البته یک برداشت دیگر هم می توان از این داستان کرد و آن هنگامی است که یک ملت، شهر، محله یا قوم؛ بدون اندیشه مستقل، چشم و گوش بسته به دنبال برخی باورها، آئینها و سنتهای غلط راه می افتند تا روزی که کودکی معصومانه فریاد حقیقت را برمی آورد و می گوید: پادشاه لخته!
علاقه مندی ها (Bookmarks)