هایش قفل ها را باز می کرد
یک بار اگر نام مرا اواز می داد
تا آسمان ها جان من پرواز می کرد
یک پنجره آواز با بغضی شکسته
در سینه شعر تازه ای آغاز می کرد
دیشب دوباره رقص کولی وار یادت
قلب مرا با شعله ها دمساز می کرد
پاسخ : مجموعه اشعار صابر امامی
سلام
ای دل آشفته تر از زلف پریشانی
نگشاید لبت از خنده نه گریانی
چشم در راه سواری که نمی آید
قلعه ی سنگی تو ماند به حیرانی
با خیالش دل تو دشت ترنم بود
دشتی از رنگ گل و نافه ی ریحانی
سال ها رفت و تن سنگی تو فرسود
دشت ریحان تو رو کرد به ویرانی
انتظار تو کنون گل ببر آورده
آری اما گلی از رنگ پشیمانی
" بگذر ای باد دل افروز خراسانی "
بر یکی سوخته دل تافته پیشانی
می رسان داغ ترین آه و سلامم را
" بر یکی مانده به یمگان دره زندگانی "