در ( بزانسن ) بودم ، یکروز وارد اتاقم شدم ، دیدم پیشخدمت آنجا پیش بند چرک آبی خودش را بسته و مشغول گردگیری است . مرا که دید رفت کتابی را که به تازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود از روی میز برداشت و گفت: ممکن است این کتاب را به من عاریه بدهید که بخوانم؟
با تعجب از او پرسیدم : به چه درد شما می خورد؟ این کتاب رمان نیست .
جواب داد : خودم میدانم ، اما آخر منهم در جنگ بودم ، اسیر ( بشها ) شدم .
من چون چیز های راست و دروغ به بد رفتاری آلمانی ها شنیده بودم کنجکاو شدم ، خواستم از او زیر پا کشی بکنم ولی گمان میکردم مثل همه فرانسوی ها حالا میرود صد کرور فحش به آلمانیها بدهد . باری از او پرسیدم:
آیا بشها ( به زبان تحقیر آمیز فرانسه بجای آلمانیها ) با شما خیلی بد رفتاری کردند ؟ ممکن است شرح اسارت خودتان را بگویید ؟
این پرسش من درد دل او را باز کرد و برایم این طور حکایت کرد :
" من دو سال در آلمان اسیر بودم ، خیلی وقت نبود که سرباز شده بودم ، نزدیک شهر نانسی جنگ در گرفت . عده ما تقریبا سیصد نفر می شد ، آلمانیها دور ما را گرفتند ، سر هوائی شلیک کردند . ما هم چاره نداشتیم نمیتوانستیم ایستادگی بکنیم ، همه مان تفنگ ها را انداختیم و دستهایمان را بالا کردیم . چند نفر از آلمانیها جلو آمدند ، یکی از آنها به زبان فرانسه گفت : شما خوشبخت بودید که جنگ برایتان تمام شد ، ما هم خیلی دلمان می خواست که به جای شما بوده باشیم . بعد جیب های ما را گشتند ، هر چه اسلحه داشتیم گرفتند و ما را دسته دسته کردند با پاسبان روانه کردند . چند نفر زخمی میان ما بود که به مریضخانه فرستادند ، بعد از دو روز مسافرت من و یک نفر فرانسوی دیگر را نگهبان اتاق اسیرهای ناخوش روسی کردند. اما از بس که این کار کثیف بود و ناخوشها روی زمین اخ و تف می انداختند ، من چند روز بیشتر آنجا نماندم. خواهش کردم کار مرا تغییر بدهند آن ها هم پذیرفتند . بعد مرا فرستادند نزدیک شهر (کلنی) در یک دهکده برای کار های فلاحتی ، رفیقم هم با من بود . از صبح زود ساعت شش صبح بیدار می شدیم ، به طویله سر میزدیم ، اسبها را قشو میکردیم ، به کشتزار سیب زمینی سر کشی میکردیم ، کارمان رسیدگی به کار های فلاحتی بود ، در همانجا من و رفیقم به خیال فرار افتادیم ، دو شب و دو روز پای پیاده از بیراهه از اینسو به آنسو میرفتیم ، میخواستیم از راه هلند برویم به فرانسه. بیشتر شب ها راه میافتادیم ، بدبختانه آلمانی هم بلد نبودیم ، من چون گوشم سنگین بود چند کلمه بیشتر آلمانی یاد نگرفتم ، اما رفیقم بهتر از من یاد گرفته بود ، تا اینکه بالاخره گیر افتادیم ، جای ما را عوض کردند و ما را فرستادند به جنوب آلمان .
- از شما گوشمالی نکردند ؟
- هیچ . تنها ما را ترسانیدند که اگر دوباره این کار را تکرار بکنیم ، آزادیمان را خواهند گرفت و کارهای سخت تری به مه خواهند داد ، ولی کارمان مثل پیش فلاحت بود ، جایمان هم بهتر شد. با دختر ها عشقبازی میکردیم ، یعنی روز ها که در جنگل کار میکردیم ، فاصله به فاصله دیده بان بود که مبادا از اسیر ها کسی بگریزد ولی شب ها دزدکی بیرون می رفتیم ، رفیقم یک زن را آبستن کرد . چون به پیش سینۀ ما نمره دوخته بودند ، شب که میشد روی آن را یک دستمال سفید بخیه میزدیم و هر شب ساعت هشت از مزرعه میآمدیم بیرون ، نزدیک ایستگاه راه آهن جی دید و بازدید ما با دختر ها بود. چیزیکه خنده داشت ما زبان آن ها را نمی دانستیم ، دختر من مو های بور داشت ، من او را خیلی دوست داشتم هیچ وقت فراموشم نمی شود . بالاخره رندان فهمیدند از ما شکایت کردند ما هم یکی دو شب نرفتیم ، بعد جای ملاقات خودمان را عوض کردیم . . .
- بد رفتاری آلمانیها نسبت به شما چه بود /
- هیچ . چون ما به کار خودمان رسیدگی میکردیم ، آنها هم از ما راضی بودند و کاری به کارمان نداشتند فقط دو سه بار کاغذ های ما را نرسانیدند .
- کدام کاغذ ها ؟
- برای اسیر ها مبادلۀ کاغذ برقرار بود . باین ترتیب که کاغذ خویشان اسیر های آلمانی را فرانسوی ها میگرفتند ، و آلمانیها هم کاغذ اسیر های فرانسوی را بین آن ها تقسیم میکردند .
- علتش چه بود ؟
- میگفتند که صاحب منصب های آلمانی که در فرانسه اسیر شده بودند ، فرانسوی ها آن ها را به الجزایر فرستاده اند و آ« ها را به کار های سخت وا دار کرده اند و با اسیر های آلمانی بد رفتاری می کنند ، از این جهت آلمانیها هم کاغذ های ما را نرسانیدند ، اما وقتی شنیدیم که آلمانی ها شکست خورده اند و قرار شد برگردیم به فرانسه با رفقا انقدر لش گیری کردیم ! کی جرئت میکرد با ما حرف بزند ؟ در همان راه آهنی که ما را به فرانسه می آورد ، عکس ویلهیم را با تنۀ خوک روی بدنه اطاق کشیده بودیم و زیرش نوشته بودیم : پست باد آلمان . راه آهن را نگه داشتند ، نزدیک بود دعوا بشود . . .
بعد از اینکه نیم ساعتی شرح اسارت خودش را داد آهی کشید و گفت : بهترین دورۀ زندگیم همان ایام اسارت من در آلمان بود و جاروب را برداشته از در بیرون رفت .

پاریس 21 فروردین ماه 1309