دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: داستان علمی – تخیلی: همه ی تابستان در یک روز( قسمت اول)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    همکار تالار ادبیات
    نوشته ها
    262
    ارسال تشکر
    238
    دریافت تشکر: 626
    قدرت امتیاز دهی
    1681
    Array

    پیش فرض داستان علمی – تخیلی: همه ی تابستان در یک روز( قسمت اول)

    5


    نویسنده: ری بردبریترجمه: خانم سمیه ذاکرنیا-


    «الآن؟»
    - «نه! یه خورده مونده».
    - «یعنی میشه؟»-
    «نگا کن! خودت ببین!»
    بچه ها مثل گل های رز، مثل علف های وحشی، تنگ هم، پشت پنجره ی کلاس ایستاده بودند و برای دیدن خورشید پنهان، چشم به بیرون دوخته بودند.بیرون باران می بارید. هفت سال بود که بی وقفه باران می بارید. روزهای پیاپی از ابتدا تا انتها همه پر بود از باران، پر بود از صدای طبل و سنج آب، صدای ریزش قطره های بلوری و صدای غرش توفان؛ توفانهایی چنان سهمگین که امواج مهیب آب را بر سر جزیره ها فرود می آورد. هزاران جنگل زیر باران خرد شده بود و دوباره از نو سر برآورده بود تا دوباره خرد شود. زندگی در سیاره ی ناهید این طور می گذشت. زندگی مردان و زنان فضانوردی که از زمین به این سیاره ی همیشه بارانی آمده بودند تا متمدنش کنند، بچه هایشان را مدرسه بفرستند و عمر بگذرانند.- «داره بند می یاد. داره بند می یاد».- «آره، آره. داره بند می یاد».مارگوت از بچه های کلاس دوری می کرد؛ بچه هایی که روزهای بی باران یادشان نبود؛ روزهایی که مثل حالا مدام و یکریز و بی ملاحظه باران نمی بارید. بچه ها همه نه سالشان بود. از آخرین باری که خورشید یک ساعتی خودش را به دنیای حیرت زده ی آنها نشان داده بود، هفت سال می گذشت و طبعا هیچ کدام از بچه ها آن روز را به خاطر نمی آورد. گاهی وقت ها مارگوت در میانه های شب صدایشان را می شنید که توی خواب تکان می خوردند. می دانست که دارند خواب می بینند؛ خواب یک مداد شمعی زرد یا یک سکه طلایی بزرگ؛ آن قدر بزرگ که می شود تمام دنیا را با آن خرید. می دانست که توی خواب، گرمایی را به یاد می آورند؛ مثل وقتی که صورت از خجالت سرخ می شود و بعد حرارتش توی بدن، دست ها و پاهای لرزان پیش می رود. اما رویایشان همیشه به صدای ضرب قطره های آب پاره می شد؛ انگار که گردنبد شفاف بی انتهایی روی سقف، روی خیابان، روی باغ ها و جنگل ها پاره می شود.تمام دیروز را توی کلاس درباره ی خورشید خوانده بود؛ اینکه چقدر شبیه لیمو است و چقدر داغ است. حتی درباره اش داستان، مقاله و شعر نوشته بود:«خورشید مثل یک گل است که تنها برای ساعتی می شکفد»این شعر مارگوت بود. آن را با همان صدای یواش همیشگی در کلاس خواند؛ وقتی که باران همین طور آن بیرون می بارید.یکی از پسرها به اعتراض گفت: «اینو خودت ننوشتی!»مارگوت جواب داد: «خودم نوشتم، خودم نوشتم».معلم گفت: «ویلیام! بس کن».ولی آن اتفاق مال دیروز بود. حالا باران کم شده بود و بچه ها خودشان را محکم به شیشه های بزرگ و ضخیم کلاس چسبانده بودند.- «معلم کجاس؟»- «بر می گرده».- «اگه زود نیاد از دستمون می ره».مارگوت تنها ایستاده بود. ظاهر نحیف و رنگ پریده ای داشت؛ جوری که انگار سال ها توی باران گم شده باشد و باران، آبی چشم ها و سرخی لب ها و زردی موهایش را شسته و برده باشد. مثل عکس سیاه و سفید از یک آلبوم قدیمی بود که رنگ و رویش در گذر سال ها از بین رفته و اگر به حرف در می آمد صدایش فرقی با روح نداشت.حالا جدا از بقیه ایستاده بود و از پشت پنجره های غول آسا به باران و دنیای خیس بیرون نگاه می کرد. ویلیام گفت: «تو دیگه به چی نیگا می کنی؟»مارگوت جوابی نداد.پسر هلش داد و گفت: «وقتی باهات حرف می زنن، جواب بده». مارگوت تکان نخورد.بچه ها آرام از او کناره گرفته بودند. حتی نگاهش هم نمی کردند. دلیلش این بود که او هیچ وقت در تونل های شهر زیر زمینی با آنها بازی نمی کرد. اگر در گرگم به هوا او را می زدند، فقط می ایستاد و پلک می زد، هیچ وقت دنبالشان نمی کرد. وقتی بچه ها در کلاس ترانه هایی درباره ی خوشبختی و زندگی و بازی می خواندند لب های مارگوت به ندرت تکان می خورد. فقط شعر هایشان درباره ی خورشید و تابستان بود، او با چشمانی دوخته به پنجره های خیس همراهیشان میکرد و البته بزرگترین جرمش این بود که فقط پنج سال از آمدنش به آنجا می گذشت. او خورشید را یادش بود؛ یادش بودکه چه شکلی است و یادش بود که آسمان آفتابی چه رنگی ست. آن وقت ها او چهار سالش بود و در اوهایو زندگی می کرد.اما آنها همه ی عمرشان را در ناهید زندگی کرده بودند. وقتی خورشید برای آخرین بار در آسمان ناهید آفتابی شده بود، آنها فقط دو سال داشتند و حالا رنگ، گرما و شکلش را فراموش کرده بودند. مارگوت اینها را یادش بود. یک بار با چشم های بشته گفته بود: «مث سکه ی یک پنی یه».بچه ها فریاد زده بودند: «نه، نیس».مارگوت دوباره گفته بود: مث آتیش توی اجاقه».بچه ها دوباره فریاد زده بودند: «دروغ می گی. هیچی یادت نیس».اما او یادش بود و خیلی آرام دورتر از بقیه استاده بود و پنجره های پر نقش و نگاره را نگاه می کرد.یک بار هم – یک ماه پیش – حاضر نشده بود در مدرسه دوش بگیرد. گوش ها و سرش را محکم گرفته بود و جیغ زده بود که آب نباید به سرش بخورد. بعد از آن بود که یواش یواش فهمید، با بقیه فرق دارد و بچه ها هم فهمیدند که او با آنها فرق دارد و از او فاصله گرفتند.
    ویرایش توسط ثمین20 : 3rd July 2013 در ساعت 12:04 PM

  2. 4 کاربر از پست مفید ثمین20 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th December 2011, 07:24 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th September 2010, 03:41 PM
  3. مجله: مجله استئوپروز ( پوکی استخوان )
    توسط AvAstiN در انجمن کتب پزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st September 2010, 10:01 PM
  4. آموزشی: جستجوی اینترنت از نوار استارت ویندوز ۷
    توسط آبجی در انجمن آموزش وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 10th July 2010, 01:51 AM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 23rd February 2010, 11:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •