پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
3 - خیاط دزد
قصهگويی در شب، نيرنگ های خياطان را نقل می كرد كه چگونه از پارچههای مردم می دزدند. عده زيادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش می دادند.
نقال از پارچه دزدی بی رحمانه خياطان می گفت. در اين زمان تركی از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصهگو در شهر شما
كدام خياط در حيلهگری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خياطی است به نام «پورشش» كه در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمی تواند
از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زيرک تر از تو هم فريب او را خوردهاند. خيلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمی تواند كلاه سر من بگذارد.
گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشته تاب
بس بگفنتندش که از تو چست تر
مات او گشتند در دعوی مپر
رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش
حاضران گفتند می تواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط می بندم كه اگر خياط بتواند از پارچه من بدزدد من اين اسب را به شما می دهم ولی اگر نتواند من از
شما يک اسب می گيرم. ترک آن شب تا صبح از فكر و خيال خياط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچه اطلسی برداشت و به دكان خياط رفت. با گرمی سلام كرد
و استاد خياط با خوشرویی احوال او را پرسيد و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبلزبانی خياط را ديد ، پارچه اطلس استانبولی
را پيش خياط گذاشت و گفت از اين پارچه برای من يك لباس جنگ بدوز، بالايش تنگ و پایينش گشاد باشد. خياط گفت: به روی چشم! صدبار تورا با جان و دل خدمت می كنم.
آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار، داستان هايی از اميران و از بخششهای آنان می گفت و با مهارت پارچه را قيچی می زد.
ترک از شنيدن داستان ها خندهاش گرفت و چشم ريز بادامی او از خنده بسته شد. خياط پارهای از پارچه را دزديد و زير رانش پنهان كرد. ترک از لذت افسانه،
ادعای خود را فراموش كرده بود. از خياط خواست كه باز هم لطيفه بگويد. خياط حيلهگر لطيفه ديگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمين افتاد.
خياط تكه ديگری از پارچه را بريد پنهان كرد. ترک برای بار سوم از خياط خواست كه بازهم لطيفه بگويد. باز خياط لطيفه خنده دارتری گفت و ترک را كاملاً شكارخود كرد
و باز از پارچه بريد. بار چهارم ترک تقاضای لطيفه كرد خياط گفت: بيچاره بس است، اگر يک لطيفه ديگر برايت بگويم قبايت خيلی تنگ می شود.
بيشتر از اين بر خود ستم مكن. اگر اندكی از كار من خبر داشتی به جای خنده، گريه می كردی. هم پارچهات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
خندمین تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خویش ایست
ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک
تا به کی نوشی تو عشوه این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان
...
اطلس عمرت به مقراض شهور
برده پاره پاره خیاط غرور
تو تمنا می بری کاختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
4 - خواب حلوا
روزی فردی یهود با يک نفر مسيحی و يک مسلمان همسفر شدند.در راه به كاروانسرايی رسيدند و شب را در آنجا ماندند. مردی برای ايشان مقداری نان گرم و حلوا آورد.
يهودی و مسيحی آن شب غذا زياد خورده بودند ولی مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سير هستيم. امشب صبر می كنيم، غذا را فردا می خوريم.
مسلمان گفت: غذا را امشب بخوريم و صبر باشد برای فردا. مسيحی و يهودی گفتند هدف تو از اين فلسفه بافی اين است كه چون ما سير هستیم تو اين غذا را تنها بخوری.
مسلمان گفت: پس بياييد تا آن را تقسيم كنيم هركس سهم خود را بخورد يا نگه دارد. آن دو گفتند اين ملک خداست و ما نبايد ملک خدا را تقسيم كنيم.
مسلمان قبول كرد كه شب را صبر كنند و فردا صبح حلوا را بخورند. فردا كه از خواب بيدار شدند گفتند هر كدام خوابی كه ديشب ديده بگويد. هركس خوابش از همه بهتر باشد،
اين حلوا را بخورد زيرا او از همه برترو جان او از همه جان ها كاملتر است.
يهودی گفت: من در خواب ديدم كه حضرت موسی در راه به طرف من آمد و مرا با خود به كوه طور برد. سپس من و موسی و كوه طور، تبديل به نور شديم.
از اين نور، نوری ديگر روييد و ما هر سه در آن تابش، ناپديد شديم. بعد ديدم كه كوه سه پاره شد: يک پاره به دريا رفت و تمام دريا را شيرين كرد، یک پاره به زمين
فرو رفت و چشمهای جوشيد كه همه دردهای بيماران را درمان می كند. پاره سوم در كنار كعبه افتاد و به كوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبديل شد.
من به هوش آمدم كوه برجا بود ولی زير پای موسی مانند يخ آب می شد.
مسيحی گفت: من خواب ديدم كه عيسی آمد و مرا به آسمان چهارم به خانه خورشيد برد. چيزهای شگفتی ديدم كه در هيچ جای جهان مانند ندارد. من از يهودی برترم
چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمين. مسلمان گفت: اما ای دوستان، پيامبر من آمد و گفت برخيز كه همراه يهودی ات با موسی به كوه طور رفته
و مسيحی هم با عيسی به آسمان چهارم. آن دو مرد با فضيلت به مقام عالی رسيدند ولی تو ساده دل و كودن در اينجا ماندهای. برخيز و حلوا را بخور.
من هم ناچار دستور پيامبرم را اطاعت كردم و حلوا را خوردم. آيا شما از امر پيامبر خود سركشی می كنيد؟ آنها گفتند: نه در واقع خواب حقيقی را تو ديده ای نه ما.
