دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 8 از 8 نخستنخست 12345678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 77 , از مجموع 77

موضوع: قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

  1. #71
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    طناب های وسوسه در دستش است
    درها را ببند ،پنجره ها را هم . پرده ها رابكش. درزها را بگير . روزنه ها را هم

    او هميشه آنجا ايستاده است .

    آن طرف خيابان . روبه روي خانه ات
    ، تو را مي پايد .

    مي روي و مي آيي ،مي خوابي و بيداري و او چشم از تو بر نمي دارد

    كمين كرده است و منتظر است

    منتظر يك آن ، يك لحظه ،يك فرصت

    تا اين در باز بماند و اين پنجره نيم بسته

    منتظر است منتظر يك روزن ،يك رخنه،يك سوراخ

    مي خواهد تند و گستاخ و بي مهابا داخل شود پيش از آنكه بفهمي و باخبر شوي

    پيش از آنكه كاري كني ،جستي بزند و مثل دوال پايي دستش را دور گردنت ببندد و پايش را دور كمرت

    مي خواهد سوارت شود آنقدر كوچكت كند ،آن قدر مچاله كه توي مشت او جا شوي

    آن وقت تو را توي جيبش مي گذارد و مي رود

    اين همه آرزوي اوست

    آرزوي شيطان

    اما واي ،كه بستن درها و گرفتن روزن ها كافي نيست

    زيرا او زیرکی كهنسال است

    هزار اسم دارد و هزار نقاب

    هر اسمي را كه بخواهد قرض مي گيرد و هر قيافه اي را به عاريت

    شيطان دشوار مي شود و دشوارتر و آن وقت كه در مي زند و لبخند،آن وقت كه به زور نمي آيد

    آراسته و موجه مي آيد . با لباس دوست ، با نقاب عاشق

    دست هايش از شعبده است و چشم هايش از جادو

    به رنگ تو در مي آيد و آن مي كند كه تومي خواهي

    زشتت را زيبا و بدت را خوب جلوه مي دهد

    تحسينت مي كند و تعريفت و تو آرام آرام غرور را مزه مزه مي كني و اين آغاز فروپاشي است

    پرده را كنار مي زنم هنوز آن جا ايستاده است . طناب هاي وسوسه در دستش است

    خدايا ،خدايا،خدايا شمشيري از عشق مي خواهم و جوشني از ايمان

    مي خواهم به جنگش بروم كه من كارزار را از پرهيز دوست تر دارم

    تنهاتو ،تنها تو ياريم كن در روز مصاف ودر آوردگاه دل
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  2. #72
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    هیچ کس وسوسه اش نکرد،هیچ کس فریبش نداد، او خودش سیب را ازشاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت.

    او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید،ایستاد.

    انگار می خواست چیزی بگوید. چیزی اما نگفت.

    خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت برو؛ زیرا که اشتباه کردی.

    اما اینجا خانه توست هر وقت که برگردی؛ و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست.

    او رفت وشیطان مبهوت نگاهش می کرد.شیطان کوچکتر از آن بود که او رابه کاری وادارکند.

    شیطان موجود بیچاره ای بود که درکیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت.

    او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند،او رفت تا کودکانه اشتباه کند.

    او به زمین آمد و اشتباه کرد،بارها و بارها.

    اشتباه کرد مثل فرشته بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند،یا دستش به چیزی می خورد و آن رامی اندازد.

    فرشته ای سربه هوا که گاهی سر می خورد،می افتد و دست و بالش می شکند.

    اشتباه های کوچک او مثل لباسی نامناسب بود که گاهی کسی به تن می کند.

    اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود.

    ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم.

    سنگهای ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم.

    اما یک روز او بی آن که چیزی بگوید،لباسهای نامناسبش را از تن درآورد و اشتباههای کوچکش را دور انداخت و مادیدیم که او دو بال کوچک نارنجی هم دارد؛

    دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود وپر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش برمی گردد.

    او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند،صدایش را می شنوم؛

    زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند


    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  3. #73
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد

    هر آدمي دو قلب دارد. قلبي كه از بودن آن با خبر است و قلبي كه از حظورش بي خبر.

    قلبي كه از آن با خبر است همان قلبي است كه در سينه مي تپد، همان كه گاهي مي شكند، گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد،
    گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه، و گاهي هم از دست مي رود.

    با اين دل مي شود دلبردگي و بيدلي را تجربه كرد. دل سوختگي و دل شكستگي هو توي همين دل اتفاق مي افتد. سنگدلي و سياه دلي هم ماجراي اين دل است.

    با اين دل است كه عاشق مي شويم، با اين دل است كه دعا مي كنيم،و گاهي با همين دل است كه نفرين مي كنيم و كينه مي ورزيم و بددل مي شويم.

    اما قلب ديگري هم هست. قلبي كه از بودنش بي خبريم. اين قلب اما در سينه جا نمي شود، و به جاي آن كه بتپد، مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد.

    اين قلب نه مي شكند نه ميسوزد و نه مي گيرد، سياه و سنگ نمي شود، از دست هم نمي رود.

    زلال است و جاري، مثل رود و نسيم. و آنقدر سبك است كه هيچ وقت، هيچ جا نمي ماند. بالا مي رود و بالا مي رود و بين زمين و ملكوت مي رقصد. آدم هميشه از اين قلبش عقب مي ماند.

    اين همان قلب است كه وقتي تو نفرين مي كني، او دعا مي كند، وقتي تو بد مي گويي و بيزاري او عشق مي ورزد، وقتي تو مي رنجي او مي بخشد...

    اين قلب كار خودش را مي كند، نه به احساست كاري دارد، نه به تعقلت،نه به آنچه مي گويي نه به آنچه مي خواهي.

    و آدمها به خاطر همين دوست داشتني اند.

    به خاطر قلب ديگرشان، به خاطر قلبي كه از بودنش بي خبرند....
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  4. #74
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری




    دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تادور زندگی را گرفته اند.

    نمیشود از دیوارهای دنیا بالا رفت سرک کشید وآن طرفش را دید.

    اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک میدهد.

    کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد.

    شاید هم پنجره ای هست و من نمیبینم.

    شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمیرسد.


    با این دیوارها چه میشود کرد؟

    میشود از این دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید میشود تیشه ای برداشت و کند وکند.

    شاید دریچه ای،شاید شکافی، شاید روزنی،...


    همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.حتی به قدر یک سر سوزن.

    برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،...بگذریم.

    گاهی ساعت ها پشت این دیوارها مینشینم و گوشم را میچسبانم و به آن فکر میکنم.اگر همه چیز ساکت باشد میتوان صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.

    اما هیچوقت همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.


    دیوارهای دنیا بلند است ومن گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.

    مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.

    گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.

    آن طرف،حیاط خانه ی خداست و آن وقت هی در میزنم و میگویم "دل من افاده توی حیاط شما.میشود دلم را پس بدهید...؟"


    کسی جوابم را نمیدهد.کسی در را برایم باز نمیکند.

    اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین .

    و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار،همین که....




    من این بازی را ادامه میدهم و آن قدر دلم را پرت میکنم، آن قدر دلم را پرت میکنم تا خسته شوند،تا دیگر دلم را پس ندهند،تا آن در را باز کنند و بگویند بیا خودت دلت را بردار و برو.

    و آن وقت من میروم و دیگر برنمیگردم.من این بازی را ادامه میدهم.....


    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  5. #75
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    قلبم کاروانسرایی قدیمی است

    قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من نبودم که این کاروانسرا بود.

    پی اش را من نکندم.بنایش را من بالا نبردم دیوارش را من نچیدم

    من که امدم او ساخته بود وپرداخته. و دیدم که هزار حجره
    دارد و از هر حجره قندیلی اویزان که روشن بود و می سوخت

    از روغنی که نامش عشق بود.

    قلبم کاروانسرایی قدیمی است. من اما صاحبش نیستم .

    صاحب
    این کاروانسرا هم اوست.

    کلیدش را به من نمی دهد درها را خودش
    باز می کنداختیار داری اش با اوست.اجازه ی همه چیز.

    قلبم کاروانسرایی قدیمی است همه می ایند و می روند وهیچکس نمی ماند

    هیچ کس نمی تواند بماند. که مسافر خانه جای ماندن نیست.

    می روند و جز خاک
    رفتنشان چیزی برای من نمی ماند.

    کاش قلبم خانه بود خانه ای کوچک وکسی می امد ومقیم میشد .می امد و می ماند و زندگی می کرد.سال های سال شاید.......

    هر بار که مسافری می اید کاروانسرا را چراغان می کنم وروغن قندیل ها را پر از عشق .

    هر بار دل می بندم وهر بار فراموش می کنم که مسافر برای رفتن
    امده است.

    نمی گذارد نمی گذارد که درنگ مسافرطولانی شود.

    بیرونش می برد. بیرونش می کند ومن هر بار در
    کاروانسرای قلبم می گریم.

    غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد .

    همه جا را برای خودش می خواهد همه ی حجره ها را ، خالی خالی .

    و روزی که دیگر هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل میشود با صلابت وسنگین و سخت.

    ان روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیل ها اتش خواهد گرفت و آن روز ،
    آن روز که اوتنها مهمان مقیم من باشد کاروانسرا ویران خواهد شد.

    آن روز دیگر نه
    قلبی خواهد ماند نه کاروانسرایی.
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  6. #76
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    خوشبختی،خطر کردن است.


    دلبسته ی کفش هایش بود.کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی اش بودند.

