دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: زندگی، جنگ و دیگر هیچ ( قسمت اول )

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض زندگی، جنگ و دیگر هیچ ( قسمت اول )

    زندگی، جنگ و دیگر هیچ

    جستجویی در معنای زندگی به بهانه کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ»



    بخش اول :


    نه آدم جنگ‌طلبی هستم، نه جنگ‌افروز. یادم نمی‌آید در زندگی توی دماغ كسی مشت زده باشم یا با كله توی صورت كسی كوبیده باشم! اما به مرور، بیشتر از وقتی كه كتابفروشی می‌كنم، متوجه شده‌ام كه جنگ برایم پدیده جالبی است. برایم كشش دارد. عین آهنربا جذب‌ام می‌كند. نمی‌دانم شاید دلیل‌اش تجربه‌ای باشد كه پشت سر گذاشته‌ایم. البته اگر بشود از سر گذراندن جنگ را در پایتخت، صدها كیلومتر دورتر از كارزار اصلی، «تجربه» به حساب آورد!
    ***
    تابستان 1372، پادگانی در خارج از شهر همدان. میان دشتی سرسبز با آب و هوایی خوش. بهترین فصل ممكن. اهالی همیشگی پادگان می‌گویند «اگر خیلی مَردید زمستان بیائید این طرف‌ها!»
    ما مدت زیادی مهمانشان نیستیم. حداكثر دو ماه. دوره آموزشی.
    روز اول با بار و بندیل و لباس شخصی می‌رسیم و تقسیم می‌شویم. بعد هم نوبت تقسیم لباس و الباقی ملزومات است. در وسط حیاطی وسیع در چند كپه بزرگ، ملزومات را «ریخته‌اند». یك كپه پوتین، یك كپه شلوار و پیراهن و در گوشه‌ای دیگر كلاه.
    برای پیدا كردن ملزومات مناسب خیلی عجله نمی‌كنم و صبر می‌كنم تا «میز خلوت شود»! نتیجه برخورد خونسردانه یك جفت پوتین است كه خیلی راحت از آب در می‌آید، بطوری كه حاضرم شبها هم با همان بخوابم (نمی‌دانم بعدا والده چه بلایی سرش می‌آورد!) اما كلاه تنگ است و اصلا روی سرم وای نمی‌ایستد. در تمام طول دوره، وسط سینه‌خیز و رژه و صبحگاه و شامگاه، همه‌اش نصف حواسم باید بهش باشد كه از سرم نیافتد. یا اگر می‌افتد زیر دست و پا گم و گور نشود. بساطی است.
    شلوار و پیراهن هم هر دو اندازه و راحت هستند. كمی رنگشان با هم فرق می‌كند اما كی حالا وسط این بیابان به هماهنگی رنگ شلوار و پیراهن كار دارد.
    مراسم تصاحب ملزومات كه بالاخره تمام می‌شود، تنفسی می‌دهند تا به آسایشگاه برویم و مدتی ولو بشویم. آفتاب نارنجی عصر از توی پنجره، آسایشگاه را رنگ كرده و غروب غربت اولین عصر سرباز به آموزشی آمده را غمگین. در طبقه بالای یكی از تخت‌ها یك هم‌قطاری دراز كشیده و فقط پاهای پوتین به پایش از لبه تخت معلوم است. عاج‌های یك لنگه از پوتین‌هایش افقی است و عاج‌های آن لنگه دیگر نقش تیغ‌ماهی. پیش خودم فكر می‌كنم «عجب نمای سینمایی‌ای!» و روی نزدیك‌ترین تخت خالی ولو می‌شوم.
    ***
    فالاچی كتاب و سفرش را با این سوال شروع می‌كند كه «زندگی یعنی چه؟» می‌گوید این سوال را خواهرزاده پنج‌ساله‌اش درست شبی كه چمدانش را برای عزیمت به سایگون می‌بسته از او پرسیده. اما شاید هم این را از خودش به كتاب اضافه كرده باشد. او گزارشگر هوشمندی است. ممكن است نویسنده ماهری نباشد، اما اجزای گزارشش را با هوشمندی جفت و جور می‌كند و «زندگی یعنی چه؟» یكی از مهمترین قطعات پازلش است. حال می‌خواهد واقعا سوال الیزابتا بوده باشد یا نه.
    بخش اول كتاب اما بیشتر به جستجو به دنبال پاسخی برای «جنگ یعنی چه؟» می‌گذرد. در سایگون تحت اختیار آمریكا او به همه جا سر می‌كشد. به سربازان افسرده آمریكایی پیله می‌كند كه از جنگ خسته شده‌اند. كنار دست كاپیتان خلبان آمریكایی پرواز می‌كند و همراه او بر روی سر ویتنامی‌ها ناپالم می‌ریزد. و نهایتا به ملاقات ویت‌كنگ زندانی شده‌ای می‌رود كه به جرم چندین فقره بمب‌گذاری در اماكن عمومی و كشتار تعداد زیادی مردم عادی در بازداشت است و در انتظار اعدام. شاید روراست‌ترین پاسخ را همین ویت‌كنگ به او می‌دهد وقتی ازش می‌پرسد:

    1. « - سام، می‌خواهم كه از سوءقصد میكان برایم تعریف كنی. دلم می‌خواهد برایم تعریف كنی وقتی آن‌همه آدم را در آنجا مجروح كردی و كشتی چه حسی به تو دست داد.
    2. او قرمز شد، ولی خیلی زود به خودش تسلط پیدا كرد و گفت:
    3. - من حس كردم ... من همان چیزی را حس كردم كه یك خلبان آمریكایی هنگام ریختن بمب روی دهكده بی‌دفاع ویتنام حس می‌كند. تنها فرق ما این است كه او از بالا بمبها را می‌ریزد و نمی‌بیند چه به روز مردم می‌آورد و من می‌دیدم كه چه كردم. آنها در حالی كه بشدت تكه‌تكه شده بودند، روی زمین افتادند. زنها، مردها و بچه‌ها. درست مثل بعد از پایان جنگ بود كه مرده‌ها روی زمین ولو می‌شوند. من چشمانم را بستم. برایم غیرممكن بود باور كنم كه به تنهایی تمام این كارها را كرده‌ام. می‌دانی؟ سوءقصد میكان اولین كار من بود.
    4. - و بعد؟
    5. - بعد همه چیز گذشت، و بعد به دوستانم كه مرده بودند، به رفقایم كه شكنجه می‌دیدند، به ویت‌كنگ‌هایی كه ویتنام جنوبی‌ها سرشان را بریده بودند و ... آنها را در دهانشان گذاشته بودند فكر كردم. وقتی به این چیزها فكر كردم، دوباره شجاعتم را به دست آوردم. چون هر وقت درباره صحت كارمان تردید كنیم، باید به این چیزها فكر كنیم تا دوباره شجاعتمان را به دست آوریم.
    6. وظیفه اصلی من جنگ با آمریكایی‌ها و همكاران آنها بود. و برای رسیدن به این مقصود بناچار انسانهای بی‌گناهی هم كشته می‌شدند. مرگ عده‌ای بی‌گناه در این جریانات، احترازناپذیر است. تو باید بدانی كه شلیك گلوله، پرتاب بمب از هواپیما یا گذاشتن چند مین زیر رستورانی كه مردم در آنجا مشغول صرف غذا هستند، همه یكسان است و همه از یك حماقت سرچشمه می‌گیرند.

