دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 40

موضوع: بوف کور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #20
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : بوف کور

    نقل قول نوشته اصلی توسط Team Sar Dadbin نمایش پست ها
    درود بر شما!
    قسمت نخست از داستان بوف کور!





    در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
    و میتراشد.
    این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
    دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند
    و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان
    سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر
    هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
    شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس
    که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد
    میافزاید.

    آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایهء روح
    که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی
    خواهد برد؟
    من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
    افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم
    آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است
    زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم
    داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت.
    من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع
    در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،
    فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای
    من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که
    فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی
    باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد
    و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم
    را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای
    اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی دیوار خمیده و

    مثل این است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای
    اوست که می خواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر
    بشناسیم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم
    خودم را بهتر بشناسم.
    افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا
    این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
    دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
    مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،
    می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
    من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
    باید خودم را بهش معرفی بکنم.

    درود!!
    قسمت دوم بوف کور!!
    لطفا نظر بدین! و در مورد صادق هدایت و افکارش بحرفین و همچنین همین متن رم اگه میتونین برای دوستانمون نقد کنید!!


    در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم
    که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید - اما افسوس، این شعاع
    آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت
    یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه
    همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و
    بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-
    نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
    سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی
    یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهایش در زندگی من همیشه
    ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی
    من است؟

    نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون دیگر او با آن اندام اثیری،
    باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن
    زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او دیگر متعلق باین
    دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.
    بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و
    خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه
    بردم- زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اتاقم می گذشت و می گذرد-
    سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است.
    تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود- همهء وقتم وقف
    نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک
    نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ، برای
    اینکه وقت را بکشم.
    از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از
    آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده - اطراف آن کاملا مجزا و دورش
    خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا
    است و شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه
    در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هایش
    پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم.
    خانه ایکه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.
    باید همه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید
    همهء اینها را بسایهء خودم که روی دیوار افتاده است توضیح بدهم - آری،
    پیشتر برایم فقط یک دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی
    قلمدان نقاشی می کردم و با این سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم،
    اما بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم، بعد از آنکه او را دیدم اصلا معنی،
    مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد - ولی چیزی که غریب ،
    چیزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من
    از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم
    که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده،
    چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش
    را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. - روبروی او دختری با لباس سیاه
    بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد- چون میان آنها یک جوی آب
    فاصله داشت - آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من
    الهام شده بود؟ نمی دانم، فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش
    همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را می کشید
    و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمویم از
    این جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برایم
    میفرستاد.
    این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نیست -
    حالا قضیه ای بخاطرم آمد- گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی
    این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
    اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم - دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز
    میگذرد. سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند -
    من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ، نزدیک
    غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- یعنی خودش
    گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای
    جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم
    شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند - بهرحال
    عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود، عبای
    زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود ،
    یخه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زیر
    شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد، پلک های ناسور سرخ
    و لب شکری داشت - یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه
    عکس من روی آینهء دق افتاده باشد - من همیشه شکل پدرم را پیش خودم
    همین جور تصور می کردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد- من
    بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم، چراغ را روشن کردم،
    رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوانم
    چیزی باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
    نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب - ناگهان نگاهم
    ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن
    ارث رسیده بود - گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند -
    بالای رف بود، هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصلا بکلی یادم
    رفته بود ،که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد
    چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را
    بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد - دیدم در
    صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و
    یک دختر جوان، نه - یک فرشتهء آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود
    و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد، در حالی که پیرمرد
    ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجوید.

  2. 4 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •