خاطره که زیاد دارم ولی یکی یکی.
6 ساله بودم. برای مراسم خواستگاری یکی از نزدیکان ، خانواده ما هم دعوت شده بود. من و همبازیهام برای پیدا کردن نخود سیاه به حیاط فرستاده شدیم. ما هم که کنجکاو!
خلاصه اتاقی که عروس و داماد داشتن توش حرف میزدن ، 1 در رو به حیاط داشت.
در نتیجه ما 3 تا بچه ، آویزون در شده بودیم که ببینیم چه خبره و چی میگن!
چشمتون روز بد نبینه. اصلاً نفهمیدیم چی شد که در نتونست وزن ماها رو تحمل کنه و از جا کنده شد و ما وسط اتاق ولو شدیم.وقتی سرمونو بالا کردیم ، دیدیم همه اومدن توی اتاق و یه عده چپ چپ نیگا میکردن و یه عده هم بهمون میخندیدن!!! در کل ما شدیم خاطره این زوج خوشبخت!
علاقه مندی ها (Bookmarks)