گریه، نماد تولد و تنبه و بیداری است
همچنانكه وقتی كودكی پا به عرصه حیات میگذارد و با تولد خویش آگاه میشود كه از عالم پیشین خود یعنی شكم مادر خارج شده است گریه میآغازد، در حقیقت گریة او علامت تنبه و بیداری اوست و نیز چنان كه سلطانالعارفین علی(ع) در دعای روحبخش و پرفیض كمیل در مراحل پایانی دعا یعنی بعد از اعتراف به عجز و گناه و عبودیت انسان و اقرار به توحید و ربوبیت و دیگر صفات الهی است كه از گریه یاد میكند. چنانكه میفرمایند: «یا مَناسمه دوا و ذكره شفا و طاعته غنی ارحم مَن راس ماله الرجا و سلاحه البُكا» یعنی، ای كسی كه نامش دوا و یادش شفاست، و طاعتش توانگریست بر آن كس كه سرمایه او امید و اسلحة او گریه است رحم كن. با كمی دقت در دعای فوقالذكر درمییابیم كه بنده بعد از اینكه مراحلی از دعا را طی میكند و با قرائت دعا از خدا و خویشتن خویش به آگاهی كاملی دست مییابد و بیدار میگردد از اسلحه گریه یاد و استفاده میكند، او در حقیقت علامت بیداری خود را كه گریه میباشد عیان میسازد و عینیت میبخشد.
در عرصه عرفان نیز سالكان راه الهی در مراحل مختلفی كه به آگاهی یا شناخت تازهای دست یافته و بیدار گشتهاند، به فراخور حال خویش گریه و زاری كردهاند، برای مثال میتوان از مرحله فراق یاد كرد. سالك وقتی كه فهمید از اصل خود دور شده و به درد فراق مبتلا گشته شكوه و زاری میكند، نینامة مولانا هم ناظر بر همین مرحلة از شناخت است كه میگوید:
بشنو از نی چون حكایت میكند
از جداییها شكایت میكند
كز نیستان تا مرا ببریدهاند
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
نیز حاكی از این مرحله است، شخصی كه انس با حق را سرمه چشم دارد و نور ایمان به قلب او تابیده، حلاوت و همنشینی محضر حضرت دوست را چشیده و حال از درد مفارقت و فراق، دل خود را رنجور و جانش را مهجور میبیند و به زبان حال میگوید:
آن دل كه تو دیدهای فگاست هنوز
وز عشق تو با ناله و زار است هنوز
و آن آتش دل بر سر كار است هنوز
و آن آب دو دیده برقرار است هنوز
همچنین است رستم (نماد انسان سالك) هنگامی كه سهراب (نماد نفس خویش) را میكشد، كنایه از اینكه وی بر هوای نفس خویش غالب گشته و نفس خود را تربیت كرده است. و در حقیقت مرحلهای از مراحل سلوك را طی نموده و به مرحلة جدیدی قدم نهاده است. یعنی او به آگاهی و فهم تازهتری دست یافته چرا كه او در این مرحله طبق بیان شاهنامه پی برده است كه سهراب فرزند وی است به علت اینكه سهراب به او میگوید:
... از این نامداران و گردنكشان
كسی هم برد نزد رستم نشان
كه سهراب كشتهاست و افكنده خوار
همی خواست كردن تو را خواستار
و لذا:
چو رستم شنید این سخن خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت
همی بی تن و تاب و بیتوش گشت
بپرسید از آن پس كه آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
بگو تا چه داری ز رستم نشان؟
كه گم باد نامش ز گردنكشان
كه رستم منم كم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم پور سام
تا اینكه:
همی گفت كای كشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
بنابراین:
همی ریخت خون و همی كند موی
سرش پر ز خاك و پر از آب، روی
در اینجاست كه چون نفس، تربیت شده و تأدیب گردیده است و به اختیار رستم درآمده، رستم را اندرز میدهد چنان كه فردوسی بیان میكند.
بدو گفت سهراب كاین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
از این خویشتن كشتن اكنون چه سود؟
چنین رفت و این بودنی كار بود
و این موضوع حكایت از آن دارد كه رستم گام در وادی شناخت نفس خویش نهاده است، این وادی همان وادی «مَن عرف نفسه فقد عرف ربه» میباشد، آری او به شناخت خویش كه همان شناخت رب است توفیق مییابد و این شناخت و تنبه است كه او را به اشك و به آه و به افغان و زاری وامیدارد، و در این مقام است كه ابوبكر شبلی میگوید: «وقت عارف چون روزگار بهار است، رعد میغرد و ابر میبارد و برق میسوزد و باد میوزد و شكوفه میشكفد و مرغان بانگ میكنند. حال عارف همچنین است. به چشم میگرید و به دل میسوزد و به سر میبازد و نام دوست میگوید و بر در او میگردد.»
علاقه مندی ها (Bookmarks)