    (صفحات 106 و 107 كتاب)
    ***
    از خشم‌شب اول مطابق معمول همه خبر دارند. با پوتین می‌خوابیم تا موقع بلند شدن، در تاریكی برای پیدا كردن و پوشیدن كفش دچار دردسر نشویم. خشم‌شب دوم هم مخفی نمی‌ماند. بگذریم كه قرار نیست به هیجان‌انگیزی اولی باشد. مدتی نشان دادن ستاره‌ها و آسمان و شیوه‌های جهت‌یابی و بعد هم یك پیاده‌روی یك‌ساعته شبانه.
    خشم‌شب دوم اما هیجان‌انگیز می‌شود! بعد از نمایش آسمان و ستاره‌ها، تفنگ‌هایی را كه كار نمی‌كنند اما به اندازه تفنگ واقعی وزن دارند به دست می‌گیریم و كلاه‌های آهنی را بر سر می‌گذاریم. ساعت یازده شب است و قرار است پیاده‌روی یك‌ساعتی طول بكشد. اما بعد از خروج از پادگان همینطور راه می‌رویم و راه می‌رویم و ... راه به پایان نمی‌رسد. پیاده‌روی‌ای كه قرار بود زود تمام شود تا شش صبح به طول می‌انجامد. بعدها می‌شنویم كه انگار در میانه زمان قانونی پیاده‌روی و در حین عبور از منطقه‌ای مسكونی، یكی از هم‌قطاران به هیبت كنجكاوی كه سرش را از پنجره بیرون می‌آورد متلكی می‌پراند و همین باعث می‌شود كه مربیان پادگان تصمیم بگیرند تا پیاده‌روی كوتاه ما را تبدیل به خاطره شبی بی‌پایان كنند. اما این داستان در روزهای بعد تعریف می‌شود و ... شاید فقط حاصل هوشمندی خلاق یك گزارشگر دیگر باشد. ساعات اول پیاده‌روی، فكر می‌كنی كه احتمالا ساعت بیولوژیكت یك ایرادی پیدا كرده و هنوز «یك ساعت» نشده. بعدتر اما دیگر حتی نگران ساعت و بیولوژیك‌‌ات هم نیستی و از زور خواب فقط می‌خواهی تا این سفر زودتر به پایان برسد.
    در ستون یك دسته و در تاریكی مطلق آن دشت، فقط كلاه‌خود و پشت گردن نفر جلوئی معلوم است. همه در سكوت، احتمالا به دنبال نفر اول ستون (كه معلوم نیست او را هم چه كسی هدایت می‌كند) با كلاه سنگین و تفنگ سنگین و كوله‌پشتی فرمایشی قدم برمی‌داریم و تنها گهگاه تغییر بافت سطحی كه بر روی آن قدم می‌زنیم قابل تشخیص است. جایی آسفالت، بخشی شن‌زار و قسمتی هم تپه ماهور.
    بعد از آن شب همیشه فكر كرده‌ام كه در میان آن ستون و در آن سكوت و تاریكی، هیچ اختیاری از خودم نداشته‌ام و به میل هدایت‌كننده ستون احتمال داشته از قعر جهنم یا فراز كوه قاف سر دربیاورم. هرجا كه او می‌خواسته. آن شب ما همه سربازان خوبی بودیم!
    ***

    بخش قابل توجهی از كتاب درباره این عكس است. درباره مردی كه تا چند ثانیه بعد ماشه را می‌كشد. ژنرال لون. درباره این تصویر، خیلی‌ها گفته‌اند كه با انتشار آن شكست آمریكا در ویتنام قطعی شد.
    در جستجویم به دنبال نسخه‌ای از عكس برای گنجاندنش در این مطلب، به یك كپی خیلی بزرگ از آن برخوردم. ابعاد این كپی باعث شد تا چندین بار با دقت نگاهش كنم. واقعا تصویر عجیبی است. دلم نیامد كه شما را به نسخه كوچك‌شده آن محدود كنم. شما هم اگر روی تصویر اشاره كنید نسخه بزرگ را خواهید دید.
    فالاچی، لون را در روزهایی قبل از این لحظه به خواننده معرفی می‌كند. روزهایی كه رئیس پلیس قدرتمند سایگون است و با اینكه شایعاتی درباره خشونت و بی‌رحمی‌اش همواره مثل سایه دنبالش می‌كنند، اما در اولین حضورش در كتاب، این سایه بیشتر برایش ابهتی شرقی ایجاد می‌كند كه زبان خواننده/بیننده را بی‌اختیار بند می‌آورد، اما هنوز تنفرآور نیست.
    از واقعه چكانده شدن ماشه در عكس، بسیار سریع عبور می‌شود. فالاچی در محل حضور ندارد و او و همكارانش نیز با دیدن عكس از آنچه كه اتفاق افتاده مطلع می‌شوند. از اینجا به بعد شاهد برخورد چندانی با ژنرال در كتاب نیستیم. نام لون بارها ذكر می‌شود و در اتفاقات مختلف آن دوره به نقش او اشاره می‌شود. اما حضور دوباره‌اش را درك نمی‌كنیم تا بخش‌های انتهایی كتاب كه در دوره سقوط سایگون به شدت زخمی می‌شود و فالاچی مجددا در بیمارستان به ملاقات او می‌رود و پای صحبتش می‌نشیند:

    1. - آن روز یادتان هست؟ من به شما گفتم: «برای پلیس شدن و یا سرباز شدن ساخته نشده‌ام و جنگیدن را دوست ندارم.»راست می‌گفتم. بعضیها از جنگ به هیجان می‌آیند و جنگیدن را دوست دارند، اما من نه. در جنگ، غیر از ترس چیز دیگری حس نمی‌كنم. قبل از جنگ می‌ترسم، و بعد از جنگ هم می‌ترسم ... از شغلم بیزارم. همیشه بیزار بوده‌ام. انجام شغلی كه دوست نداشته باشیم تحمل‌ناپذیر است. همیشه دوست داشته‌ام دور از محل كارم باشم و در لباس شخصی. از اونیفرم بیزارم. حتی از این پتو هم بیزارم.
    2. با حركتی عصبی پتوی سربازی روی تخت را به كناری انداخت و دوباره به حرف زدن ادامه داد.
    3. - من برخلاف میلم به ارتش وارد شدم. آدم بی‌اراده‌ای هستم. هرگز نتوانسته‌ام به دوستانم جواب رد بدهم. چندین بار فكر فرار به سرم زد، فرار به محلی خیلی دور ... تایلند ... فیلیپین ... ژاپن ... مالزی ... هرجا كه می‌رفتم با مهربانی مرا می‌پذیرفتند و بعد به خود می‌گفتم نه، نمی‌توانم، من نباید فرار كنم و متاسفانه مسئولیتهایی در جنگ به عهده‌ام بود كه محكوم بودم بمانم. و می‌دانم كه دیگر هرگز نخواهم توانست در مكانی آرام، با موزیكم، شعرم، گلهای سرخم، خلوت كنم.
    4. عجیب این بود كه بدون آنكه سوالی از او بكنم، خودش برایم حرف می‌زد و حتی فرصت سوال كردن هم به من نمی‌داد. فرصت نمی‌داد كه بپرسم: «ژنرال، این كارها را نكنید، از شما بعید است، خوب نیست، شما ژنرال لون هستید، شما بیرحم‌ترین مرد ویتنام هستید، شما باعث وحشت مردم سایگون هستید. اگر مردم شما را در این حال كه مثل بچه‌ای گریه می‌كنید و عكس مسیح را می‌بوسید و دست مرا محكم گرفته‌اید، ببینند، چه خواهند گفت؟ بس است ژنرال، خواهش می‌كنم، لااقل بگذارید من بروم ...»
    5. جمله‌هایی كه برای گفتن حاضر كرده بودم، خیلی آسان و آهسته به لبانم نزدیك شدند، شاید به این دلیل توانستم جملاتم را آسان به زبان بیاورم كه دیگر اهمیت اولیه را برایشان قایل نبودم.
    6. - ژنرال لون، می‌دانید كه من با شما مخالف بودم؟
    7. - بله ... بله ... همه با من مخالف بودند.
    8. - ژنرال لون، می‌دانید كه راجع به كدام موضوع دارم حرف می‌زنم؟
    9. - می‌دانم، می‌دانم.
    10. - متاسفانه دیگر آن ماجرا اهمیت فوق‌العاده‌ای ندارد. ولی چرا آن كار را كردید ژنرال؟
    11. - او یك خرابكار بود ... آدمهای بسیاری را هم كشته بود.
    12. - او یك زندانی بود ژنرال، با دستهای بسته.
    13. - نه، نه، با دستهای بسته نه.
    14. - چرا، چرا ژنرال، دستهایش را بسته بودند.
    15. او سرش را به طرف دیوار كرد و هق‌هق ناراحت‌كننده و ضعیفی از گلویش خارج شد.
    16. - ژنرال، من فكر می‌كنم، قبلا كس دیگری این سوال را از شما كرده، آیا این مرد را می‌شناختید؟ آیا از افراد گروه خودتان بود؟
    17. - نه، نه.
    18. - شما عصبانی بودید؟ مست بودید؟
    19. - نه، نه.
    20. - حقیقت را بگویید ژنرال. اگر در آن موقع مست بودید، باز كارتان قابل قبولتر خواهد بود.
    21. - نه، نه.
    22. - خب ژنرال، پس چرا این كار را كردید؟
    23. او دیگر به دیوار نگاه نمی‌كرد، برگشت و دوباره به من خیره شد، مچ دست دیگرم را هم گرفت و صورتش را تقریبا در دستهایم پنهان كرد و بازوهایم از اشكهایش خیس شدند.
    24. - ژنرال گریه نكنید.
    25. - این گریه مرا تسكین می‌دهد و كمكم می‌كند.
    26. - خواهش می‌كنم گریه نكنید.
    27. - بگذارید گریه كنم. سعی كنید همان‌طور كه من شما را درك كردم، شما هم مرا بفهمید. من نظریه شما را درك كردم، شاید اگر من هم به جای شما بودم، همین كار را می‌كردم. نزد لون می‌رفتم و می‌گفتم: «لون، چرا این كار را كردی؟ چرا؟ لون، تو می‌گویی زیباییها را دوست داری، گلهای سرخ را دوست داری و بعد یك مرد را این‌طوری می‌كشی؟ لون، تو یك قاتل هستی. گریه نكن.» ولی من جای شما نیستم در جای خودم هستم و چه بخواهم و چه نخواهم، یك سرباز هستم و به هرحال در یكی از اردوگاه‌های این جنگ كار می‌كنم ...
    28. - ژنرال، آن ویت‌كنگ هم یك سرباز بود. یك سرباز با پیراهن چهارخانه ولی به هر حال یك سرباز. و او هم مثل شما در یكی از اردوگاه‌های این جنگ كار می‌كرد.
    29. - او اونیفرم به تن نداشت. و من نمی‌توانم مردی را كه اونیفرم به تن ندارد و شلیك می‌كند قبول داشته باشم. می‌دانید، آن‌طور خیلی راحت‌تر است. شلیك می‌كنی و شناخته نمی‌شوی.
    30. من یك فرد ویتنام شمالی را قبول دارم، چون مثل من لباس سربازی به تن دارد و او هم به اندازه من جانش را به خطر می‌اندازد، ولی یك ویت‌كنگ در لباس شخصی ... خیلی عصبانی شده بودم. عصبانیت كورم كرده بود. در ذهنم گفتم: «تو، تویی كه ویت‌كنگ هستی، با این پیراهن تنت می‌توانی هر جا كه بخواهی پنهان شوی ...» و بعد به او شلیك كردم.
    31. - آیا اینها دلیل واقعی كار شما بود؟
    32. - بله.
    33. - پس چرا تا به حال آن را به كسی نگفته بودید؟
    34. - برای اینكه نه به قضاوت دیگران احتیاج داشتم و نه به تبلیغ برای خودم. من در شورش تت، سه بار مجروح شدم و هیچ‌كس نفهمید. و تازه مگر باید در مقابل قضاوت كسی بایستم؟ در برابر قضاوت خبرگزاریها؟ در برابر قضاوت آمریكایی‌ها؟
    35. - شاید در برابر قضاوت خودتان.
    36. - این كار انجام شده. و حتی حالا هم كه خشمم به غم تبدیل شده و با نظر دیگری حقایق را نگاه می‌كنم، حتی حالا هم ... از كار آن روز خودم خجالت نمی‌كشم و پشیمان نیستم. اوقاتی پیش آمده كه حتی خواسته‌ام چنین حسی داشته باشم ولی هرگز موفق نشده‌ام. شما فكر می‌كنید من آدم بدی هستم، مگر نه؟
    37. - نمی‌دانم ژنرال، واقعا نمی‌دانم.

    (صفحات 477 و 481 كتاب)





  2. #2
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : زندگی، جنگ و دیگر هیچ ( قسمت اول )

    در جستجوی معنای زندگی

    (به بهانه «زندگی، جنگ و دیگر هیچ»)


    بخش دوم :


    فالاچی
    به ویتنام می‌رود تا یك مقصر پیدا كند. نوشته‌های او در ابتدای كتاب كه بیشتر به بررسی اردوی آمریكایی‌ها می‌پردازد خواننده را به این فكر می‌اندازد كه او پیشاپیش تصمیمش را گرفته و حكمش را صادر كرده كه «آمریكایی‌ها مقصر هستند!» اما به مرور، با آشنایی بیشتر با اردوی جنوبی‌ها تردید می‌كند و سعی می‌كند تا نگاهی هم به سمت شمال بیاندازد و سر از كار ویت‌كنگ‌ها در آورد. آنجا هم او شمالی‌ها را كاملا بیگناه یا صد در صد گناهكار نمی‌یابد. و به این ترتیب جستجو برای یافتن اینكه «مقصر این وضعیت كیست؟» همچنان ادامه می‌یابد، بدون اینكه واقعا طرف دیگری وجود داشته باشد كه بتوان رو به سوی او گرداند.

    در این پرسه زدن‌ها او حتی درباره ماهیت ژنرال لون ، كه علی‌القاعده باید نماد تنفرانگیز این جنگ باشد، هم شك می‌كند (- شما فكر می‌كنید من آدم بدی هستم، مگر نه؟ - نمی‌دانم ژنرال، واقعا نمی‌دانم.)
    فالاچی در این جستجو، در میانه‌های كتاب و در یكی از فصل‌های درخشان آن، رو به سوی خودش می‌كند و در تجربه‌ای انسانی، عكس‌العمل خودش را در وضعیتی كه جنگ در ویتنام بوجود آورده تشریح می‌كند:


    1. «راهبه، بچه را با غرولند از من گرفت، دوباره روی تختش گذاشت و ما را به اتاقی دیگر راهنمایی كرد. اتاق كوچكی بود كه بیشتر به یك قفسه می‌مانست. در وسط اتاق كاسه‌ای پر از برنج پخته بود و در اطراف كاسه بچه‌های یك‌ساله و دوساله نشسته بودند كه با دستهایشان برنجها را می‌خوردند و قیافه‌شان سالمتر از بچه‌هایی بود كه در اتاق قبلی دیده بودیم. بهتر است آنها را «بچه» صدا نكنم، چون شكل آدمهای پیری بودند كه توسط جادویی شیطانی اندامشان كوچك شده باشد. رگ دستهایشان باد كرده به نظر می‌آمد و پوست گونه‌هایشان شل و خشكیده بود، مثل اینكه نود ساله باشند. بالای سر آنها خم شدم و دو چشم بادامی غمگین مرا نگاه كرد و دو انگشت لاغر زانوهایم را نوازش كرد و با تردید حس كردم او می‌تواند پسر من شود.
    2. به او گفتم: تو هستی؟
    3. چشمان غمگینش خندیدند.
    4. - می‌خواهی پسر من باشی؟ بیا بغلم.
    5. در همان موقع دو دست با خشم او را از زمین بلند كردند و صدایی عصبی گوشهایم را درد آورد.
    6. - مگر شما نمی‌بینید كه این بچه پسر است؟ پسر! پسر!
    7. - چرا می‌بینم.
    8. - خب، او باید برای كشورش بجنگد.
    9. پسرك مثل اینكه معنی حرفهای او را فهمیده باشد، فریادی كشید. ولی فریادی آن‌چنان قوی و آن‌چنان غیرقابل انتظار از بدنی كوچك كه آن زن همراهم از خجالت قرمز شد. و بعد از آن فریاد، او فریاد دیگری كشید و باز فریاد دیگر و بعد چهارمین فریاد، تا جایی كه دیگر بچه‌ها هم از او تقلید كردند و همگی با هم شروع كردند به فریاد زدن و گریه كردن و پا بر زمین كوفتن و با چنان یاس و ناراحتی عمیقی كه گویی به كارشان آگاهند.
    10. و این صدا از اتاق بچه‌ها بیرون رفت، به اتاقی كه بچه‌های نوزاد در آن بودند رسید و آنها هم شروع كردند به گریه كردن و فریاد كشیدن. صدا از اتاق آنها راه پله‌ای را كه به حیاط می‌رسید طی كرد و سی چهل صدای دیگر هم شروع كردند كنسرت را همراهی كردن یا بهتر بگویم، اعتراض را.
    11. نیم ساعت طول كشید تا دوباره سكوت برقرار شد و من توانستم به جست و جویم ادامه بدهم.
    12. ولی از آن به بعد دیگر جست و جویم بیهوده بود، دیگر آنها را نمی‌دیدم، چون تعدادشان خیلی زیاد بود، مثل مرده‌های هوئه و همه شبیه به هم، حتی اگر با هم فرق داشتند، مثل مرده‌های هوئه. تشخیص آنها از یكدیگر همان‌قدر مشكل بود كه تشخیص رنگی در تاریكی ...
    13. چشمانم دوباره توانستند رنگها را تشخیص دهند و در بین آن رنگها یك صورت گرد كوچك دیدم كه مرا با نگاهی سمج دنبال می‌كرد.
    14. - مگر نمی‌رویم خانم؟
    15. در پایین این صورت كوچك یك فكل گنده بود و در پایین آن فكل، یك پیشبند چهارخانه با آستنیهای بلند. روی یك سنگ نشسته و شانه‌هایش را به دیوار تكیه داده بود. در حدود سه سال داشت. میل مرموزی مرا به طرف او كشاند.
    16. - خانم برویم، تاكسی صدا كرده‌ام.
    17. آن میل، از چشمان او در من ایجاد شده بود: براق، سیاه، مصمم و لبش كوچك، بسته، مرموز. و ظاهرش شكل یك بچه نبود، مثلا طرزی كه سرش را نگاه داشته بود و یا چسباندن پاهایش به هم یا دور نشستن او از دیگران.
    18. - خانم، تاكسی نمی‌تواند بیشتر از این معطل شود.
    19. - آمدم.
    20. حالت خاصی داشت. مثل اینكه نه چیزی می‌خواست و نه منتظر چیزی بود. با دیگران فرق داشت. همین. و می‌توانم قسم بخورم كه او در كنسرت هق‌هق و فریاد دیگران، شركت نكرده بود. ...
    21. - آیا شما چیزی پیدا كردید كه خوشتان بیاید؟
    22. شاید همین جمله بود كه مرا تكان داد. این لحن مغازه‌داری او. و شاید هم خود دختر بود. درست نمی‌دانم. نتیجه آنكه روی صندلی تاكسی میخكوب شده بودم و دستم هنوز به در نیمه‌باز مانده بود. می‌خواهم بگویم كه می‌خواستم پیاده شوم ولی بدنم از من فرمانبرداری نمی‌كرد. در را بستم و تاكسی راه افتاد و او از پشت شیشه پنجره ناپدید شد. مثل یك خیال.

    (صفحات 332 تا 335 كتاب)

    1. الان مصاحبه‌ام با كی را برای روزنامه‌ام فرستادم. و حالا سوار یك تاكسی می‌شوم و به گوواپ می‌روم تا او را پیدا كنم. آیا او مرا خواهد شناخت؟ یك هفته گذشته و بچه‌ها زود فراموش می‌كنند. امیدوار باشم كه به پیشوازم بیاید، كه لبخند بزند، كه مرا بشناسد.
    2. شب
    3. كمی از در سبز رنگ گذشته بودم كه به طرف حیاط پیچیدم. او آنجا نبود. بعد به خوابگاه رفتم و یك‌یك بچه‌ها را نگاه كردم، آنجا هم نبود. راهبه در تراس به من پیوست و خیلی عصبانی بود، به‌طوری كه دایم دستهایش را تكان می‌داد. می‌دانم كه دلش می‌خواهد بداند چرا خانمی كه آن روز همراه من بوده امروز با من نیامده. برایش گفتم كه وقت نداشتم تا خانم تران‌تی‌آن را با خبر كنم. ولی او فرانسه نمی‌دانست و باید منتظر راهبه دیگری می‌شدیم كه فرانسه بلد بود. بالاخره آمد. كوچك، پیر، مهربان.
    4. - بفرمایید؟ می‌توانم كمكتان كنم؟ بله؟
    5. - بله خواهر، من هشت روز پیش اینجا آمدم و ...
    6. - بله، می‌دانیم، می‌دانیم.
    7. - و در حیاط، یك دختر كوچك بود ...
    8. - دختر كوچك اینجا زیاد است ...
    9. - بله، البته ولی آن یكی ...
    10. - اسمش چه بود؟
    11. - نمی‌دانم.
    12. او با تعجب مرا نگاه كرد:
    13. - می‌توانید برایم بگویید چه شكلی بود؟
    14. - بله، البته. یك پیشبند آستین بلند داشت و در حدود سه ساله بود. مریض نبود و ...
    15. - اینجا دختران كوچك سه‌ساله‌ای كه مریض نباشند و پیشبند آستین‌بلند داشته باشند زیادند. نمی‌توانید بهتر بگویید؟
    16. - یك صورت گرد داشت و بی‌حركت نشسته بود آنجا، در حیاط، روی سنگ نشسته بود و ...
    17. - نمی‌توانید بهتر توضیح بدهید؟
    18. - نه خواهر، نمی‌توانم. ولی اگر او را ببینم خواهم شناخت. و می‌دانم كه او هم مرا خواهد شناخت. خواهش می‌كنم كمكم كنید تا پیدایش كنم.
    19. - بله، سعی می‌كنم، بله.
    20. شروع كردیم به گشتن. اول حیاط را و بعد یك‌یك خوابگاه‌ها را. كار وحشتناكی بود چون راهبه برای آرام كردن من بچه‌های دیگری را نشانم می‌داد و مخصوصا روی یك نفر خیلی اصرار كرد چون موهایش قهوه‌ای بود و چشمانش عسلی رنگ و گفت كه چه‌قدر یك ویتنامی با موهای قهوه‌ای و چشمان عسلی كمیاب است. و چنان صحبت می‌كرد كه گویی راجع به اسبی حرف می‌زد كه مفاصل محكمی دارد و در همه مسابقه‌ها برنده می‌شود.
    21. دخترك مو قهوه‌ای و چشم عسلی چنان به من خیره شده بود كه انگار می‌گفت: «چرا مرا انتخاب نمی‌كنی؟ هان؟ چرا؟»
    22. ولی من او را می‌خواستم و داشتم از پیدا كردنش ناامید می‌شدم و تصمیم گرفتم جست و جو را برای وقت دیگری بگذارم كه ناگهان راهبه به یادش آمد كه شش روز پیش چند بچه را به پرورشگاه گیادین منتقل كرده‌اند، چون آن بچه‌ها امراض بخصوصی داشتند. او گفت: «بله، حالا كه بیشتر فكر می‌كنم یادم می‌آید كه در بین آنها دختری بود كه با تعریفهایی كه شما می‌كنید شباهت داشت. ولی اگر اشتباه نكنم، او كور بود. بله كاملا كور بود خانم.»
    23. من یك لحظه ساكت و بی‌حركت ماندم، و بعد از راهبه تشكر كردم و به‌طرف در رفتم، خارج شدم، یك تاكسی صدا زدم، تاكسی ایستاد، سوارش شدم و بدون اضافه كردن كلمه‌ای به راه افتادم. بدون آنكه بپرسم «كدام پرورشگاه گیادین؟»
    24. و حالا حاضرم هزار بار ترس، مثل ترسی كه از رفتن به خه‌سان به من دست داد، هزار گلوله، مثل گلوله‌هایی كه در هوئه به من اصابت نكردند، هزار محرومیت، تمام محرومیتها، تمام خطرها، تمام وحشتهایی را كه در ویتنام شاهد بودم و بالاخره، چه می‌دانم، هرچه را كه هست و نیست بدهم تا فقط بتوانم یك جمله را بر زبان بیاورم: «كدام پرورشگاه گیادین؟»
    25. و این جمله را نگفتم.
    26. بدون آنكه آن را گفته باشم، اینجا هستم، و روی میز كوچكی خم شده‌ام و مبهوت شبی هستم كه تمامی ندارد. جنگ، به یك درد می‌خورد: خودمان را برای خودمان آشكار می‌كند.

    (صفحات 346 تا 348 كتاب)





اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آموزشی: کامل ترین آموزش نرم افزار Ulead Video Studio
    توسط diamonds55 در انجمن آموزش گرافیک
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 25th April 2013, 11:17 AM
  2. مقاله: سیستم عامل ( مقاله )
    توسط Admin در انجمن بخش مقالات نرم افزار
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: 25th April 2013, 01:33 AM
  3. مقاله: مقایسه این ایرانی و آن هندی ( قسمت اول )
    توسط AreZoO در انجمن ادبیات حماسی و اساطیری
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 10th September 2010, 01:58 PM
  4. پروژه ی کامپیوتر : شبکه های کامپیوتری
    توسط Admin در انجمن پروژه های سخت افزار
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 7th October 2008, 04:57 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •