دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 11 12345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 104

موضوع: هری پاتر و تالار اسرار

  1. #1
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض هری پاتر و تالار اسرار

    فصل 1: بدترين روز تولد


    اين اولين بار نبود كه درخانه شماره چهار خيابان پريوت
    درايو، سر ميز صبحانه جر و بحث روي مي داد. آقاي ورنون
    دورسلي صبح زود ، با سر و صداي وحشتناكي كه از اتاق
    هري به گوش مي رسيد بيدار شده بود.
    او با غرولند گفت:
    - توي اين هفته بار سومه . اگه تو نمي توني از اين ج غد
    مراقبت كني، او بايد از اينجا بره!
    هري سعي كرد يك بار ديگر ماجرا را تعريف كند.
    - او كسل شده چون عادت به پرواز داره . كاش حداقل
    مي توانستم شب ها او را از قفس بيرون بياورم.
    عمو ورنون كه قدري زرده تخم مرغ به سبيل پر پشتش چسبيده بود با تمسخر گفت:
    - تو فكر مي كني من احمقم؟ من خوب مي دونم اگه اين جغد بياد بيرون چي م يشه.
    سپس نگاه مضطربي به همسرش پتونيا انداخت.
    هري سعي كرد جوابي بدهد ، اما يك آروغ بلند و پر سر و صدا صحبت هاي آنها را قطع كرد . اين صدا از
    دادلي پسر دورسل يها بود. او گفت:
    - من باز هم دنبه مي خواهم.
    خاله پتونيا در حالي كه با نگراني به پسر چاقش نگاه مي كرد گفت:
    - كمي تو ماهي تابه مونده عزيز دلم . تا وقتي كه پيش ما هستي بايد حسابي به خوراكت برسيم ، آخه
    غذاي كالج تعريفي نداره.
    عمو ورنون با لحن قاطعي گفت:
    - پتونيا، اين چه حرفيه كه مي زني، من خودم وقتي كه در كالج اسملتينگ بودم هرگز گرسنگي نكشيدم.
    و بعد رو به دادلي گفت:
    - تو در آن جا به اندازه كافي غذا مي خوري، اين طور نيست، پسرم؟
    دادلي كه از شدت چاقي پشتش از دو طرف صندلي بيرون زده بود ، لبخندي زد و به طرف هري برگشت و

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  2. 9 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  3. #2
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    گفت:
    - ماهي تابه را به من بده.
    هري با بدخلقي جواب داد:
    - فراموش كردي كلمه جادويي را به زبان بياري.
    همين جمله ساده تأثير عجيبي روي بقيه افراد خانواده گذاشت . دادلي فريادي از ته گلو كشيد و با سر و
    صداي وحشتناكي از روي صندليش افتاد كه تمام آشپزخانه را لرزاند ، خانم دورسلي جيغي كشيد و دست هايش
    را جلو دهانش گرفت، و آقاي دورسلي، در حالي كه ر گهاي گردنش از شدت عصبانيت بيرون زده بود ، از
    جايش پريد.
    هري با دستپاچگي حرفش را تصحيح كرد:
    - مي خواستم بگم خواهش م يكنم. فكر نمي كردم كه...
    عمو ورنون در حالي كه روي ميز خم شده بود با فرياد گفت:
    - من بهت چي گفتم؟ نمي خوام كسي تو اين خونه اين كلمه را به زبون بياره!
    - اما من...
    عمو ورنون مشتش را روي ميز كوبيد و با عصبانيت گفت:
    - تو جرأت كردي دادلي را تهديد كني!
    - من فقط...
    - قبلاً بهت گفته بودم! من اجازه نمي دم كسي زير اين سقف رفتار غير طبيعي داشته باشه!
    هري به نوبت به چهره عم و ورنون و چهره كبود خاله پتونيا نگاه كرد ، خاله پتونيا كه داشت مي لرزيد، سعي
    كرد به دادلي كمك كند تا از جايش برخيزد.
    هري گفت:
    - باشه موافقم...
    عمو ورنون كه مثل كرگردن خسته نفس نفس مي زد، دوباره سرجايش نشست و از گوشه چشمان ريزش
    به دقت مراقب هري بود . از وقتي كه هري براي تعطيلات تابستان به خانه برگشته بود ، عمو ورنون با او مثل
    بمبي رفتار كرده بود كه ممكن است هر لحظه منفجر شود . در حقيقت براي هري خيلي مشكل بود كه مثل
    يك پسر معمولي رفتار كند . چرا كه او يك جادوگر است . جادوگري كه اولين سال تحصيلش را در مدرسه
    هاگوارتز، مدرسه جادوگره ا، به تازگي تمام كرده بود . دورسلي ها از ديدن دوباره او در مدت تعطيلات خوشحال
    نبودند، و از اين جهت بدبختي آنها قابل مقايسه با بدبختي هري نبود.
    هري به شدت براي هاگوارتز احساس دلتنگي مي كرد : براي قلعه و راهروهاي مخفي ، شبح هايش ،
    كلاس هاي درسش (شايد به جز كلاس اسنيپ ، استاد معجون سازي )، براي بسته هاي پستي كه جغد ها
    مي آوردند، مهماني هاي درون سالن بزرگ ، ملاقاتش با هاگريد ، كه درون كلب ه اي در حاشيه جنگل ممنوعه
    زندگي مي كرد، و مخصوصاً كوئيديچ ، پر طرفدارترين ورزش در دنياي جادو گرها و ... حسابي دلش تنگ شده
    بود.
    وقتي هري به خانه بازگشت عمو ورنون فوراً كتاب هاي جادويي ، رداي جادوگري ، چوبدستي جادويي و
    جاروي مدل بالاي او را كه يك نيمبوس 2000 بود درون اتاقك زير پله ها گذاشت. براي دورسلي ها مهم نبود
    كه تمرين نكردن هري باعث از دست دادن پستش به عنوان جستجوگر در تيم ك وييديچ بشود . براي آنها مهم

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  4. 6 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  5. #3
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    نبودكه هري نتواند تكاليف تعطيلاتش را انجام دهد . دورسلي ها مشنگ بودند يعني مردماني كه قطره اي
    خون جادوگري در ر گ هايشان نداشتند . براي آنها داشتن يك جادوگر در خانواده ننگي شرم آور به حساب
    مي آمد. عمو ورنون در قفس هدويگ جغد هري را قف ل كرد تا نتواند از دنياي جادوگرها براي هري پيغام
    بياورد.
    هري هيچ شباهتي به بقيه افراد خانواده نداشت ، عمو ورنون داراي هيكلي قوي ، سبيل كلفت . گردن كوتاه
    بود و خاله پتونيا چهره اي كشيده و استخواني داشت . دادلي هم با موهاي بور و صورت قرمز گوشتالو و هيكل
    گنده اش مثل يك خوك چاق بود . هري برعكس كوچك و لاغر اندام بود . چشم هاي درشت سبز و موهاي
    سياه داشت كه هيچ وقت مرتب نبود . او عينكي گرد به چشم مي زد و يك اثر زخم به شكل آذرخش روي
    پيشانيش داشت . اين اثر زخم روي پيشاني از هري يك موجود استثنايي ساخته بود ، حتي در بين جادوگر ه ا!
    اين آذرخش كوچك تنها نشانه گذشته مرموز او بود . يازده سال قبل ، وقتي روي پلكان خانه دورسلي ها پيدا
    شد بچه اي بيش نبود . او دريك سالگي توانسته بود از طلسم بد وحشتناكي كه ترسنا ك ترين جادوگر زمان بر
    روي او و خانواده اش اجرا كرده بود ، جان سالم به در ببرد . جادوگري به نام لرد ولدمورت كه بيش تر جادوگرها
    از ترس جرأت نمي كردند نام اورا ببرند . پدر و مادر هري در حمله ولدمورت كشته شده بودند ، اما هري به
    كمك اين اثر زخم زنده مانده بود . اين طور كه شايع بود ، قدرت ولدمورت در لحظه اي كه سعي كرده بود هري
    را بكشد از بين رفته بود. علت اين موضوع براي هيچ كس روشن نشد.
    به اين ترتيب ، هري توسط خواهر مادر مرحومش و شوهرش بزرگ شده بود و گفت ه هاي آنها را در مورد پدر
    و مادرش باور كرده بو د. او فكر مي كرد پدر و مادرش در تصادف اتومبيل كشته شد ه اند. هري بدون اين كه
    علتش را بداند و بدون اين كه بخواهد، شاهد اتفاقات عجيبي بود كه هميشه برايش روي مي داد.
    بالاخره، درست يك سال قبل مدرسه هاگوارتز براي او يك نامه فرستاد و حقيقت براي او روشن شد . هري
    به مدرسه جادوگرها ، جايي كه خودش و اثر زخم روي پيشانيش در آن جا مشهور بودند، رفت . اما حالا سال
    تحصيلي تمام شده بود و او برگشته بود تا تابستان را نزد دورسلي ها بگذراند. جايي كه با او مثل يك سگ
    ولگرد رفتار مي شد.
    دورسلي ها حتي به خاطر نداشتند كه امروز روز تولد دوازده سالگي هري است.
    البته او بيش از اين از آنها انتظار نداشت : دورسلي ها هيچ وقت يك هديه واقعي به او ن داده بودند ، به جز
    مقداري شيريني كه حالا آن را هم كاملاً فراموش كرده بودند...
    در اين لحظه عمو ورنون گلويش را صاف كرد و گفت:
    - همان طور كه مي دونين امروز روز خيلي مهميه.
    هري سرش را بلند كرد، نمي توانست چيزهايي را كه مي شنيد باور كند.
    عمو ورنون گفت:
    - امروز يه قرارداد پر سود مي بندم.
    هري دوباره مشغول خوردن نان سوخاري اش شد. او تصور كرد ، منظور عمو ورنون م هماني شام احمقان ه اي
    است كه قرار بود همان شب برگزار شود . عمو ورنون از 15 روز قبل مرتب از اين موضوع صحبت م ي كرد، يك
    سرمايه دار ثروتمند و همسرش كه براي شام دعوت شده بودند و عمو ورنون اميدوار بود كه بتواند سفارش
    بزرگي از آنها بگيرد.
    عمو ورنون گفت:

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  6. 5 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  7. #4
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    - فكر مي كنم لازمه كه يك بار ديگه برنامه را مرور كنيم . همه ما سر ساعت 8 بايد سر جاي خود
    باشيم. خب پتونيا اون موقع جاي تو كجاست؟
    خاله پتونيا فوراً جواب داد:
    - توي سالن پذيرايي. آماده استقبال محترمانه از مهمانان عزيزمان.
    - خوبه، خيلي خوبه، و تو دادلي؟
    - من نزديك در منتظر مي مونم تا به محض اين كه زنگ زدند در را باز كنم.
    او با تقليد صدايي اضافه كرد:
    - آقا و خانم ماسون، اجازه بديد پالتوهايتان را آويزان كنم.
    خاله پتونيا با خوشحالي فرياد زد:
    - اونا پسرمو تحسين مي كن!
    عمو ورنون تصديق كرد:
    - عاليه دادلي.
    آن وقت به طرف هري برگشت و گفت:
    - و تو؟
    هري با بي تفاوتي گفت:
    - من ساكت توي اتاق مي مونم تا هيچ كس متوجه وجود من نشه.
    عمو ورنون با لحن خشني گفت:
    - دقيقاً، من آنها را به سالن پذيرايي راهنمايي مي كنم، و تو را به آنها معرفي مي كنم ، پتوني ا! بعد درباره
    ...8/ چيزهاي اشتها آور صحبت مي كنم. در ساعت 15
    خاله پتونيا گفت:
    - من اعلام مي كنم كه شام آماده است.
    - و تو دادلي، مي گي...
    دادلي در حالي كه وانمود مي كرد دست تپلش را به طرف يك خانم دراز مي كند گفت:
    - خانم ماسون، مي تونم شما را تا سالن غذا خوري همراهي كنم.
    خاله پتونيا با هيجان گفت:
    - آقاي كوچولوي نازم!
    عمو ورنون به طرف هري برگشت و با لحن موذيانه اي گفت:
    - و تو؟
    هري با ناراحتي گفت:
    - من ساكت درون اتاقم مي مونم تا هيچ كس متوجه وجود من نشه.
    - دقيقاً، حالا ما بايد صحب تها و تعارف ها را براي سر ميز شام آماده كنيم. پتونيا تو چي مي گي؟
    - آقاي ماسون ورنون به من گفته كه شما يك گلف باز حرفه اي هستيد ، خانم ماسون ، اين پيراهن زيبا و
    شيك را از كجا خريديد.
    - خيلي خب... دادلي؟
    - من مي تونم بگم : آقاي ماسون در مد رسه به ما يك انشا راجع به شخصيت هاي محبوب هر كس گفتند و

