دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: بگویید دیگر روضۀ حضرت قاسم نخوانند!!!

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    همکار تالار مدیریت
    نوشته ها
    1,814
    ارسال تشکر
    16,317
    دریافت تشکر: 15,586
    قدرت امتیاز دهی
    31281
    Array

    پیش فرض بگویید دیگر روضۀ حضرت قاسم نخوانند!!!

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام

    جنگ آغاز شده بود، دیگر نه سن و سال مهم بود نه شغل و مدرک، دشمن حمله را آغاز کرده بود، صدای خمپاره ها در گوش شهر می پیچید، اما خاک این مرز و بوم مهمتر از همه چیز حتی خانواده، شغل، مدرک و مدرسه و دانشگاه بود.


    مرحمت 13 سال بیشتر نداشت، سنش کم بود، اما روزگار جنگ او را بزرگ کرده بود میخواست برود مدرسه جنگ؛ تا درس شهادت را از آقایش حسین (ع) یاد گیرد.


    فرمانده سپاه اردبیل به خاطر سن کم مرحمت اجازه نمیداد او وارد جبهه شود، مرحمت هر کاری کرد نمی شد؛ آخر تصمیم گرفت از اردبیل به تهران بیایید تا شاید بتواند نامه ای از رئیس جمهور برای اجازه رفتن به مکتب عشق را بگیرد.


    در یکی از روزهای سال 62، زمانی آیت الله خامنه ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.


    صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند.


    صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟»


    پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام چهره آقای خامنه ای رو ببینم، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».


    الهی؛ تشنگی ام را در کسب علم و عملم را در آنچه رضایت توست قرار بده.
    آمین

  2. 4 کاربر از پست مفید عبدالله91 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. به همسرتان نگویید که ...!
    توسط *samira69* در انجمن روانشناسی خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th December 2011, 08:48 PM
  2. لطفا مرا نشویید !
    توسط HANIKO در انجمن سایر موضوعات هنرهای تجسمی
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: 29th August 2011, 05:13 AM
  3. خرمارا قبل از خوردن حتما بشویید
    توسط mahsaj00n در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 21st August 2011, 01:57 PM
  4. تصویر: لطفا مرا نشویید
    توسط apameh در انجمن سرگرمي(طنز، بازي فكري، ...)
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 19th August 2011, 02:18 AM
  5. آموزشی: سلامت خود را نشویید
    توسط poune در انجمن بیماریها
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 13th August 2011, 08:00 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •