داستانهای ساده و روشنی مینوشتم که هیچ افت و نقصی از نظر لحن نداشت و به پایان متقاعدکنندهای هم میرسید. ولی پس از مدتی، از این داستانها به اندازه کافی نوشته بودم و چهره آدمها در خیابان دیگر چیز جالبی به من نمیگفتند. دیگر جهان با من حرف نمیزد. دیگر کلمههایی وجود نداشت که به من لذت بدهد. و بعد، بچههای من متولد شدند و وقتی که کوچک بودند، نمیتوانستم بفهمم که چه طور کسی که بچه دارد میتواند بنشیند و چیز بنویسد. دیگر برای پیشهام ارزش چندان قائل نبودم. گاهگداری، با ناامیدی، در طلبش بودم و احساس میکردم که در تبعیدم، ولی سعی میکردم تحقیرش کنم و مسخرهاش کنم. از طریق بچهها، از داستانهای احمقانه و کاراکترهای مومیایی شدهی احمقانهام دور می شدم. اما در درونم اشتیاق شدیدی احساس میکردم و بعضی شبها تقریباً به گریه میافتادم. احساسی که آن زمان به بچهها داشتم احساسی بود که هنوز یاد نگرفته بودم که مهارش کنم. ولی بعد کمکم یاد گرفتم. در آن زمان، ما در منطقهای ییلاقی بسیار زیبایی در جنوب زندگی می کردیم. من به یاد خیابانها و تپههای شهر خودم میافتادم و آن خیابانها و تپهها با خیابان و تپهها و علفزارهای جایی که بودم قاطی میشد و طبیعت جدیدی، چیزی که من یک بار دیگر میتوانستم دوستش داشته باشم، ظاهر میشد. دلم برای شهرم تنگ میشد و با یاد آوری گذشته، شهرم را خیلی بیشتر از زمانی که آنجا زندگی می کردم دوست می داشتم و می فهمیدم و جایی که زندگی می کردیم را هم دوست داشتم. باز شروع کردم به نوشتن، مثل کسی که تا به حال چیزی ننوشته.
گفتم که این زمان زمان خوشی برای من بود. هیچ چیز جدی در زندگی من پیش نیامده بود. از بیماری، خیانت، تنهایی، مرگ هیچ چیز نمیدانستم.
ولی از این به بعد، اندوه را خیلی خوب شناختم- اندوه واقعی چاره ناپذیر و درمان ناپذیری که زندگی ام را در هم ریخت و همین که سعی کردم باز سر و سامانی به آن بدهم، دیدم این زندگی به صورتی در آمده که با آن چه پیشتر بود آشتی ناپذیر است. فقط پیشه من بود که تغییر نکرده بود. اول از آن بیزار شدم، حالم را به هم میزد، ولی خوب میدانستم که سر انجام به آن بر میگردم و میدانستم که همان نجاتم خواهد داد.
ولی این را باید دانست که نمیتوان امیدوار بود که با نوشتن بشود تسکینی برای اندوه فراهم کرد. نمیتوانید خودتان را گول بزنید و از پیشه خودتان امید نوازش و لالایی داشته باشید. در زندگی من یکشنبههای پایان ناپذیر خالی و متروکی بودهاند که من با ناامیدی خواستهام چیزی بنویسم که در تنهایی و خستگی تسکینم بدهد، تا کلمهها و جملهها آرام آسودهام کنند. ولی یک سطر هم نتوانستهام بنویسم. پیشه من همیشه پسم زده. او نمیخواهد چیزی از من بداند.
پیشه من همین است که هست. پولی توش نیست و همیشه لازم است برای زندگی کردن، پیشه دیگری را هم زمان یدک کشید. هر چیزی که مینویسم، معمولاً فکر می کنم چیز خیلی مهمی است و من نویسندهی خیلی خوبی هستم. ولی در یک گوشه ذهنم، خوب می دانم که چه هستم- نویسندهای کوچک، خیلی کوچک. همانطور که میبینید، این پیشهی کاملاً دشواری است، ولی بهترین پیشه دنیاست. روزها و خانههای زندگی ما، روزها و خانههای آدمهایی که با آنها سر و کار داریم، کتابها و تصویرها و اندیشهها و گفت و گوها... همه این چیزها خوراک اوست و او در درون ما رشد می کند.
- - - به روز رسانی شده - - -
علاقه مندی ها (Bookmarks)