اما اوختاي كه از جوانشیر خبر داشت دم بر نكشید و روستا به روستا آمد و تا به خوي رسید و خواست كه دست و پاي پھلوان را بوسه اي دھد او را نديد و ھمه گفتند :
" با رفتن تو فولاد گرھم ساز خود از سینه ي ديوار گرفته و رفته است و اما شمشیر ھا و خنجرھايي كه او ساخته ، دست به دست مي گردند . راستي مگر اين ساز جوانشیر نیست كه تو بر دست داري؟ "
اوختاي كه پريشان بود و مشوش ، شبي آسود و سحرگاھان به ديدار " بیرچك " شتافت و وقتي آن مھپاره ساز و آواز او را شنید ودر كلام اش كرامت
و شوكت ديد گفت :
" رازي است كه بايد بداني. من ماھھاست كه خواب تو را مي بینم و براي ديدن تو ثانیه ھا مي شمارم و اما روزي خنیاگري از اينجا مي گذشت كه مي
گفتند تا ديروز فولاد گري مي كرد و او تا مرا ديد گفت كه نه كلیسائیان تو را خواھند پذيرفت و نه مسجديان او را . با نور الھي در آمیزيد و پاي در راه بگذاريد كه خداخود ،راه شما را روشن خواھد كرد . اما راستي كه تو چقدر شبیه آن فولادگري ؟ اگر جواني و برنايي ات نبود مي گفتم كه خواب مي بینم !"
اوختاي در حیرت شد و به چشمان بیرچك كه نگريست گفت :
در چشمان توھم ، نگاھھاي زني خانه كرده كه در چلّه خانه ديدم و اصلا خودِ خودت بودي و اما من چرا بازت نشناختم در تعجبم . "
بیرچك كه دوشادوش اوختاي اسب مي تاخت گفت :
" معجزه ھا چشم ديدن مي خواھند و حالا كه از ھررنگ و تعلقي آزاديم اين سعادت برما مبارك باد .طبیعت و نغمه ھايش، ھر چه را كه آموختني بود
برمن و تو آموخته اند و حالا كه شادمانه به سوي فرداھا مي رويم در دل من زمزمه اي از عشق است كه مي گويد طلسم تقدير گسسته و جھان ،
آنچنان بزرگ است كه مي شود جايي ديگر بود و ھمچنان با كیش و عشق خود ،عاشقانه زيست و ھیچ زخم زباني ھم نشنید ."
علاقه مندی ها (Bookmarks)