من پوريا رضايي متولد 1372 در 12 اسفند
نميدونم چجوري اين داستان رو شروع كنم.از كجا از كي.ولي بالاخره هر داستاني يك سرآغازي دارد.
من يك پسر معمولي نيستم.براي نمونه مثل همه ي پسر بچه هاي همسن خودم بزرگترين مشكلم
جوش هاي بدشكل روي بيني نيست.من مشكلاتي دارم كه هر كسي توان تحملش را ندارد.
داستان از يك روز گرم تابستاني شروع شد كه اي كاش اصلا تابستاني وجود نداشت.
فصل اول . تابستان پر دردسر
روز اول تابستان بود.كلي برنامه ريزي داشتم.فوتبال،پارك،سينماو... .صبح زود بيدار شدم.
من و دوستم اميرحسين سلطاني تصميم گرفته بوديم هر روز صبح دور پارك جلوي آپارتمان
بدويم.با چه شوقي سريع آماده شدم.يك تكه نان و خرما خوردم و راه افتادم.
قرارمون جلوي پارك بود.وقتي من آنجا رسيدم امير حسين نبود.با خودم گفتم مياد.مگه ميشه
برنامه ي روز اول تابستان را خراب كنه؟صبر كردم.يك ربع...نيم ساعت...سه ربع... .
خيلي عصباني شدم.روز اول تابستان الاف شده بودم.اما اگر مي دونستم چه بدبختي هايي
منتظرم هست شايد اصلا ناراحت نمي شدم.
برگشتم خانه.ديگر خوابم نمي برد.پانزده سال هست كه-آخه 15 سالمه-وقتي از خواب بيدار ميشوم ديگر خوابم نمي برد.يه حسي بهم مي گويد:" نخواب.تو به خواب نياز نداري.تو قوي هستي.
تو به هيچ چيز و هيچ كسي نياز نداري."
اما خوب اين فقط يك حسه.هيچ وقت بهش توجه نمي كنم.اما وقتي مي خوابم كابوس هايي خيلي
وحشتناك مي بينم.پس ترجيح ميدهم نخوابم.ساعت ده اميرحسين زنگ زد.خيلي پوزش ميطلبيد
كه خوابش برده و ... .اما من اصلا توجهي نداشتم.از دستش ناراحت نبودم.خيلي حس عجيبي داشتم.
يك حس دروني- بازم همان صداي دروني كه باعث كابوس بود- ... .
قصد داشتم راجع به صدا به اميرحسين چيزي بگم.اما همان حس مانعم مي شد.بالاخره گوشي را
برداشتم و به امير زنگ زدم.بلافاصله گوشي را برداشت.مثل اينكه منتظر تلفن من بود.اما او كه
از چيزي خبر نداشت!خيلي صريح حرف زدم:
*مي خواستم راجع به يك موضوع با تو صحبت كنم
*منم يك مشكل دارم.اتفاقا همين الان مي خواستم بهت زنگ بزنم.
*پس پنج دقيقه ديگر تو پارك مي بينمت
پنج دقيقه وقت خوبي براي آماده شدن بود.از خانه تا پارك يك دقيقه بيشتر راه نبود!
دقيقا سر ساعت در پارك بودم.دوباره امير حسين دير كرده بود.ناگهان آن صداي مبهم در گوشم
شروع به زمزمه كرد.صدايي عميق و مشكوك از اعماق وجود.گويا هم نوع خود را يافته بود.
ذوق و هيجان سخن مي گفت.اما چيزي نمي فهميدم.ناگهان فردي از پشت سر مراصدا زد.
قدرت زيادي براي تشخيص صدا لازم نبود.صدايي گرفته كلفت و مردانه.امير حسين بود.
با او به سرعت دست دادم و به سمت نيمكت راهنماييش كردم.خيلي سريع از او خواستم كه اول
من مشكلم را بگويم.شروع كردم به بازگو:"من از كودكي دچار يك مشكلم.نمي دانم اسمش
چيست؟مشكل رواني،روحي و... .همه ي اين مشكلات به يك حس و صداي عجيب مربوط ميشود.
صدايي مخوف كه از اعماق وجودم با من سخن ميگويد.اكثر اوقات نمي فهمم چه مي گويد.اما به
راحتي خواسته اش را درك ميكنم.«تو توانايي.تو قدرتمندي.نيازي به هيچ كس و هيچ چيز
سرم را بالا آوردم تا ببينم امير حسين چه واكنشي نشان ميدهد.اما جا خوردم و از ترس كه خودم
هم دليلش را نمي دانم عضلاتم منقبض شد.او بدون پلك زدن و هيچ صدا يا تمسخري مات و
ساكت به من خيره شده بود.مثل اينكه هيولايي دوسر در مقابلش قرار دارد.
سعي كردم بپرسم چه شده.. كه حرفم را قطع كردو گفت:"تو يك دروغ گويي.تو ذهن مرا
مي خواني.تو... . بگو ببينم راست گفتي؟"
*پس ما ...ما...ما هردو اين صدا را مي شونيم.يك صدا و يك حس در دوجسم...
تا چند لحظه هيچ صدايي را نمي شنيدم.چمم را كه باز كردم هنوز در پارك بودم.
هوا تاريك شده بود.مه همه جا را پوشانده بود.اول فكركردم اميرحسين رفته اما وقتي چشمم به
تاريكي عادت كرد ديدم هنوز بهت زده جلوي من ايستاده.خواستم چيزي بگويم كه با حركت
دست ساكتم كرد و مرا به طرف ساختمان- هر دو در يك پارتمان زندگي مي كردي- راهنمايي
كرد.وقتي به خانه رسيديم گفت كه نبايد به كسي چيزي بگوييم.تا صبح استر احت مي كنيم و
صبح درباره ي اين موضوع به بحث مي پردازيم.
به امير زنگ زدم.مثل هميشه بلافاصله گوشي را برداشت و گفت قرار روي نيمكت پارك روبروي
پنج دقيقه بعد آنجا رسيدم.اميرحسين منتظرم بود و رو به استخر درحال غذا دادن به مرغابي ها بود.
براي همين متوجه حضور من نشد.
با سلامي آهسته سكوت را شكستم.خيلي در فكر بود.پس نشستيم تا درباره ي موضوع بحث كنيم.
من شروع كردم و گفتم:"فكر ميكني چه دليلي وجود دارد؟"
*نمي دونم.اما بايد دنبال كسي بگرديم كه از اين ماجرا اطلاع داشته باشد.اما چه كسي؟
*به نظرتو اين يك مشكل رواني است؟
*نه.مگر مي شود دو نفر يك حس را در خود بروز بدهند.آن هم از روي مكل رواني.!
*پس بايد ازچه كسي كمك بگيريم؟
*به نظر من از كسي كه به اسرار ماوراءالطبيعه مسلط باشد.مسلا يك رمال،فال گير و نمي دونم ديگه از همين قبيل.
*پس بايد منتظر باشيم.شايد همان طور كه بطور اتفاقي اين حس در ما بروز كرد اين شخص هم سر راه ما قرار بگيره.دست تقدير!
*فكر كنم چاره ي ديگري نداريم.تنها راه اين است كه منتظر بمانيم و ببينيم چه مي شود.
پس راه افتاديم و بعداز يك پياده روي كوتاه به خانه برگشتيم.
نوشته ي پوريا رضايي.
هرگونه كپي برداري پيگرد قانوني دارد.
ادامه فصل ها در پست هاي آينده
علاقه مندی ها (Bookmarks)