    دلش نمی آمد دورشان بیندازد.هنوز همان ها را می پوشید.

    اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند.

    قدم از قدم اگر برمیداشت تاولی تازه نصیبش میشد.

    سعی میکرد کمتر راه برود که رفتن دردناک بود.

    می نشست و زانوانش را بغل می گرفت و می گفت: خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک.

    می نشست و می گفت: زندگی بوی ملالت می دهد و تکرار.

    می نشست و می گفت: خوشبختی،تنها یک دروغ قدیمی ست.

    او نشسته بود و می گفت که پارسایی از کنار او رد شد.

    پارسا پابرهنه بود و بی پای افزار.

    او را که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر،از دست دادن!

    تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگ تر شده ای.

    اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت: اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پابرهنه نباشی؟

    پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود.

    هربار که از سفر برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگ تر شده ام.

    هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.

    حالا پابرهنگی،پای افزار من است.زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست.
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  7. #77
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    بهار که‌ بیاید، رفته‌ام‌




    قصه‌ را که‌ می‌دانی؟ قصه‌ مرغان‌ و کوه‌ قاف‌ را، قصه‌ رفتن‌ و آن‌ هفت‌ وادی‌ صعب‌ را، قصه‌ سیمرغ‌ و آینه‌ را؟

    قصه‌ نیست؛ حکایت‌ تقدیر است‌ که‌ بر پیشانی‌ام‌ نوشته‌اند.

    هزار سال‌ است‌ که‌ تقدیر را تأ‌خیر می‌کنم.

    اما چه‌ کنم‌ با هدهد، هدهدی‌ که‌ از عهد سلیمان‌ تا امروز هر بامداد صدایم‌ می‌زند؛

    و من‌ همان‌ گنجشک‌ کوچک‌ عذرخواهم‌ که‌ هر روز بهانه‌ای‌ می‌آورد، بهانه‌های‌ کوچک‌ بی‌مقدار.

    تنم‌ نازک‌ است‌ و بال‌هایم‌ نحیف. من‌ از راه‌ سخت‌ و سنگ‌ و سنگلاخ‌ می‌ترسم.

    من‌ از گم‌ شدن، من‌ از تشنگی، من‌ از تاریک‌ و دور واهمه‌ دارم.

    گفتی‌ قرار است‌ بال‌هایمان‌ را توی‌ حوض‌ داغ‌ خورشید بشوییم؟ گفتی‌ که‌ این‌ تازه‌ اول‌ قصه‌ است؟


    گفتی‌ که‌ بعد نوبت‌ معرفت‌ است‌ و توحید؟

    گفتی‌ که‌ حیرت، بار درخت‌ توحید است؟ گفتی‌ بی‌ نیازی...؟

    گفتی‌ که‌ فقر...؟ گفتی‌ که‌ آخرش‌ محو است‌ و عدم...؟

    آی‌ هدهد! آی‌ هدهد! بایست؛ نه، من‌ طاقتش‌ را ندارم...

    بهار که‌ بیاید، دیگر رفته‌ام. بهار، بهانه‌ رفتن‌ است.

    حق‌ با هدهد است‌ که
    می‌گفت: رفتن‌ زیباتر است، ماندن‌ شکوهی‌ ندارد؛ آن‌ هم‌ پشت‌ این‌ سنگریزه‌های‌ طلب.

    گیرم‌ که‌ ماندم‌ و باز بال‌بال‌ زدم، توی‌ خاک‌ و خاطره، توی‌ گذشته‌ و گل.

    گیرم‌ که‌ بالم‌ را هزار سال‌ دیگر هم‌ بسته‌ نگه‌ داشتم، بال‌های‌ بسته‌ اما طعم‌ اوج‌ را کی‌ خواهد چشید؟

    می‌روم، باید رفت؛ در خون‌ تپیده‌ و پرپر.

    سیمرغ، مرغان‌ را در خون‌ تپیده‌ دوست‌تر دارد.

    هدهد بود که‌ این‌ را به‌ من‌ گفت.

    راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنی‌ که‌ آتش‌ گرفته‌ام؛ یعنی‌ که‌ شعله‌ورم! یعنی‌ سوختم؛
    یعنی‌ خاکسترم‌ را هم‌ باد برده‌ است.

    می‌روم‌ اما هر جا که‌ رسیدم، پری‌ به‌ یادگار برایت‌ خواهم‌ گذاشت.

    می‌دانم، این‌ کمترین‌ شرط‌ جوانمردی‌ است.

    بدرود، رفیق‌ روزهای‌ بی‌قراری‌ام!

    قرارمان‌ اما در حوالی‌ قاف، پشت‌ آشیانه‌ سیمرغ،


    آنجا که‌ جز بال‌ و پر سوخته، نشانی‌ ندارد...
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


صفحه 8 از 8 نخستنخست 12345678

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •