شعر های عاشقانه خیلی قشنگی هستن که واقعا آدم ازشون لذت میبره.هرکودوم رو که احساس کردید قشنگه اینجا بذارید.
شعر های عاشقانه خیلی قشنگی هستن که واقعا آدم ازشون لذت میبره.هرکودوم رو که احساس کردید قشنگه اینجا بذارید.
ویرایش توسط باستان شناس : 12th June 2011 در ساعت 12:31 AM دلیل: تغيير رنگ و سايز متن براي خواندن بهتر !
درد عشقی کشیده ام که مپرس*******زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار **********دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش ********** می رود آب دیده ام که مپرس
من بگوش خود از دهانش دوش****** سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گذری که مگوی* لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدا یی خویش*****رنجهایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
چه زیبا می شوی وقتی که می گردی سرپا سبز
تو را من دوســت می دارم تو را ای سبز بالا سبز
تو روح ســـبز بارانی , من آن نـــیلوفر خــــواهش
بیا بنشین کنارم سبز و بنشان خواهشم را سبز
دلم قد می کشـــــد تا آبشار صاف گیسویت
تو اما تشنه می خواهی مرا غرق تمنا سبز
به زیر اســـــمان چشــــم تو تا چند بنشــــینم
بگو پژمرده می خواهی مرا ای اسمان یا سبز
به هنگام عــبور از لحظه های آبی احساس
مرا پل می زند چشم تو از آبی ترین تا سبز
تو در چشم من آن زیـــباترین گـــل در بهارانی
به غیر از تو نمی بینم گلی در جمع گلها سبز
میان این همه گــــلهای رنــــگارنـــــگ باغ عشق
گل از چشم تو می چینم گل از چشم تو زیبا سبز
به شوق دیدنت سر می کشند از پشت پرچین ها
بــــهار آورترین گــــــلها هــــــمه محو تماشا سبز
فضــــــای دره از بــــوی بـــــهار آکنده می گردد
چون بر می داری آهسته قدم روی علفها سبز
بیا ای دختر دریا کــــــنار ســــــاحل چشمم
که دیدن دارد اینجا با تو چشم انداز دریا سبز
نه تنها عشق من احساس من یا شعر من شد سبز
که از لـــطف نــگاهت خـــــــاک هم گردیده حتا سبز
ویرایش توسط SK8ER_GIRL : 14th September 2008 در ساعت 10:33 AM
ای سر چشمه ی محبت
ای عشق واقعی
چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است
چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود
بگزار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است
چه داشته ای که اینگونه مرا تلسم کرده ای
من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی
تو هوای دلم را با طراوت کردی
زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران برواز میکنم
پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم
عشق یعنی مستی دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار اویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه ی مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرّین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور ؟
های و هوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّارها
گم شدن در پهنه ی بازارها
آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدم هایت قدم هایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از ، بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لائی سِحربار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیم خواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
نمی دانم چرا؟ اما ترا هر جا که می بینم
کسی انگار می خواهد ز من تا با تو بنشینم
تن یخ کرده اتش را که می بیند چه می خواهد؟
همانی را که می خواهم ترا وقتی که می بینم
تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم
تو آن شعری که من جایی نمی خوانم که میترسم
به جانت چشم زخم آید چو گویند تحسینم
زبانم لال! اگر روزی نباشی من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟
چشمانم در نگاهش مدتها خیره ماند
حرفی برای هم نداشتیم
زیرا قلب هایمان در حال نجوا بودن
نمی خواستم خلوتشان را بر هم زنم
سکوت را ترجیح دادم
تا قلبهایمان درد دل کنن
چشمهایش عمق عشق را فریاد میزد
هوس بوسیدن لبهایش آزارم میداد
عشق مقدسمان را با هوسی زود گذر آلوده نکردم...
پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسيد
من به او خنديدم
کمي آزرده و حيرت زده گفت
روي ديوار و درختان ديدم
باز هم خنديدم
گفت ديروز خودم ديدم پسر همسايه
پنج وارونه به مينو ميداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسيد
بغلش کردم و بوسيدم و با خود گفتم
بعدها وقتي غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بي گمان مي فهمي
- پنج وارونه چه معنا دارد
شادم كه در شرار تو مي سوزم
شادم كه در خيال تو مي گريم
شادم كه بعد وصل تو اينسان
در عشق بي زوال تو مي گريم
پنداشتي كه چون ز توبگسستم
ديگر مرا خيال تو در سر نيست
اما چه گويمت كه جز اين آتش
بر جان من شراره ي ديگر نيست
شب ها چو در كناره ي نخلستان
كارون ز رنج خود به خروش آيد
فرياد هاي خسته من گويي
از موج هاي خسته به گوش آيد
شب لحظه اي به ساحل او بنشين
تا رنج آشكار مرا بيني
شب لحظه اي به سايه ي خود بنگر
تا روح بي قرار مرا بيني
من با لبان سرد نسيم صبح
سر مي كنم ترانه براي تو
من آن ستاره ام كه درخشانم
هر شب در آسمان سراي تو
غم نيست گر كشيده حصاري سخت
بين من و تو پيكر صحرا ها
من آن كبوترم كه به تنهايي
پر مي كشم به پهنه ي دريا ها
شادم كه همچو شاخه ي خشكي باز
در شعله هاي قهر تو مي سوزم
گويي هنوز آن تن تبدارم
كز آفتاب شهر تو مي سوزم
در دل چگونه ياد تو ميميرد
ياد تو ياد عشق نخستين است
ياد تو آن خزان دل انگيزيست
كورا هزار جلوه رنگين است
بگذار زاهدان سيه دامن
رسواي كوي انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بيا لايند
اينان كه آفريده ی شيطان اند
اما من آن شكوفه ي اندوهم
كز شاخه هاي ياد تو ميرويم
شب ها ترا به گوشه ي تنهايي
در ياد آشناي تو مي جويم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)