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  8. 6 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  9. #5
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    من شما را انتخاب كردم...
    اين جمله براي خاله پتونيا و هري بالاتر از حد انتظار بود . خانم دورسلي در حالي كه اشك مي ريخت
    پسرش را در آغوش گرفت، و هري براي اين كه خنده اش را مخفي كند به زير ميز پناه برد.
    - و تو پسر؟
    هري در حالي كه سعي مي كرد قيافه جدي به خود بگيرد راست ايستاد و گفت:
    - من ساكت درون اتاقم مي مونم تا هيچ كس متوجه وجود من نشه.
    عمو ورنون با صداي محكمي گفت:
    - اميدوارم همين طور باشه ! خانواده ماسون از وجود تو اطلاعي ندارند ، اين طوري خيلي بهتره . پتونيا شام را
    وقتي تمام كرديم ، تو با خانم ماسون به سالن پذيرايي برمي گردي و من سر صحبت را درباره مته ها باز
    مي كنم. با اندكي شانس ، من قبل از اخبار ساعت ده شب قرارداد را مي بندم. و فردا صبح همين ساعت ما
    مشغول خريد يك ويلا در ماژورك هستيم.
    اين موضوع اصلاً باعث خ وشحالي هري نشد . دورسلي ها از اين كه دوباره او را در ماژورك ببينند خوشحال
    نخواهند بود.
    - خوب، حالا من به شهر مي رم تا براي دادلي و خودم كت و شلوار بخرم.
    سپس به هري گفت:
    - و تو در مدتي كه خال هات كارهاي خونه را انجام ميده مزاحمش نمي شي.
    هري از در پشتي خانه ب يرون رفت . آسمان صاف بود ، نور خورشيد چشم را مي زد. از روي چم ن ها عبور كرد ،
    تولدت مبارك ، تولدت مبارك ، » : خود را روي نيمكت باغ انداخت و با صدايي آهسته شروع به خواندن كرد
    «... تولدت مبارك، هري عزيز
    او نه كارت تبريكي داشت و نه هدي ه اي، به علاوه مجبور بود آن شب را طوري بگذراند كه كسي متوجه
    وجودش نشود . او با درماندگي ، پرچين را تماشا مي كرد، هرگز اين اندازه خودش را تنها احساس نكرده بود .
    هري از ميان دوستان مدرس ه اش، بيش تر دلش براي رون ويزلي و هرميون گرانجر تنگ شده بود . آنه ا هم
    بيش تر از چيزهاي ديگر ، حتي بيش تر از مسا بقات كوييديچ دلتنگ هري بودند . اما هري اين طور فك ر نمي كرد
    چون هيچ يك از آنها براي او حتي يك نامه هم ننوشته بودند . رون قول داده بود او را چند روزي به خانه شان
    دعوت كند . چند بار ، هري تصميم گرفته بود در قفس هدويگ را با يك ورد جادويي باز كند و يك نامه براي
    رون و هرميون بفرستد ، اما كار خطرناكي بود . جادوگران مبتدي حق نداشتند بيرون از محيط مدرسه جادو
    انجام دهند ، اما هري چيزي در اين مورد به دورسلي ها نگفته بود . تنها ترس از تبديل شدن به سوسك باعث
    شده بود كه او را هم زير راه پله ها، درون اتاقكي كه چوبدستي جادويي و جا رويش را قرار داده بودند ، زنداني
    نكنند. پانزده روز قبل ، هري حسابي سرگرم بود . او كلماتي را زير لب زمزمه مي كرد و دادلي تپل با شنيدن آن
    با سرعت تمام از او فرار مي كرد. اما بي خبري طولاني از رون و هرميون او را از دنياي جادوگرها دور كرده بود
    و او حتي ديگر حوصله سر به سر گذاشتن با دادلي را هم نداشت . از اي ن ها گذشته ، رون و هرميون حتي روز
    تولدش را هم فراموش كرده بودند.
    او در آن لحظه چه كاري مي توانست بكند تا پيغامي از هاگواتز دريافت كند ؟ فرقي نمي كرد از چه كسي ،
    فقط جادوگر باشد . او حتي راضي شده بود دشمن قديمي اش دراكو مالفوي را دوباره ببيند . فقط براي اين كه
    مطمئن شود همه آن چيزها رويا نبوده است.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  10. 4 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  11. #6
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    نه به اين دليل كه سال گذشته در هاگوارتز از اول تا آخر به او خوش گذشته باشد ، هري حتي در
    پايان ترم دوم ، شخصا با لرد ولدمورت روبرو شده بود . ولدمورت با اين كه چيزي جز يك شبح درما نده نبود ،
    هنوز هم تا اندازه زيادي ترسناك حيل ه گر و جسور بود و سعي داشت دوباره قدرتش را به دست بياورد . هري
    براي دومين بار در زندگي از چنگال او فرار كرده بود ، اما كابوس او فكرش را مشغول و رهايش نكرده بود .
    حتي بعد از گذشت چندين هفته ، هنوز هم نيمه هاي شب در حا لي كه عرق سردي بر بدنش مي نشست ، از
    خواب مي پريد، و از خودش مي پرسيد ولدمورت كجاست؟
    او در حالي كه چهره كبود و چشمان از حدقه در آمده ولدمورت را كه برق جنون داشت ، بخاطر مي آورد،
    ناگهان روي نيمكت باغ ميخكوب شد و با نگراني پرچين را تماشا مي كرد. به نظرش مي رسيد كه پرچين هم
    او را نگاه مي كند. انگار دو چشم درشت سبز رنگ ميان شاخ و بر گها خود نمايي مي كند.
    هري به سرعت از جايش بلند شد . در همين لحظه ، صداي تمسخر آميزي از طرف ديگر باغ شنيد . دادلي
    بود كه در حالي كه سلانه سلانه به سمت او مي آمد با صداي بلند گفت:
    - مي دونم امروز چه روزيه.
    چشم هاي درشت فوراً ناپديد شدند. هري بدون اين كه چشم از پرچين بردارد گفت:
    - چي؟
    دادلي در حالي كه مقابل او ايستاده بود تكرار كرد:
    - من مي دونم امروز چه روزيه.
    هري جواب داد:
    - آفرين! بالاخره موفق شدي روزهاي هفته را ياد بگيري.
    دادلي با لحن تحقيرآميزي گفت:
    - امروز، روز تولدته ، چرا هيچ كارت تبريكي دريافت نكرده اي؟ مگر در مدرسه عجيب و غريبت دوست
    نداري؟
    هري با خونسردي گفت:
    - بهتره مادرت نشنوه كه تو از مدرسه من صحبت مي كني.
    دادلي شلوارش را كه از كمر چاقش سر مي خورد بالا كشيد و با حالت مشكوكي پرسيد:
    - چرا به پرچين خيره شد هاي؟
    هري پاسخ داد:
    - داشتم از خودم مي پرسيدم براي آتش زدن پرچين چه ورد جادويي بهتر است.
    دادلي در حالي كه ترس چهره تپلش را فرا گرفته بود تلوتلو خوران عقب رفت.
    - تو... تو حق نداري ... پاپا به تو گفته كه نبايد از ... از جادو استفاده كني ، او تو را از خانه بيرون خواهد
    كرد... و تو جايي نداري كه بري... تو هيچ دوستي نداري كه كمكت كنه.
    هري با صداي محكمي گفت:
    - آبراسا دابرا! هيك، هوك، تروس موس و كف دهان قورباغه...
    دادلي با قد مهاي لرزان به طرف خانه دويد و با فرياد گفت:
    - مامان مامان! اگه بدوني او چكار مي كنه!
    اين كار براي هري گران تمام شد . با اين كه نه بلايي سر پرچين آمده بود و نه سر دادلي ، و خاله پتوني

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  12. 5 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  13. #7
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    خودش هم فهميده بود كه او واقعاً جادو نكرده است ، سعي كرد ماهي تابه كفي را به سر هري بكوبد ، اما
    او جا خالي داد . خاله براي تنبيه كارهاي زيادي به او داد تا انجام دهد و به او اطمينان داد تا وقتي كارها را
    تمام نكند از غذا خبري نيست.
    هري مجبور بود جلوي چشمان دادلي كه اطراف او پرسه مي زد و بستني مي خورد، شيشه و پنجر ه ها را تميز
    كند، اتومبيل را بشويد ، چمن هاي باغ را بزند ، بوته هاي گل را هرس كند و آب بدهد و نيمكت باغ را دوباره
    رنگ كند . آفتاب داغ پوست گردنش را مي سوزاند. هري مي دانست كه نبايد به حرف هاي نيش دار دادلي توجه
    كند، اما افكارش دست از سرش بر نمي داشت... شايد او واقعاً هيچ دوستي در هاگوارتز نداشت...
    هري كه كمرش درد گرفته و صورتش خيس عرق شده بود ، هما نطوري كه مقداري كود كنار بوت ه هاي
    گل مي پاشيد با اندوه فكر كرد:
    - اگر آنها هري پاتر معروف را دراين حال مي ديدند چه فكري مي كردند؟
    5 عصر در حالي كه حسابي خسته شده بود صداي خاله پتونيا را شنيد كه او را صدا كرد: / ساعت 7
    - بيا اينجا! مواظب باش، روي روزنام هها راه برو.
    هري با خيالي آسوده در تاريكي به آشپزخانه پناه برد ، كيك خامه اي كه خاله با زحمت تهيه كرده بود روي
    يخچال بود و به او چشمك مي زد. يك كيك كرم خامه اي با گل هاي بنفشه شكري تزيين شده بود . يك ران
    گوسفند هم با جلز و ولز زياد در حال كباب شدن بود.
    خاله پتونيا دو تكه نان و مقداري پنير را كه روي ميز آشپزخانه بود، نشان داد و خيلي خشك گفت:
    - سريع غذاتو بخور.
    او پيراهن بلندش را به تن كرده بود.
    هري دست هايش را شست و شام ناچيزش را خورد . به محض اين كه شامش را تمام كرد ، خاله پتونيا
    بشقابش را برداشت و به او دستور داد به اتاقش برود.
    هري وقتي از جلوي در سالن پذيرايي عبور مي كرد، عمو ورنون و دادلي را ديد كه كت و شلوار م هما ني را
    پوشيده وپاپيون زده بودند . درست وقتي پايش به طبقه بالا رسيد زنگ در به صدا در آمد، آن وقت عمو ورنون
    با چهره اي خشن پايين پله ها ظاهر شد.
    - يادت باشه فقط يك سر و صدا و...
    هري پاورچين پاورچين به طرف اتاقش رفت، آهسته وارد اتاق شد و در را بست.
    وقتي به طرف تختش رفت تا روي آن دراز بكشد ، ناگهان متوجه شد كسي روي تخت نشسته است .

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  14. 5 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  15. #8
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    فصل 2: هشدار دابي

    هري با اين كه خيلي سعي كرد فرياد نكشد ، اما ناخود آگاه
    فرياد آهست ه اي كشيد . موجود كوچكي كه روي تختش نشسته
    بود گوش هاي بزرگي مثل خفاش و چشم هاي بزرگ سبز رنگي
    به اندازه توپ تنيس داشت . هري فوراً فهميد كه اين همان
    چشم هايي است كه او آنها را صبح آن روز پشت پرچين باغ ديده
    بود.
    در حالي كه هري و موجود عجيب مشغول تماشاي يكديگر
    بودند، صداي دادلي درون هال ورودي شنيده شد.
    - آقا و خانم ماسون اجازه مي دهيد پالتوهايتان رو آويزان
    كنم.
    موجود عجيب از روي تخت سر خورد و پايين آمد ، نوك دماغش به فرش مي خورد . هري متوجه شد او
    رويه يك ناز بالش را به تن كرده و با ايجاد سورا خهايي در آن دس تها و پاهايش را بيرون آورده است.
    هري با دستپاچگي گفت:
    - هي!... سلام!
    موجود عجيب با صداي نازك و تيزي كه مطمئناً همه اهل خانه بايد آن را شنيده باشند گفت:
    - هري پاتر، اوه آقا، مدت هاست كه دابي آرزو داشت با شما آشنا شد... براي او افتخار بزرگي است...
    هري در حالي كه از كنار ديوار به طرف صندلي پشت ميزش كه نزديك قفس بود مي رفت، پاسخ داد:
    - متش... متشكرم.
    او خواست بپرسد شما چي هستيد، اما ترسيد بي ادبي باشد و فوراً سؤال كرد:
    - شما كي هستين؟
    - دابي، آقا. دابي. دابي، جن خانگي.
    هري گفت:
    - آه، واقعاً معذرت م ي خواهم، اما من فكر نمي كنم الآن زمان مناسبي براي آمدن يك جن خانگي ، به اتاق

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  16. 4 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  17. #9
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    صداي خنده مصنوعي و تيز خاله پتونيا درون سالن پذيرايي بلند شد. جن سرش را پايين انداخت.
    هري با عجله اضافه كرد:
    - من از آشنايي با شما خيلي خوشحالم ، باور كنيد ، اما از خودم مي پرسم... شما براي چي توي اتاق من
    هستيد؟
    جن با صداي بمي پاسخ داد:
    - آه بله، آقا. دابي آمده است به شما بگويد... آه، خيلي مشكل است، آقا... دابي نمي داند از كجا شروع كند...
    هري در حالي كه تخت خواب را نشان مي داد مؤدبانه گفت:
    - لطفاً بشين.
    او با تعجب ديد كه جن زد زير گريه، هق هق گريه اش خيلي سوزناك بود. موجود عجيب با ناله گفت:
    - لطفاً بنشين. هرگز... اصلاً...
    هري احساس كرد صداهاي سالن پذيرايي كمي آهسته شده است. او آهسته گفت:
    - متأسفم، نمي خواستم شما را ناراحت كنم.
    جن هق هق كنان گفت:
    - رنجاندن دابي! تا به حال جادوگري از دابي نخواست نشست... مانند يك انسان...
    هري سعي كرد او را ساكت كند و در حالي كه دلداريش مي داد او را روي تخت نشاند . دابي شروع كرد به
    سكسكه كردن . او قيافه عروسكي چاق و زشت را داشت . بالاخره، جن آرام شد و با چشم هاي درشت اشك
    آلودش نگاه هاي ستايش آميزي به هري انداخت.
    هري براي اين كه او را خوشحال كند به شوخي گفت:
    - جاوگرهايي كه با شما رفت و آمد داشتند نبايد خيلي مهربان بوده باشند.
    دابي سرش را تكان داد. سپس ناگهان از جايش پريد و در حالي كه سرش را به پنجره مي كوبيد فرياد زد:
    - دابي بدجنس! دابي بدجنس!
    هري در حالي كه نمي دانست چطور جلوي او را بگيرد آهسته گفت:
    - صبر كن داري چكار مي كني؟
    هدويگ از خواب بيدار شد او در حالي كه با صداي بلند هوهو مي كرد، مرتب با ل هايش را به هم مي زد. جن
    كه چشمانش چپ شده بود گفت:
    - دابي بايد تنبيه شد. دابي داشت از خانواد هاش بدگويي كرد...
    - خانواده ات؟
    - دابي در خدمت يك خانواده جادوگر است ، آقا... دابي يك جن خانگي بود كه بايد براي هميشه در همان
    خانه و خانواده خدمت كند.
    هري با كنجكاوي پرسيد:
    - اون ها مي دونن تو اينجا هستي؟
    دابي شروع به لرزيدن كرد.
    - اوه، نه، آقا، نه... دابي حسابي تنبيه خواهد شد چون آمده شما ر ا ديد ، آقا. دابي به خاطر چنين كاري بايد
    گوش هاي خود را در اجاق بگذارد. اگر آنها از اين موضوع با خبر شوند، آقا...
    - اما اگه گو ش هايت را در اجاق بگذاري ، اگه اونا تو را در اين حالت ببينن دلشون به حالت مي سوزه ، مگه

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  18. 4 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


  19. #10
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    نه؟
    - دابي شك داشت ، آقا. دابي هميشه بايد خودش را براي چيزي تنبيه كند ، آقا. آنها به دابي اجازه دادند
    خودش اين كار را بكند. گاهي اوقات، آنها از او مي خواهند خودش را تنبيه اضافي كند.
    - اما چرا سعي نكردي فرار كني؟
    - يك جن خانگي وقتي آزاد مي شود كه اربابش او را رها كند ، آقا و خانواده دابي هرگز او را آزاد نخواهند
    كرد... دابي بايد تا زمان مرگ به خانواد هاش خدمت كند، آقا...
    هري كه از تعجب چشمانش گرد شده بود به او گفت:
    - منو بگو كه فكر مي كردم گذراندن چهار هفته در اينجا خيلي سخت و غم انگيزه . دورسلي ها رفتارشون
    انساني تره. پس كسي نمي تونه به شما كمك كنه؟ من مي توانم كاري برايت انجام بدهم؟
    هري از حرف خود پشيمان شد و دوباره شروع كرد به ناله كردن.
    هري با دست پاچگي گفت:
    - خواهش مي كنم لطفاً ساكت بشين اگه دورسلي ها صداتو بشنون، و متوجه حضورت در اينجا بشن...
    - هري پاتر مي پرسد كه آيا مي تواند به دابي كمك كند ... دابي تعريف شهرت شما را شنيده بود ، آق ا، اما
    چيزي از بزرگواري شما نمي دانست...
    هري كه گونه هايش سرخ شده بود گفت:
    - تمام چيزهايي كه در مورد شهرت من به تو گفت ه ان چيزي جز يك مشت چرنديات نيس . من در هاگوارتز
    حتي شاگرد اول كلاس هم نبودم، هرميون بهترين شاگرد كلاس بود، او...
    اما هري حرفش را قطع كرد، فكر كردن به هرميون او را غمگين كرد.
    دابي كه چشمانش از هيجان برق مي زد با لحن محترمان هاي گفت:
    - هري پاتر فروتن و متواضع است. هري پاتر از پيروزي افتخار آميزش بر اسمشو نبر حرفي نمي زند.
    هري گفت:
    - ولدمورت.
    دابي با ناله گفت:
    - آه، آقا، اين اسم را تلفظ نكنيد، اين اسم را تلفظ نكنيد!
    هري با عجله گفت:
    - متأسفم، مي دونم كه بيش تر مردم دوست ندارن اين اسم را بشنون. دوستم، رون...
    او دوباره حرفش را قطع كرد ، فكر كردن به رون او را ناراحت مي كرد. دابي كه چشمانش مثل چرا غ هاي
    اتومبيل گرد شده بودند، به طرف هري خم شد. سپس با صداي گرفت هاي گفت:
    - دابي شنيد كه مي گفتند، هري پاتر چند هفته قبل دوباره با اين شيطان روبرو شده است ... و موفق شده
    يك بار ديگر از دست او جان سالم به در ببرد.
    هري با تكان سرش تأييد كرد، ناگهان اشك در چشمان دابي حلقه زد.
    او در حالي كه صورتش را با رويه نازبالش كثيفي كه به جاي لباس تن كرده بود خشك مي كرد هق هق
    كنان گفت:
    - آه، آقا. هري پاتر شجاع و جسور است ! او با اين همه خطر روبرو شده است ! اما دابي آمده كه از هري
    پاتر حمايت نمايد ، او آمده او را آگاه كند ، حتي اگر مجبور شود براي تنبيه گوش هايش را در اجاق بگذارد

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  20. 3 کاربر از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 11 12345678910 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •