پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
"دل تنگ"
سرخودرامزن اینگونه به سنگ،
دل دیوانه ی تنها!دل تنگ!
منشین درپس این بهت گران
مدران جامه ی جان را،مّدّران!
مکن ای خسته،درین بغض درنگ
دل دیوانه ی تنها ،دل تنگ!
پیش این سنگدلان قدردل وسنگ یکی ست
قیل وقال زغن وبانگ شباهنگ یکی ست
دیدی، آن راکه توخواندی به جهان یارترین
سینه راساختی از عشقش،سرشارترین
آن که می گفت منم بهرتوغمخوارترین
چه دلازارترین شد!چه دلازارترین؟
نه همین سردی وبیگانگی ازحدگذراند،
نه همین درغمت اینگونه نشاند؛
باتوچون دشمن ،داردسرجنگ!
دل دیوانه ی تنها ،دل تنگ!
ناله ازدردمکن
آتشی که درآن زیسته ای،سردمکن
باغمش بازبمان
سرخ روباش ازین عشق وسرافرازبمان
راه عشق است که هموارهشودازخون ،رنگ
دل دیوانه ی تنها،دل تنگ!
پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
درنهانخانه جانم گل یادتو درخشید
باغ صدخاطره خندید
عطر صد خاطره پچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم ودرآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی برلب آن جوی نشستیم.......
یه خورده زیاده ولی همه اش رو حفظم
پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
با تو گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتمو گشتم...
حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم...
پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر
..
.
.
[tafakor]
پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
خروش و خشم توفان است و، دريا،
به هم مي كوبد امواج رها را .دلي از سنگ مي خواهد، نشستن،
تماشاي هلاك موج ها را!
پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شكسته ناله هاي موج بر سنگ.
مگر دريا دلي داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !
***
تب و تابي ست در موسيقي آب
كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب
فرازش، شوق هستي، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !
***
سپردم سينه را بر سينه كوه
غريق بهت جنگل هاي انبوه
غروب بيشه زارانم در افكند
به جنگل هاي بي پايان اندوه !
***
لب دريا، گل خورشيد پرپر !
به هر موجي، پري خونين شناور !
به كام خويش پيچاندند و بردند،
مرا گرداب هاي سرد باور !
***
بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،
كه ريزد از صدايت شادي و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است،ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
***
لب دريا، غريو موج و كولاك،
فرو پيچده شب در باد نمناك،
نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛
نگاه ماهي افتاده بر خاك !
***
پريشان است امشب خاطر آب،
چه راهي مي زند آن روح بي تاب !
« سبكباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاريك و بيم موج و گرداب » !
***
لب دريا، شب از هنگامه لبريز،
خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،
در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛
چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!
***
چراغي دور، در ساحل شكفته
من و دريا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته !
پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
سیه چشمی به کار عشق استاد
درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد
پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
سر گشته اي به ساحل دريا،
نزديك يك صدف،
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،
چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،
از سنگ بهتر است !
***جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
***
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !
پاسخ : چــند شـــعر از اســـتاد فریــــدونــــ مـــُشـــیـــریـــ
ایثار
سر از دريا برون آورد خورشيدچو گل، بر سينه دريا، درخشيد
شراري داشت، بر شعر من آويخت
فروغي داشت، بر روي تو بخشيد !
***