دانی که چرا زمیوه ها سیب نکوست نیمش رخ عاشق است و نیمش رخ دوست
آن زردی و سرخی که درآن می بینی زردی رخ عاشق است و سرخی رخ دوست.
آن دوست که بی وفاست دشمن به از اوست... آن نقره که بی بهاست
آهن به از اوست
شاعر: مهدی>>>>مینا
نمایش نسخه قابل چاپ
دانی که چرا زمیوه ها سیب نکوست نیمش رخ عاشق است و نیمش رخ دوست
آن زردی و سرخی که درآن می بینی زردی رخ عاشق است و سرخی رخ دوست.
آن دوست که بی وفاست دشمن به از اوست... آن نقره که بی بهاست
آهن به از اوست
شاعر: مهدی>>>>مینا
زندگی آینه ای است به نام دل
زندگی گل زردی است به نام غم
زندگی مرواریدی است به نام اشک
زندگی فریاد بلندی است به نام آه
زندگی کلبه ی زیبایی است به نام عشق
شاعر:مهدی>>>>>مینا
خاک پای مادرشدن
در نزد من بک آرزوست
گر مادر قابل بداند
جان من تقدیم اوست
شاعر مهدی>>>>>>>مینا
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غزق مستی دارد هوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
شاعر مهدی>>>>>>>مینا
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم************** بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم************ به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم *********** نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم ********* ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم ******** جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی ******* رضوان مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن ***** و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
با رفتن تو آسمان رنگی دگر شد
با رفتن تو دیدگانم خونین و تر شدم
دیگر توان شعر گفتن در برم نیست
با رفتن تو عصر من با ناله سر شد
غمگین ترینم در نبودت بین یاران
خون از دو چشمم گشته جاری همچو باران
تنها ترین ماوای من بعد از تو دلدار
میخانه است و جمع پاک غمگساران
چشم به در تا عاقبت روزی بیایی
پایان دهی بر غصه و درد و جدایی
مينا
شاعر:مهدی>>>>مینا
تو رفتی و در سکوت کلبه عشق
تمامی وجود من سخت آزرد
شقایق های این دشت پر از خون
درون سینه ام نشکفته پژمرد
تو رفتی و با تو عشق هم سفر کرد
شریک غم به کام من فرو ریخت
سکوت ماتم درد و جدایی
به شبهای غم آلود بیامیخت
سفر کردی لیکن دستهایم
کنون در حسرت و غرق نیازند
فراق و دوری ات را چاره ای نیست
پس از تو اشکهایم چاره سازند
بیا ای زندگانی بگذر از من
که بی او زندگانی هیچ و پوچ است
فروپاشیده شد کاشانه دل
پرستوی مهاجر فکر کوچ است
ميناي عزيزم
شاعر : مهدی
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید************* گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز **************** گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم ***************** گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد*************** گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد ************** گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت************ گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد************** گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد************ گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
لالا لالا همه در خواب نازن دیگه چیزی ندارن تا ببازن
بخواب آروم نه اینکه وقته خوابه بخواب ای گل که بیداری عذابه
نترس از دست بی قانون فردا بخواب جونم که قانون داره دنیا
بخواب آروم گل گلدون خونه که بیرون تا بخوای نا مهربونه
لالا لالا که قلبم زیرو رو شد که دست عاشقم پیش تو رو شد
که بازم این دلم دیوونگی کرد که این دیوونه با عشق زندگی کرد
بخواب ای گل الهی در نمونی نگیره بغضت از نا
شاعر:مهدی
بخواب جونم که در ها رو ببندم نخوای از من که با گریه بخندم
بخواب آروم که خورشیدم آرومه اونم باید بره چیزی بپوشه
اونم طاقت نداره توی سرما اونم غافل شد از حال دل ما
همه اینجا قریب اندر قریبا همه از بی نیازی بی نصیبن
شاعر:مهدی
من از پشت شبهاي بي خاطره
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزوهاي دور ودراز
من از خواب چشمان نم آمدم
تو تعبير رؤياي ناديده اي
تو نوري كه بر سايه تابيده اي
تو يك آسمان بخشش بي طلب
تو بر خاك ترديد باريده اي
تو يك خانه در كوچه ی زندگي
تو يك كوچه در شهر آزادگي
تو يك شهر در سرزمين حضور
تويي راز بودن به اين سادگي
مرا با نگاهت به رؤيا ببر
مرا تا تماشاي فردا ببر
دلم قطره اي بي تپش در سراب
مرا تا تكاپوي دريا ببر