چنان مستم کن از یکتا پرستی
که از آهم بسوزد ملک هستی
نمایش نسخه قابل چاپ
چنان مستم کن از یکتا پرستی
که از آهم بسوزد ملک هستی
یک شب دلم را محرم اسرار کردم
از بی قراری ها بر او اقرار کردم
من از مردن نمیترسم ، چه کرده زندگی با من؟
تمامش خون دل خوردن، حزین بودن، دل آزردن
hadi elec
نبود هزار بلبل چو نگاه من غزلخوان
نمکین نگاه مستی که به انتظار بستم
مــــرا عهدیست بـا جانـان کــــه تـا جــان در بــدن دارم
هــواداران کـویش را چو جان خویشتن دارم...
حافظ
هرکو شراب فرغت دیری چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
نگرانم تو دلت این همه یک دنده نبود
یا اگر بود چنین از دل من کنده نبود
می شود روز به پایان برسد باز نیایی؟
کی دلم از نفس گرم تو آکنده نبود.