371 تا 380

مادرش بازم چایی میاره!
هورا به چاله نگاه می کنه!
پدرش بازم چاله رو می کنه!
خیلی گود شده!
مگه درخت چقدر باید تو زمین فرو بره!
حامد خاکها رو می ریزه تو گونی!
مادرش بازم چایی می آره!
هورا به چاله نگاه می کنه!
بهار از رو زمین سنگ برمی داره و میندازه تو چاله!
پدرش بازم چاله رو گود می کنه!
حامد خاک ها رو می ریزه تو گونی!
مادرش بازم چایی می آره!
می رم جلوتر!
چاله نیست!
یه قبره!
گود و عمیق و سیاه!
می ترسم!
می رم عقب!
دنبال پویا می گردم!
نیست!
مادرش در حالی که سینی چایی دستشه میاد جلوم!
بهم اشاره می کنه!
قبر رو نشون می ده!
با ترس می رم جلوتر!
آروم سرم رو دولا می کنم!
پویا تو قبر خوابیده و داره می خنده!
چشمامو می بندم و جیغ می کشم!
یک دقیقه، دو دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت!
حالا چشمامو باز می کنم!
ژیلا دستم رو گرفته!
داره با خودش می بره!
سعید به طرفم داره می آد!
اون دوتا هم دارن با هم حرف می زنن و پشت سرمون می آن!
سوار ماشین می شیم!
من و ژیلا و سعید!
سعید داره کجا می آد!
حرکت می کنیم!
داریم کجا می ریم؟!
چرا من همش تو ماشین ام؟!
سعید پیاده می شه!
من و ژیلا با هم می مونیم!..............................
همه این افکار تو یه لحظه از تو مغزم رد می شن! مثل یه فیلم اما خیلی سریع! و من فقط یه قسمت هایی اش رو می بینم!
از جام بلند می شم. خونه خیلی سرده. کمی هم گرسنه ام شده اما اشتها ندارم.
رفتم رو تختم دراز کشیدم. نمی دونستم چطوری باید دقایق رو سر کرد!
مثل گذشته؟!
در گذشته چطور وقت رو می گذروندم؟!
گند و مزخرف! مثل الان!
نه! مثل الان نه! الان خیلی گندتره!
وقتی تو بیمارستان از خواب بیدار شدم، ژیلا و هورا بالای سرم بودن!
هر دو غمگین! خودم از اونا بدتر!
تازه یادم افتاد که چی شده! انگار سه چهار ساعتی خوابیده بودم!
مثل برق از جام پریدم و گفتم کجاست؟!
هورا زد زیر گریه! بلند داد کشیدم و دوباره پرسیدم کجاست؟!
بردنم تو سی سی یو یا ای سی یو یا هر دوش!
روی یکی از تخت ها یه جیزی خوابیده بود!
یه چیزی که بهم گفتن پویاس!
یه چیز باند پیچی شده!
باور نمی کردم که اون پویا باشه اما بود!
یه چیزی باقیمانده از پویا!
تو کما!
و نمی تونی هیچ جوری وصف کنی که در اون لحظات چه احساسی داری! خشم، تنفر، یاس، ناامیدی، امید، دلسوزی، ترس، وحشت، غم، غشه!
یا شایدم ترکیبی از تمام اینا!
ده روز اونجا بود تا از کما خارج شد! و من تمام اون ده روز اونجا بودم! یه اتاق براش گرفته بودیم که تو اون مدت من ازش استفاده می کردم! یعنی شده بود خونه من! و بیمارستان خونه ما!
خونه من و پویا! یا اون چیزی که از پویا باقی مونده بود! خونه ایکه چقدر براش ارزو داشتیم!
بعد منتقلش کردند به بخش! به یه اتاق دو تخته یه تخت مال اون، یه تخت مال من!
که زندگی مشترکمون رو اونجا ادامه بدیم!
و دادیم!
و شاید سخت ترین قسمتش که ازش بیزار بود، خروج موادی که از طریق لوله غذایی وارد بدنش می شد!
که کار من و یه پرستار بود!
و در تمام مدت از تنها چشمش اشک چکهچکه پایین می اومد! و از همون موقع ها بود که شروع کرد!..................
- خانم رفعت لطفا بنشینین!
- جناب قاضی اگه قرار باشه هر بار که من شروع به صحبت کنم ایشون فحاشی کنن که نمی شه!
- آقای متین شما باید درک کنید!
- بنده ام اعتراض دارم قربان!
- اعتراض شما همون اعراض اقای متین حساب می شه! خانم رفعت لطفا بفرمایید سرجاتون!
- خانم رفعت ماشالله جای کل دادستانی کشور صحبت می فرماین!
- خواهش می کنم آقای متین!
- ایشون باید از جلسه خارج بشن حاج اقا!
- آقای ورزاوند بنده هر وقت صلاح دونستم این دستور رو می دم! بفرمایید اقای متین، ادامه بدین!
- با این شلوغی بنده تمرکز ندارم! جناب ورزاوند شما اگر می توانید بفرمایید!
خیر! بنده ام یه همچین توانایی ندارم!
- جوسازی نکنین اقایون!