خواب تو بیداری است ای بوبطر
که به بیداری عیانستش اثر
بهر این اوردمان یزدان برون
ما خلقت الانس الا یعبدون
...
ای دلیل تو مثال ان عصا
در کفت دل علی عیب العمی
غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار
که نمی بینم مرا معذور دار
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
5 - شتر ، گاو ، قوچ و یک دسته علف
شتری با گاوی و قوچی در راهی می رفتند که دسته ای علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلی ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم
هيچ كدام سير نمی شويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتری دارد، علف را بخورد. زيرا احترام بزرگان واجب است. حالا هركدام تاريخ زندگی خود را
می گوييم، هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچی كه حضرت ابراهيم بجای حضرت اسماعيل در مكه قربانی كرد در يک چراگاه بودم.
گاو گفت: اما من از تو پيرترم، چون من جفت گاوی هستم كه حضرت آدم زمين را با آنها شخم می زد. شتر كه به دروغ های شاخدار اين دو دوست خود گوش می داد،
بدون سر و صدا سرش را پايين آورد و دسته علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند.
او پس از اينكه علف را خورد گفت: من نيازی به گفتن تاريخ زندگی خود ندارم. از پيكر بزرگ و اين گردن دراز من چرا نمی فهميد كه من از شما بزرگترم.
هر خردمندی اين را می فهمد. اگر شما خردمند باشيد نيازی به ارائه اسناد و مدارک تاريخی نيست...!
6 - دوستی موش و قورباغه
موشی و قورباغهای در كنار جوی آبی باهم زندگی می كردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزيز، دلم می خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و
بيشتر با هم صحبت كنيم، ولی حيف كه تو بيشتر زندگی ات را در آب می گذرانی و من نمی توانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را ديد قبول كرد
كه نخی پيدا كنند و يک سر نخ را به پای موش ببندند و سر ديگر را به پای قورباغه تا وقتی بخواهند یکديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر سازند.
روزی موش به كنار جوی آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را برای ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغی از بالا در يک چشم بر هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد.
قورباغه هم با نخی كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتی مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب می پرسيدند
عجب كلاغ حيلهگری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته است؟!!
در این هنگام قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد می زد: اين است سزای دوستی با مردم نا اهل.
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
7 - صیاد سبزپوش
پرندهای گرسنه به مرغزاری رسيد. مقدار دانه ی بر زمين ريخته دید و دامی پهن شده که صيادی كناران نشسته است. صياد برای فریب پرندگان خود را با شاخ و برگ
درختان پوشانده بود. پرنده چرخی زد وكنار دام نشست. از صياد پرسيد: ای سبزپوش! تو كيستی كه در ميان اين صحرا تنها نشستهای؟ صياد گفت: من مردی راهب هستم.
از مردم بريدهام و از برگ و ساقه گياهان تغذیه می کنم. پرنده گفت: در اسلام رهبانيت و جدايی از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانيت و دوری از جامعه را انتخاب كردهای؟
از رهبانيت به درای و با مردم زندگی كن. صياد گفت: اين سخن تو حكم مطلق نيست. زيرا اِنزوايِ از مردم هرچه بد باشد از همنشينی با بدان بدتر نيست.
سنگ و كلوخ بيابان تنها هستند ولی به كسی زيانی نمی رسانند و فريب هم نمی خورند. مردم يكديگر را فريب می دهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر می كنی.
اگر با مردم زندگی كنی و بتوانی خود را از بدی حفظ كنی كار مهمی انجام داده ای. تنها در بيابان، خوب بودن و پاک ماندن كار سختی نيست. صياد گفت: بله،
اما چه كسی می تواند بر بدی های جامعه پيروز شود و فريب نخورد؟ برای اين كه پاک بمانی بايد دوست و راهنمای خوبی داشته باشی. آيا در اين زمان چنين كسی
پيدا می شود؟ پرنده گفت: بايد قلبت پاک و درست باشد. راهنما لازم نيست. اگر تو درست و صادق باشی، مردم درست و صادق تو را می یابند.
بحث صياد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خيلی گرسنه بود مدام به دانهها نگاه می كرد. از صياد پرسيد: اين دانهها از توست؟ صياد گفت: نه، از يک كودک يتيم است.
آنها را به من سپرده تا نگهداری كنم.حتماً می دانی كه خوردن مال يتيم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگی طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگی
در حال مردن هستم و در حال ناچاری و اضطرار، شريعت اجازه می دهد كه به اندازه رفع گرسنگی از اين دانهها بخورم. صياد گفت: اگر بخوری بايد پول آن را بدهی.
صياد پرنده را فريب داد و پرنده كه از گرسنگی صبر و قرار نداشت، قبول كرد كه بخورد و پول دانهها را بدهد. همين كه نزديک دانهها آمد در دام افتاد و آه و نالهاش بلند شد.
چون بخورد ان گندم اندر فخ بماند
چند او یاسین والانعام خواند
بعد درماندن چه افسوس و چه اه
پیش از ان بایست ای دود سیاه
ان زمان گه حرص جنبید و هوس
ان زمان می گو که ای فریادرس
کان زمان پیش از خرابی بصره است
بو که بصره وارهد هم زان شکست
...
ان زمان که دیو می شد راهزن
ان زمان بایست یاسین خواندن
پیش از انک اشکسته گردد کاروان
ان زمان چوبک بزن ای پاسبان
پاسخ : داستان های مثنوی معنوی به نثر (خلاصه)
منابع و ماخذ :
1 - مثنوی معنوی به اهتمام رینولد نیکلسون- ویرایش :غلامحسین اعرابی
2- برگردان نثر مثنوی معنوی به کوشش دکتر محمود فتوحی