برگرفته از سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران ، معاونت سیاسی


مانند احمد دادبین ( به قلم محسن مومني )



واسطه آشنايي بنده با سرتيپ دادبين، شهيدي بود از آشنايانمان که با او عهد و پيمان برادري داشت، شهيد سرتيپ محمود امان‌اللهي.
اجازه بدهيد براي شناختن دادبين مقداري از شهيد امان‌اللهي بگويم. وقتي سرتيپ دادبين به عنوان جوان‌ترين فرمانده نيروي زميني ارتش از اول الي يومنا منصوب شد، محمود که آن زمان سرهنگ بود به عشق دادبين از کردستان به تهران آمد تا در دفتر او کمک کارش باشد. به ياد دارم آن شهيد عزيز، خانه‌اش در حومه رباط کريم بود و محل کارش در لويزان تهران. من خودم نديدم، اما شنيدم اين مسير را معمولاً با موتور هر روز صبح و شام مي‌پيمود در حالي که مي‌توانست در بهترين خانه‌هاي سازماني نيرو سکني بگزيند. از اين لطايف در زندگي او بسيار است. شهيد امان‌اللهي از شاگردان شهيد نامجو در دانش‌گاه افسري بود. در روزهاي نخستين جنگ در خرم‌شهر مجروح شد و به اسارت درآمد. از قضا در همان زمان پدرش را دمکرات‌ها در محور بيجار- تکاب شهيد کردند. مرحوم ابوترابي از شجاعت محمود در اردوگاه دشمن خاطراتي نقل کرده است شنيدني. سرانجام سرتيپ ‌محمود ‌امان‌اللهي در خرداد چند سال پيش بر اثر جراحات زمان جنگ شهيد شد اما به وصيت خود قلب و کليه‌هايش را به سه بيمار رو به موت پيوند زدند و...
من پيش اين‌که تيمسار دادبين را از نزديک ببينم، هميشه مي‌گفتم نه تنها در ارتش بلکه در کل نيروهاي مسلح آدمي بي‌اعتناتر از تيمسار امان‌اللهي به درجه و مقام وجود ندارد! اما چند سال پيش براي تحقيق راجع به زندگي شهيد صياد به هم‌راه گروهي از دانشجويان دانشگاه افسري امام علي(ع) سفري داشتيم به کردستان. از قضا تيمسار دادبين هم در اين سفر بود. در پايان آن سفر فهميدم از شهيد سرتيپ امان‌اللهي بي‌اعتناتر به مقام درجه هم وجود داشته و آن تيمساردادبين است!
در آن اردو فرماندهان عالي‌رتبه زيادي بودند اما مقام و سابقه هيچ يک به اندازه دادبين نبود. با اين وجود بعضي از آن‌ها محافظ داشتند در رفت و آمدشان حساب و کتابي بود و در هنگام سخن گفتن دستور زبان خاصي داشتند و... اما تيمسار دادبين بي‌قيدتر از اين قيودات بود. از هنگامي که وارد اردو شد، شور و شعفي در ميان دانشجويان افتاد. آن روز صبح باراني در دامنه "ابيدر" فرماندهان داشتند از خاطرات آزادسازي سنندج مي‌گفتند. نوبت تيمسار که رسيد همه انتظار داشتند او از خاطرات خود از آن عمليات بگويد که اتفاقاً در خاطرات شهيد صياد از شجاعت او در آن روزگار تعريف شده است، اما تيسمار گفت:" چون دانش‌جو‌ها زير باران هستند، من خاطره نمي‌گويم بلکه تنها يک لطيفه مي‌گويم و آن اين که يک روز يک رشتيه...!" با همين بي‌اعتنايي به امور!
فرداي آن روز که از مريوان داشتيم به سقز مي‌رفتيم، کاروان عصر هنگام به راه افتاد و براي اين‌که خيلي به شب نخورند، جاده‌اي را انتخاب کردند که کوتاه‌تر از جاده اصلي بود اما قدري نا امن. چند ساعتي راه آمده بوديم که اتوبوس‌ها ترمز کشيدند و پشت هم ايستادند. خبر رسيد کوه ريزش کرده و جاده بسته است. نه راه پس داشتيم و نه راه پيش. جاده آن قدر باريک بود که اتوبوس‌ها ‌نمي‌توانستند دور بزنند، آن هم نه يکي و دو تا بلکه بيش از بيست تا(!) و... سخن از شب ماندن بود و...
تا اين‌که تيمسار دادبين رسيد. خوش‌بختانه در آن نزديکي‌ها لودري هم بود که کسي متوجه آن نشده بود. به زحمت آن را روشن کرد و خودش پشت آن نشست و حدود دو ساعت بعد جاده باز شد و حدود هزار نفر از آن مخمصه نجات يافتند. آن روز نه تنها دانش‌جويان افسري بلکه همه فرماندهان عالي‌رتبه ارتش و سپاه که حضور داشتند تحت‌تأثير فرمانده سابق نيروي زميني ارتش بودند که بي‌اعتنا به همه چيز پشت فرمان لودر نشسته بود!
قطعاً دوستاني که در آن سال در آن اردو بودند خاطرات زيادي از تيمسار دادبين دارند،‌ اميدواريم دادبين و معدود فرماندهان مانند او در نيروهاي مسلح الگويشان باشد. پرواضح است در روزهاي سخت نبرد، اين گونه روحيه‌هاي فداکار است که کار پيش مي‌برد تا اشخاص گرفتار قيودات!