پاکت سیگار سورن رو برداشتم و رفتم توی اتاق.اعصابم از دست جفت شون بهم ریخته بود.چند دقیقه بعد سورن اومد تو اتاق.رفت سمت کمد دیواری و شروع کرد به بیرون اوردن رختخواب برای ما.
سورن – فردا صبح میریم پیش اون جن گیره.
- یه بار دیگه تکرار کنی کله مو می کوبم به دیوار !
سورن – جهت یادآوری گفتم.
- لابد مسعود هم با این موضوع مشکلی نداره !
سورن – حالا که مسعود بی خیال شده تو ول نمی کنی ؟!
سیگارمو خاموش کردم و با عصبانیت از اتاق اومدم بیرون.
- میرم خونه ی خودم.
سورن هم دنبالم اومد و سعی داشت جلومو بگیره.
سورن – حالا چرا قاطی کردی؟
- تو کوچه به چی خوردی؟
سورن – سگ...گربه...چه فرقی داره؟!
- برو بابا...
مسعود با توپ و تشر گفت : ولش کن بذار بره ! تفحه! انگار نه انگار که یه ماهه ما دو تا رو علاف خودش کرده...
بدون توجه به مسعود از ساختمون بیرون اومدم.هنوز از حیاط خارج نشده بودم که سورن بهم رسید و دستمو کشید.
سورن – قبول ، بیا برگردیم تو خونه تا بهت بگم.
- هم من می دونم ، هم تو.کار من تمومه...الکی داریم کشش میدیم.اگه پیش صد تا جن گیر دیگه هم بریم وضع همینه.منم دیگه از این آوارگی خسته شدم.دیگه دوست ندارم هر شب خونه ی تو و مسعود باشم.
سورن – درکت می کنم.منم وقتی خونه ی دیگرانم حس خوبی ندارم.ولی بیا و این یه شبه رو کوتاه بیا!
- مسئله فقط این نیست ! تو که خودت دیدی...حتی وقتی خونه ی شماها هم هستم اونا کارشونو می کنن.به نظرت این چه معنی ای میده ؟!
سورن – به نظرم هیچ معنی ای نمیده.تو تا فردا صبر کن.اگه اون جن گیری که من میگم کاری واست نکرد، هر چی خواستی به من بگو...هر کاری دوست داشتی بکن.اصن بزن زیر گوش من.الانم از حرف مسعود ناراحت نشو.می شناسیش که...زود از کوره در میره.تازه، اینجا خونه ی منه نه اون.
راضی شدم و برگشتیم داخل.مسعود ایستاده به دیوار تکیه داده بود.
مسعود – چی شد برگشتی؟
- اگه ناراحتی برم ؟
سورن – بسه دیگه ، جر و بحث نکنید!
- یادمه گفتی یه ماهه علاف منی، اگه ناراحتی می تونی بری...
مسعود رو به سورن گفت : می بینی؟ جای تشکرشه...
- ممنون ، ولی به خاطر خودت میگم.نمی خوام علاف من باشی.
مسعود کت شو از روی مبل برداشت و گفت : " از پیشنهادت شدیدا خوشحال شدم ." و رفت.
از رفتارش ناراحت نشدم چون حق داشت.این مشکل من بود.تا الان هم خیلی بهم لطف کردن که هوامو داشتن.اگه سورن هم کنار می کشید ناراحت نمی شدم.
روی زمین نشستم و زانوهامو بغل کردم.سورن هم اومد پیشم.
- خب،حالا بگو.
سورن – چی بگم ؟
- با ماشین به چی زدی؟
سورن – باشه میگم.
چند ثانیه مکث کرد و گفت : من و مسعود از ماشین پیاده شدیم و دیدیم یه نفر افتاده جلوی ماشین.همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد.خیلی ترسیده بودم.با هم رفتیم جلوی ماشین زیر نور چراغ ماشین به یارو نگاه کردیم.برای یه لحظه فک کردیم آدمه ولی دقیق که نگاه کردیم دیدیم نه ...
- چه شکلی بود ؟
سورن – سر و صورتش خونی بود...عین آدما بود ولی منقار داشت.قیافه ش خیلی عجیب بود.لباس درست و حسابی هم نداشت و ...فقط یه پا داشت !
حرفای سورن منو می ترسوند.باورم نمیشد چنین چیزی دیده باشن،هر چند...با اتفاقای اون چند روز باورنکردنی هم نبود.
- به نظرت مُرده بود ؟!
سورن – نمی دونم،تو اون لحظه واسم مهم نبود.مسعود گفت که احتمالا این یه تله ست و سریع فلنگو بستیم.مطمئنم حق با مسعود بود.
- واسه چی باید یکی از خودشونو بندازن جلوی ماشین ما بکشن ؟!
سورن – شاید از اونا نبوده! یا باهاش خصومت داشتن.هر چی بود اتفاقی نبود.تازه تو که قیافه ی یارو رو ندیدی ... خیلی وحشتناک بود.من و مسعود کپ کرده بودیم.
- نکنه تله نبوده باشه و به خاطر زیر گرفتنش ازمون انتقام بگیرن؟!
سورن – نمی دونم...توی این شرایط هر چیزی ممکنه! تنها کاری که الان از دست مون برمیاد اینه که تا فردا صبر کنیم.
- البته اگه تا اون موقع اتفاقی نیفته... .


- - - به روز رسانی شده - - -

قرار بود حوالی ساعت یازده صبح بریم اونجا اما من از هفت صبح بیدار بودم و خوابم نمی برد.شدیدا استرس داشتم.ساعت ده و نیم سورن رو به زور از خواب بیدار کردم و آماده ی رفتن شدیم.
سورن – حالا چرا انقد عجله داری ؟
- می خوام این استرس کوفتی زودتر تموم بشه.شایدم نباید بریم اونجا و واسه همین استرس دارم ؟!!
سورن – بریم تا پشیمون نشدی! در ضمن استرس ربطی به رفتن و نرفتن نداره.
- راستی این یارو مَرده دیگه ؟!
سورن – پس فک کردی منم مثه مسعود دوجنسه بهت معرفی می کنم ؟! آره مرده...
- اسمش چیه ؟
سورن – تا اونجایی که من می دونم "مجید".
- گفتی طلبه بوده ؟
سورن – آره، دیگه بی خیال.سوار شو بریم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.خونه ی یارو برعکس چیزی که فکر می کردم تو منطقه ی شلوغ و پرتردد شهر بود.وارد یه کوچه ی بن بست شدیم که بیشتر ساختمون هاش ویلایی یا دو طبقه بودن.سورن جلوی یه خونه ی ویلایی پارک کرد.از بیرون که خونه ی قشنگی به نظر می رسید.شاخه های درختاش تا کوچه اومده بودن.پیاده شدیم و زنگ زدیم.
از پشت آیفون یه نفر پرسید : "کیه ؟" سورن جواب داد : "یوسفی ام،میشه درو باز کنید؟".یارو سکوت کرد و بعد گفت : "نمی شناسم".دوباره سورن جواب داد : "پریروز با هم حرف زدیم!"
طرف دوباره گفت : "نمی شناسم." و گوشی رو گذاشت.
سورن یه نفس عمیق کشید و گفت : عجب گاویه !
ده ثانیه بعد یارو دوباره از پشت آیفون گفت : " آهان ! یادم اومد ، بیاین تو..." و درو زد.
- این دیگه چه نابغه ایه ؟!
سورن – من که باهاش حرف زدم عادی به نظر میومد!
حیاط نسبتا کوچیکی بود .سه چهار تا درخت توش بود.ساختمونش هم یه طبقه بود و پنجره های زیادی داشت.بعد چند لحظه یه نفر اومد جلوی در ساختمون.یه مرد سی و پنج شش ساله با موها و چشمای مشکی.قدش از من و مسعود کوتاه تر بود.ما رو که دید ، خندید و گفت : اِ... تویی؟! نگفته بودی فامیلی ت یوسفیه !
سورن – گفتم ، شما فراموش کردی.
مجید – حالا هر چی...بیاین تو.
خودش جلوتر از ما وارد خونه شد.برخلاف خونه ی امیرمحمد ، خونه ی مجید خیلی شیک بود.البته مشخص بود که بازسازی ش کرده چون از بیرون قدیمی به نظر می رسید.طراحی خونه و وسایلش مدرن بودن.من و سورن کنار هم روی یه مبل نشستیم.با اینکه خونه ی بزرگی نبود ولی قشنگ بود.یه گربه هم داشت که گوشه ی خونه نشسته بود و اصلا حرکت نمی کرد.فقط به رو به روش نگاه می کرد.
رو به سورن گفتم : اون گربه هه مصنوعیه ؟!
سورن – نه بابا ، مصنوعی چیه ؟ اون روز که اومدم اینجا حرکت می کرد.
- جدی ؟ من فک کردم خشکش کردن !
چند لحظه بعد مجید اومد در حالی که سه تا قوطی آبمیوه دستش بود.هنوز به من و سورن نرسیده بود که در کمال ناباوری دو تا از قوطی ها رو پرت کرد تو دست ما ! حسابی خنده م گرفته بود.عجب آدم بی خیالی بود...
مجید – من دیروز منتظرتون بودم.
سورن – ولی ظاهرا یادتون رفته بود!
مجید – نه نه ! اون یه اتفاق بود.من حافظه ی قوی ای دارم.حالا کدوم تون مشکل دارین ؟!
جالبه که ادعا داشت حافظه ی قوی ای داره ! سورن به من اشاره کرد.
سورن – ببخشید ! حرفایی که در مورد بهراد گفتم رو یادتونه یا اونم فراموش کردین ؟
مجید گفت :" بهراد کیه ؟" و چند ثانیه مکث کرد و دوباره گفت : آهان ! ایشون اسمش بهراده ! ببخشید من امروز نمی دونم چرا اینجوری شدم ؟! یه خرده از حرفاتو یادمه.ولی میشه یه کوچولو از اتفاقایی که واست افتاده رو تکرار کنی ؟!
- نمی دونم از کجا شروع کنم؟! یه مسئله هست که نمی دونم ربطی به جن و این چیزا داره یا نه ولی این چند وقت همش داره واسم تکرار میشه... اینکه همش خون دماغ میشم.
مجید – دکتر رفتی ؟
- آره ، دارو هم تجویز کرد ولی افاقه نکرد!
مجید – برای اینکه مطمئن بشم باید جن خودمو احضار کنم ولی چیزی که واضحه اینه که کار خودشونه! از هر جا هوا رد بشه ، جن ها هم می تونن رد بشن.احتمالا هر بار که خون دماغ میشی،قبلش با تنفس یا از راه منافذ پوستت ،وارد بدنت میشن.
با این حرفش نزدیک بود سکته کنم ! دوست نداشتم باور کنم یه جن وارد بدنم شده.خدا بقیه ش رو به خیر بگذرونه... .
سورن – ببخشید ! گربه تون چرا اینجوری شده ؟ همش به یه نقطه خیره شده!
مجید –" این گربه، هم صحبت منه و هم بازی جن ها."بعد از جاش بلند شد و گفت : شما آبمیوه هاتونو بخورین تا من برگردم.
سورن – دیدی گفتم این کارش درسته ! اون یارو امیرمحمد اصن واسه خون دماغت پیشنهادی نداشت .
- خب اینم که هنوز پیشنهاد نداده !
سورن – آره ولی...حتما داره!
- تا ببینیم...
مجید با یه کاسه آب و پارچه توی دستش برگشت.کاسه رو روی زمین گذاشت و پارچه رو باز کرد.پارچه ش حدودا یک متری طول و عرض داشت.
مجید – میشه بیاین جلو و دو تایی اطراف پارچه رو بگیرین؟
من و سورن رفتیم و دو طرف پارچه رو دست مون داد و ازمون خواست تا روی کاسه نگه ش داریم.بعد دستشو بالای کاسه ی آب قرار داد و شروع کرد به دعا خوندن.پارچه خود به خود بالا و پایین می رفت و حرکت می کرد،هر لحظه دلم می خواست پارچه رو ول کنم.بعد چند لحظه یه پرنده به اندازه ی گنجشک زیر پارچه ظاهر شد و روی دستش نشست و به ما گفت که می تونیم پارچه رو کنار بذاریم.ما هم برگشتیم و سر جامون نشستیم.نمی دونم سورن چه حالی داشت ولی حال من که اصلا خوب نبود.نفسم به زور بالا میومد.محکم دست سورن رو چسبیده بودم و ول نمی کردم.
پرنده روی دست مجید نشسته بود.مجید گفت : این جن ِ منه.