دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: فرمانده شهید محمد علی اربابی

  1. #1
    یار همراه
    نوشته ها
    2,548
    ارسال تشکر
    17,332
    دریافت تشکر: 8,680
    قدرت امتیاز دهی
    15646
    Array

    پیش فرض فرمانده شهید محمد علی اربابی

    رئیس ستاد لشکر 8 زرهی نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
    سال 1343 ه ش در بید گل کاشان متولد شد . به دلیل فقر مادی از دوران کودکی به کارهای سخت بدنی مشغول بود و در کنار کار به صورت شبانه به تحصیل می پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه شتافت و مدتی در جبهه بود.او هرچه در جبهه آموخته بود در کاشان به دیگران یاد می داد. مدتی مسئولیت پذیرش سپاه کاشان را عهده دار بود.
    قبل از عملیات بدر به عنوان مسئول واحد آموزش نظامی لشکر 8 نجف اشرف مشغول انجام خدمت شد. پس از آن به مسئولیت واحد بسیج لشکر منصوب گشت. وی چندین بار در طول جنگ مجروح شد و هر بار مصمم تر از همیشه به جبهه باز می گشت. در عملیات کربلای 4 با مسئولیت ریاست ستاد لشکر شرکت نمود و از عهده مسئولیت اداره امور لشکر به خوبی بر می آمد. شهید اربابی در عملیات کربلای 4 به جهت نظارت دقیق بر عملیات، انتقال نیرو و امکانات، مسئولیت اسکله لشگر رانیز پذیرفت و در نیمه شب 5/10/ 1365 در همانجا به شهادت رسید.
    اودر بخشی از وصیت نامه اش می گوید:
    ای افرادی که هنوز بیدار نشده اید، بیدار شوید و به ندای امام لبیک گویید که اگر سعادت دنیا و آخرت را می خواهید باید پیرو او باشید.
    منبع:"آبشار ابدیت"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375


    خاطرات
    حسین دشتبان زاده :
    آن روزهایی که شهید علی اربابی فرمانده پایگاه مقاومت آران و بیدگل کاشان بود، من یک بسیجی بودم. به اقتضای سن و سال یا شرایط روحی و تربیتی، آدم سر سخت و نافرمانی بودم.
    دلم می خواست اربابی را اذیت کنم. چرا؟ نمی دانم. هر چه فکر می کنم هیچ بدی از او ندیده بودم ولی هر چه او می گفت من عکس آن را عمل می کردم. با همه این شرایط، اربابی هیچ نمی گفت و تحمل می کرد. هر کاری می کردم که به من معترض شود، دعوا کند ولی او با صبر، بردباری و متانت و اخلاق عملی خود مرا متوجه اشتباه کرد و شرمنده او شدم.
    عباس پرنده:
    قبل از عملیات بدر مجدداً به جبهه اعزام شدم. با اینکه بنده و اکثر نیروهای اعزامی از خمینی شهر اعزام مجدد بودند و تجربه کافی از عملیات های قبلی داشتند ولی برادر علی محمد اربابی که مسئول آموزش لشکر بود قابل قبول نبود.
    در منطقه جنوب یک اموزش فشرده برای ما گذاشت و یک شب نیز رزم شبانه داشتیم. صحنه رزم شبانه برای ما که شب عملیات را بار ها تجربه کرده بودیم عیناً مثل جنگ واقعی بود.
    اربابی و همکارانش با مهمات واقعی یک خط آتش سنگینی روی سر ما درست کرده بودند و خودش از پشت بلند گو اعلام کرد: فرض کنید این ها (برادران آموزش) دشمن هستند که به شما تیر اندازی می کنند؛ به دشمن امان ندهید! با کمترین تلفات بیشترین تلفات را وارد کنید. رزم شروع شد.
    در طول این رزم شبانه بعضی از بچه ها سر و صدایشان در آمد.
    می خواهند ما را بکشند. این چه رزم شبانه ای است، قربان شب عملیات و...
    بعد از اینکه رزم شبانه با موفقیت، با تمام سختی هایش تمام شد، شهید اربابی پشت بلند گو قرار گرفت اول از همه عذر خواهی کرد، بعد حلالیت طلبید و اضافه کرد:
    اگر ما سخت گیری می کردیم به خاطر خود شما بود، هدف از این سخت گیری ها این است که بتوانیم وظیفه خویش را به نحو احسن انجام دهیم.
    سردار شهیداحمد کاظمی :
    بعد از عملیات والفجر 4 از دیدگاه سنندج قصد حرکت به کرمانشاه و نهایتاً تهران را داشتیم. ساعت سه بامداد می خواستیم حرکت کنیم. موقع سوار شدن متوجه شدیم شهید اربابی در جمع ما نیست.
    متحیر شدم که کجا رفته است؟
    کمی منتظر ماندم. نیامد. به دنبالش گشتم؛ از بقیه همراهان سراغش را گرفتم. کسی اربابی را ندیده بود. با خود گفتم: نصفه شبی مگر چه کار مهمی داشته که دنبالش رفته است.
    کنار دیدگاه چند درخت سرو بود، دیدم سرو قامتی پشت یکی از درختان ایستاده و غرق در عبادت و مشغول خواندن نماز شب است. صدای العفو، العفو های دلنشین اش چنان مجذوبم کرد که مدتی بی حرکت ایستاده تماشایش کردم. زیبا تر از گل، خوش اندام تر از سرو خوش لهجه تر از بلبل و فاخته زمزمه های عاشقانمه اش گوش هر رونده ای را نوازش می داد.
    یکی درخت گل اندر میان خانه ماست
    که سروهای چمن پیش قامتش پستند
    سید محمد میر معصومی :
    شهید علی محمد اربابی در هر مسئولیتی که بود مدیریت داخلی، بسیج، ستاد دو مشخصه بارز داشت: از کار هیچگاه احساس خستگی نمی کرد. گاه می شد آنقدر گرفتار کارهای محوله بود که حتی خوردن غذا یادش می رفت. مع الوصف در گرما گرم کار، وقتی به او می گفتی: اربابی، خسته نباشی، خدا قوت. می گفت: کار برای خدا خستگی ندارد و این فرموده امام است.
    دوم اینکه بی نظمی و قصور را به هیچ وجه تحمل نمی کزد. با آن همه صبر و برد باری این مورد که پیش می آمد. ناراحت و آزرده می شد.
    بارها او را در حالی که در آن گرمای زیاد و طاقت فرسای جنوب می دیدم پیاده از این واحد به آن واحد به آن واحد یا از این گردان به آن گردان می رفت حتی فاصله طولانی دژبانی تا ستاد را پیاده طی می کرد. از او می پرسیدم: چرا پیاده؟ پس این همه وسیله نقلیه برای چه اینجاست؟ با تبسمی زیبا می گفت:
    کار مشخصی داشتم برای همین از بیت المال استفاده نکردم. در حالی که در جبهه همه کارها برای دفاع بود و کار شخصی برای کسی پیش نمی آمد.
    عباسعلی داوری:
    زمانی که اربابی تازه به ریاست ستاد منصوب شده بود، جلسه ای گذاشت. اولین جلسه او بود. پس از شروع جلسه مقد مه ای راجع به راستگویی و صداقت بیان کرد. پس از آن اهمیت آمار صحیح را بر شمرد و تأکید کرد اگر آمار درست و صحیح باشد، مسئولین جهت طرح ریزی و برنامه های آینده بهتر تصمیم می گیرند.
    هنوز نمی دانستم چرا این صحبت ها را می کند تا اینکه ادامه داد: اگر غذای که به برادران می دهند کم است و سیر نمی شوند به دروغ آمار اضافه ندهند. راست بگویند. من خودم پیگیری می کنم به حدی غذا بدهند که همه سیر شوند.
    تعجب کردم چون این مرسون جبهه بود و فکر نمی کردم دروغ محسوب شود و یا گناه داشته باشد. از اتفاق، پیگیری این کار را به عهده من گذاشت. وقتی نظر او تحقق یافت گفت:
    همین افتخار مرا بس است که در بین دوستان باشم و باعث شوم یک رزمنده حتی یک دروغ آن هم مصلحتی نگوید.
    علی رضا صالحی:
    منطقه حال و هوای عملیات داشت. جوش و خروش و جنب و جوش عملیات را می شد حس کرد. فرماندهان و مسئولان مرتب جهت شناسایی و توجیه به منطقه و رفع نواقص عملیات سر کشی می کردند.
    ماشینی از دور نمایان شد، به سرعت می آمد و خط گرد و غباری مثل مار از د ور به دنبالش کشیده می شد. در یک لحظه آن مار چنبر زد و گرد و خاک به هوا بلند شد. یکی از بچه ها گفت: چپ کرد. سریعاً خود را لبه محل رساندیم. از میان گرد و غبار ماشین چپ کرده ای هویدا شد. اربابی با سر و صورت و لباس خاکی از ماشین خارج شد. نگاهی به ما کرد و خندید. گفتم: چی شده آقای اربابی؟
    گفت: تقصیر خودم بود باید بیشتر مواظب بودم. احتیاط نکردم بعد دست را به سمت جیبش برده گفت: خسارتش را می دهم.
    خسرو سعادت :
    در حرم امام هشتم ناگهان چشمم به شهید اربابی افتاد که مشغول زیارت بود. آنچنان غرق در راز و نیاز بود که انگار با خود امام صحبت می کرد. آرام به طوری که متوجه من نشود پشت سرش ایستادم تا از روحیات و حالت تضرع او بهره ای نیز به من برسد. بعد از خواندن زیارت نامه همانطور که به ضریح مطهر نگاه می کرد آرام آرام در محوطه حرم قدم می زد. در این لحظه متوجه آمدن او شدم. نه قد بلندی نه هیکل قوی و نیرومندی. با خود گفتم:
    چرا او را رئیس ستاد لشکر کرده اند؟ مگر چه خصوصیتی دارد.
    در این بین که همه سعی می کردند خود را به ضریح برسانند متوجّه اربابی بودم، دیدم حواسش به پیرمردی است که قصد دارد خود را به ضریح نزدیک کند ولی ازدحام جمعیت و ضعف و قنور پیری این مجال را به او نمی دهد.
    اربابی در حالتی که با لبانش ذکر می گفت جلو رفت و دست پیرمرد را گرفت، راه را باز کرد و او را به ضریح رسانیده خود بر گشت و به نجوا و زمزمه عاشقانه اش مشغول شد.
    مصطفی بار فروش :
    قرار بود که ما از پادگان شوشتر به فاو جهت پدافند منتقل کرده نیروها ی خط را برای استراحت تعویض نمایند. عشق و علاقه به خط وجوه همه را لبریز کرده، لحظه شماری می کردند. با اعلام آماده شدن نیروها جهت انتقال به خط سریعاً همه آماده شدیم تا به فاو برویم.
    وسایل نقلیه به دلیل مشکلاتی نتوانستند سر موعد مقرر بیایند. در گرمای خوزستان؛، با لباس و سلاح و تجهیزات کامل، نیروها کلافه شدند و سر و صدای اعتراض ها کم کم بالا گرفت.
    یک نفر پیشنهاد کرد به ستاد فرماندهی رفته اعتراض کنیم. رفتیم، مسئول دفتر فرماندهی گفت: برادر اربابی تشریف دارند ولی به لحاظ کارهای طاقت فرسا، خسته هستند و استراحت می کنند. ناراحتی جلوی چشممان را گرفته بود، گفتیم:
    بیدارش کنید. لحظاتی بعد شهید اربابی با چشمانی خواب آلود از اتاق خارج شد. انتظار داشتیم اول به بیدار کردنش اعتراض کند ولی خلاف انتظارمان، با روی گشاده به حرف های بچه ها گوش داد و پس از کمی تأمل گفت:
    حق با شماست، من از جانب مسئولین از شما معذرت می خواهم. الان پیگیری می کنم ماشین ها بیایند.
    وقتی او عذر خواهی کرد، عرق خجالت بر چهره خیلی از بچه ها نشست، از شرم سرها را پایین انداخته یارای نگاه کردن در چشمان لبریز از محبت او را نداشتیم.
    علی رضا صالحی :
    نیمه های شب صدای آشنایی با لحن شیرین و کلامی شیوا مرا از خواب بیدار کرد. خوب د قت کردم کلمه هایی که در خواب و بیداری به وضوح به گوشم می خورد: معبودا، خدایا، الها.... بود مطمئن شدم یک نفر به تهجد مشغول است.
    کنجکاوی بیش از حد وادارم ساخت از رختخواب بیرون آمده خود را به صاحب صدا نزدیک کنم. گویا اربابی بود؛ رئیس ستاد لشکر. ولی مطمئن نبودم؛، در تاریکی جلورفتم تا چهره اش را بهتر تشخیص بدهم. نا گاه او متوجه من شد و تبسم کرد. تبسم همیشه بر لبانش بود ولی من خجالت کشیدم و شرمنده شدم. چون عارفی را از خدا، سالکی را از مراد، زاهدی را از معبود و مومنی را از محبوب جدا کرده بودم.
    در حالی که وجودم را خسی در میقات می دیدم به جای خود بر گشتم و با خود عهد کردم دیگر مزاحمتی برای گوشه نشینان خلوت انس ایجاد نکنم.
    محمد تقی رضوان پور :
    شهید اربابی قبل از عملیات والفجر 8 ازدواج کرد ولی با شروع عملیات به جبهه آمد. بعد از عملیات اصرار داشت که در جبهه بماند و به مرخصی نرود. گر چه عملیات از تب و تاب افتاده بود ولی هنوز منطقه به طور کامل تثبیت نشده و هنوز تحرکات و پاتک های دشمن به اتمام نرسیده بود.
    فرمانده لشکر، اربابی را ملزم و موظف به مرخصی کرد. اربابی علی رغم میلش و با اجبار فرمانده باید به مرخصی می رفت. در سنگر فرماندهی مشغول تعویض لباس و بستن بار سفر بود. همه ما او را نگاه می کردیم چون ناراحتی از سر و رویش بارز و مشخص بود.
    وقتی داشت لباس های شخصی خود را می پوشید. خیلی جدی گفت: بچه ها! به لباس های من نگاه نکنید، روحیه تان ضعیف می شود! از این حرف او همه خندیدند ولی او ناراحت تر از این بود که با این چیزها بخندد.
    علی اکبر حسن زاده :
    یک روز به ستاد لشکر 8 جهت ملاقات با رئیس ستاد، شهید علی محمد اربابی رفتم. تابستان بود و گرما بیدار می کرد. از پشت پنجره ستاد که رد می شدم دیدم کولر گازی اتاق رئیس ستاد خاموش است. با خود گفتم: حالا هم که در این گرمای طاقت فرسا تا اینجاآمدم اربابی نیست.
    دستگیره در را فشار دادم با تعجب متوجه شدم که در باز است و اربابی داخل اطاق مشغول کار می باشد. پیشانی و ا طراف چهره اش از عرق خیس بود و موهای جلو سرش به پیشانی چسبیده و لباسش از عرق نقش گرفته بود. اول فکر کردم برق نیست یا کولر خراب است.
    وقتی از اربابی پرسیدم که این اطاق که کولر گازی دارد چرا روشن نمی کنی؟ یا دستمال عرق هایش را پاک کرد و گفت: الان بچه ها داخل چادر از گرما نفس هایشان حبس شده اگر من کولر را روشن کنم مرتکب گناه شده ام.
    مرتضی دهقانیان آرانی :
    یک شب ساعت دو بعد از نیمه شب شهید علی محمد اربابی از مأموریت به مقر لشکر باز گشت. دژبان وقت، یک پاسدار وظیفه جدید بود که اربابی را نمی شناخت. اربابی وقتی که دید دژبان او را نشناخت موقعیت را مغتنم شمرد، تا کار دژبان و دژبانی را بهتر کنترل و ارزیابی نماید. لذا از اراده کارت شناسایی و حکم ماموریت امتناع نمود و با دادن جواب های سر بالا سعی در مشکوک نمودن دژبان کرد.
    او که کاملا ًبه اربابی مشکوک شده بود با خشونت وی را از ماشین پیاده کرده روی زمین سینه خیز برد. سپس او را در گوشه ای تحت مراقبت قرار داده با تلفن رده ما فوق را خبر می کند که یک فرد مشکوک را باز داشت کرده است. آن مسئول وقتی آمد؛ اربابی را با لباس خاک آلود و خسته از تنبیه بدنی دژبانی آمد؛ اربابی را با لباس خاک آلود خسته از تنبیه بدنی دژبان مشاهده کرد به شدت و با خشونت تمام با دژبان بر خورد نمود که:
    بیچاره ایشان برادر اربابی رئیس ستاد لشکر هستند.
    دژبان که از تعجب داشت شاخ در می آورد با تنبیه بدنی شدید مسئولش مواجه شد.
    اینجا اربابی سر رسید و دژبان را نجات داد. صبح فردا سر صبحگاه به محض اینکه نام دژبان را برده، او را به جایگاه احضار کردند. دل همه به حالش سوخت چون ماجرای شب گذشته مثل توپ در پادگان صدا کرده بود. دژبان در حالی که مثل بید می لرزید به جایگاه رفت. اربابی جلو آمد دستی بر شانه دژبان گذاشته، گفت:
    امروز می خواهم یکی از وظیفه شنا سترین پاسداران وظیفه لشکر را معرفی نمایم. بعد اضافه کرد: به این سرباز شناس چند روز مرخصی تشویقی می دهیم تا همه بدانند انجام وظیفه تشویق و قصور در آن تنبیه در پی خواهد داشت.
    محمد تقی رضوان پور :
    نیرو ها در ساحل اروند آماده حرکت بودند. گردان غواص رفته بود تا خط را بشکند. بی سیم ها خاموش و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. گوش ها تیز شده بود که به محض در گیر شدن نیروهای غواص بقیه حرکت کنند.
    به اتفاق شهید اربابی در ساحل روی اسکله نشسته بودیم، ناگهان عملیات شروع شد. اربابی سر از پا نمی شناخت و با سرعتی تمام و شوری وصف ناپذیر مشغول انجام وظیفه بود.
    بر اثر تاریکی دو تا از قایقها به هم گیر کرده بودند. سریعاً داخل آب پریدم و آنها را حرکت دادم. دوباره به کنار علی محمد بر گشتم. آرام نمی گرفت و مدام از این طرف به آن طرف می رفت گفتم: بنشین و هر کاری داری به ما بگو تا انجام دهیم.
    چند لحظه گذشت، بعد رو به من کرد و گفت: جنگ خیلی شیرین است! در این حین خمپاره ای چند متری ما اصابت کرد، در حالی که بوی باروت مشاممان را می سوزاند: بله جنگ اینها را هم دارد. گفت: همین ها هم شیرین است. آری او حلاوت شهادت را حس می کرد.
    سردار شهیداحمد کاظمی :
    اربابی هر گاه فراغتی پیدا می کرد در جمع بسیجی ها بود. او به آنها عشق می ورزید، لذا سعی می کرد بیشتر وقت خود را با آنها بگذراند. حول و حوش عملیات والفجر 8 ازدواج کرد ولی سه روز پس از ازدواج شنیدم که می گفتند: اربابی بر گشته است.
    من ناراحت شدم و وقتی او را دیدم گفتم: چرا آمدی؟ تو تازه ازدواج کرده ای باید چند روزی می ماندی. بر گرد چند روزی بمان بعداً بیا. ولی او اصرار و. پافشاری می کرد که در جبهه بماند. تحملم تمام شد با اندی گفتم: اربابی باید بر گردی. همین امروز به خانه برو! او در حالی که داشت موتور سیکلتی را روشن می کرد که با آن نزد بسیجی ها برود نگاهی به من کرد، و ملتمسانه در حالی که بغضش ترکیده اشکش جاری شده بود گفت: احمد آقا، اجازه بدهید باشم، بگذارید بین بچه ها بمانم. دیگر نتوانستم مقاومتی بکنم سکوت کردم. چون سکوت علامت موافقت است.
    محمد تقی نوحی :
    در پادگان انبیاء مشکل کمبود آب داشتیم، آب جیره بندی شده بود و بچه ها در مضیقه بودند. شهید علی محمد اربابی مرا که راننده جرثقیل بودم مأمور کرد چاه آبی پیدا کنم. وقتی چاه پیدا شد نیاز به لوله کشی داشت تا بشود آب را از قعر آن کشید.
    گر چه می شد تا فردا صبر کرد تا یک لوله کش از شهر برای این کار بیاید ولی چون بچه ها در مشقت بودند، شهید علی محمد اربابی با شهید علی رضایی آن شب تا نزدیک صبح آچار به دست لوله کشی می کردند و همان موقع آب آشامیدنی را به بچه ها رساندیم.
    آقا بیگی:
    علی محمد اربابی به خاطر علاقه ای که به بسیج داشت همیشه لباس بسیجی می پوشید. یک روز که طبق معمول برای نیروهای تازه وارد لشکر، از اهمیت جبهه و جنگ و شرایط حضور در جبهه و عملیات سخن می گفت. چند نفر از بسیجی ها اصلاً توجهی به سخنان او نمی کردند و با هم شوخی می کردند.
    بعد از اتمام سخنرانی سراغ آنها رفته، گفتم: چرا به سخنرانی توجه نمی کردید. اینجا جبهه است. هر مسئولیتی که برای شما صحبت می کند در حقیقت با این صحبت کوله باری از تجربیات جنگی خود را در اختیار شما و ما قرار می دهد.
    با تعجب پرسیدند: مگر او چه کسی بود؟ گفتم: نمی شناختید. او رئیس ستاد لشکر است. گفتند عجب پس اینم اربابی بود؟!
    علی اکبر گلکاریان :
    در بحبوحه عملیات والفجر 8 به ساحل اروند آمدیم تا بوسیله قایق به شبه جزیره فاو منتقل گردیم. چون بعضی از بچه ها اعزام اول بودند، از طرفی هواپیماهای دشمن و توپخانه او نیز مرتبا منطقه را زیر آتش گرفته بود و ممکن بود بعضی از بچه ها دچار ضعف روحیه شده باشند، وقتی به اسکله رسیدیم شهید اربابی رئیس ستاد لشکر کنار اسکله ایستاده بود و همانطور که با روی گشاده از بچه ها استقبال می کرد و آن ها را کمک می کرد سوار قایق شوند مثل کرایه کش های شهری داد می زد:
    فاو پنج تومان! فاو پنج تومان!
    بچه ها می خندیدند. یکی دست در جیبش می کرد، یکی می گفت: رفت و بر گشت پنج تومان یا فقط رفت؟ دیگری می گفت: آقا گران است کمتر حساب کن. او با این کار باعث شد با روحیه عالی، لبان متبسم و با خاطره خومش به فاو وارد شویم.
    محمد تقی نوحی:
    در عملیات والفجر 8 بنده راننده اتوبوس بودم. چون چندین مرتبه نیروها را به منطقه عملیاتی انتقال داده بودم کف اتوبوس خیلی کثیف شده بود. خاک و گل کف پا، قوطی های آبمیوه، کمپوت و سایر فضو لات غذایی که در طول مسیر کف ماشین ریخته شده بود، باعث شده بود حالت چندش آوری پیدا کند.
    من هم خسته بودم و حوصله تمیز کردن آن را نداشتم.
    هنگام ظهر، ماشین را متوقف کردم و رفتم غذایی بخورم. وقتی بر گشتنم، اربابی را دیدم که با جارو و خاک انداز پله های اتوبوس را تمیز می کرد. با خجالت جلو دویدم و گفتم: برادر اربابی شما رئیس ستاد لشکر هستید نباید چنین کاری بکنید.
    جارو را گرفته، خود داخل اتوبوس رفتم تا تمیز کنم ولی دیدم او زود تر تمیز کرده و الان آخر کار بوده است.
    رزمندگان اسلام بخصوص سرداران شهید ما، اکثرا انسانهای پاک و بالیاقتی بودند. که در جبهه های جنگ که به فرموده رهبر بزرگوارمان حضرت امام دانشگاه انسان سازی است ساخته شدند. جوهره وجودی آنان قابلیت داسشت و در محیط جبهه از قوه به فعل در آمده ساخته شدند.
    ولی علی محمد اربابی علاوه بر آنکه انسانی پاک و با لیاقت بود قبل از جنگ و حضور در جبهه را ساخته بود به همین دلیل نهال وجودش در جبهه به ثمر نشست وتوانست مسئولیت های مختلفی را که در طول جنگ بر عهده اش می گذاشتم به خوبی انجام دهد. گرچه در ابتدا سعی می کرد از پذیرش آن طفره رود.
    اربابی می گفت: این مسئولیت را به فرد با کفایت تری واگذار نمایید. بنده هم در خدمتش بوده هر کمکی از دستم بر آید به او می کنم. ولی با کفایت تر از خودش بود. وجودش آن چنان مایه برکت بود که هر جا بود و هر مسئولیتی بر عهده اش بود به خوبی از عهده آن بر می آمد چون خود را در مقابل خدا مسئول و جوابگو می د ید.
    او خیلی زود با جمع هماهنگ می شد و قابلیت های فراوانش را زود بروز می داد. هر گاه کار تخصصی بر عهده اش می گذاشتم یکی دو روز بعد، چنان روحیه و استعدادی از خود نشان می داد که گویی استاد ترین فرد در این فن است.
    علی محمد قاسم پور :
    یک روز یکی از پاسداران وظیفه برای طرح مشکلات و ناراحتی هایش با چهره ای گرفته در حالی که گرد نش را کج کرده بود نزد شهید اربابی آمد تا شاید کمکی از جانب آن بزرگوار به او شود یا اینکه چند روز مرخصی بگیرد و به خانواده اش برسد.
    البته، این امر مخصوص نیروهای وظیفه بود چون بسیجی ها با در نظر گرفتن شرایط خانواده گی به صورت داوطلب به جبهه می آمدند و از این بابت مشکلی نبود.
    وقتی آن سرباز با آن حالت به علی محمد رسید و می خواست با آه و ناله و ضجه و گریه د رد دل خود را مطرح کند، شهید اربابی دید الان غرور و روحیه یک رزمنده شکسته می شود با صلابت و خیلی محکم به او خطاب کرد: محکم بایست! تو سرباز امام زمان هستی. اسلام به تو افتخار می کند، دشمن از تو می هراسد؛ امام خمینی به خاطر وجود تو در جبهه محکم و با قدرت علیه دشمنان صحبت می کند و...
    عباس علی داوری:
    شهید اربابی به قدری از دروغ متنفر بود و از آن می گریخت که علاوه بر آنکه خود هیچگاه دروغ نمی گفت، جایی که دروغ گفته می شد هم متوقف نشده از آن محل فاصله می گرفت و دور می شد.
    قبل از عملیات کربلای چهار می خواستیم به منطقه عملیاتی برویم. برای عبور، محد ودیت برگه تردد داشتیم و باید به دروغ که نه؛ باید طوری از دژبان خرمشهر رد شده وارد منطقه می شدیم. به دژبانی که رسیدیم شروع کرد یم با او صحبت کردن و با شلوغ کردن، طوریکه سعی کردیم او را راضی به عبور بنماییم.
    در این حین متوجه شهید اربابی شدیم، دیدیم آرام آرام از ما فاصله گرفت. وقتی مجوز عبور گرفتیم، علی محمد آمد سوار شود. گفتیم. شما چرا نیامدید، کمک کنید تا زود تر نتیجه بگیریم. گفت: من هم د لم می خواست هر چه زود تر راه باز شود ولی سعی می کنم دروغ نگویم و جایی که دروغی نیز گفته می شود حضور نداشته باشم.
    سردار شهیداحمد کاظمی :
    در سال 65 توفیق تشرف به حج ابراهیمی یافتم، هنگامی که با اربابی خداحافظی می کردم نامه ای به من داد و سفارش کرد این نامه را در طول راه بخوانم. گویی زاد راه سفر مکه ام بود. نامه را گرفتم و از هم جدا شدیم.
    در طول راه به فکر اربابی و نامه اش افتادم. نامه را باز کردم. با خطی زیبا و کلماتی لطیف و دلنشین که از سودای قلبش بر خاسته بود برایم نامه نوشته بود. وقتی نامه را خواندم متوجه شدم چرا این مطالب را حضوری با من مطرح نکرده. چرا می خواسته در راه مکه باشد تا نتوانم به در خواستش جواب رد بدهم.
    در نامه نوشته بود: در عملیات آینده (کربلای 4) اجازه بده در گردان های رزمی انجام وظیفه نمایم. با رزمندگان و همراه آنان بر قلب دشمن زبون حمله کنم. خواهش می کنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نکن. من می دانم که تا شش ماه دیگر من شهید خواهم شد. پس این چند صباح اجازه بده با بسیجی ها باشم.
    همین طور که نامه را می خواندم مثل اینکه یک سطل آب سردی روی بد نم ریختند، عرق سردی بر وجودم نشست و لرزیدم خدایا اگر اربابی شهید شود، اگر او نیز برود، چه می شود. نه خدایا اربابی را برای لشکر اسلام حفظ کن.
    دقیقاً سر موعد مقرر، سر شش ماه، در انتهای عملیات کربلای چهار به لقای یار رسید.
    محمد تقی رضوان پور :
    در شوشتر خدمت شهید اربابی رسیدم. تازه از مرخصی بر گشته بود. ظاهراً آخرین مرخصی او بود با هم از شوشتر تا اهواز هم سفر بودیم. در طول راه مثل همیشه ذکر می گفت. گویی لبانش به ذکر عادت کرده بود و هر وقت لبانش ساکت می شد. د لش ذکر می گفت. چون همیشه خود را در محضر خدا حس می کرد.
    در همین حال مثل اینکه به چیزی فکر کند مدتی بدون حرکت بود گاه به طرف من بر می گشت و می گفت: رضوان پور این دفعه که مرخصی رفتم چیزهایی دیدم که متوجه شدم دنیا هیچ ارزشی ندارد.
    با این که از او نپرسیدم، مگر چه دیدی. ولی امروز می دانم و می توانم حدس بزنم که این مرد خدا چه دیده بود که از خدا می خواست دیگر به مرخصی نصیبش نکند.
    سردار محمد علی مشتاقیان مسئول اطلاعات لشکر 14
    در عملیات والفجر 8 وارد سنگر زینلی شدم، دیدم در گوشه ای تنها نشسته و به فکر فرو رفته است. خلوت او را شکسته باب گفتگویی باز کردم و گفتم:
    زینلی چی شده، خیلی گرفته ای، چرا در فکر فرو رفته ای؟ این عملیات هم مثل بقیه عملیات ها پایان خوبی ندارد.
    مدتی نگاهم کرد. همین طور که به دیوار سنگر تکیه زده و دستش را عصای بد نش کرده بود با حزن و اندوه تمام گفت:
    مشتاقیان، دلم گرفته است. خیلی دوست دارم در این عملیات به شهدا ملحق شوم. و دلم نمی خواهد دیگر زنده بمانم.
    مات و مبهوت به سخنانش گوش دادم، آن چنان از اعماق وجودش می گفت که موی بدن من راست شد. تا چند روز سخنانش در ذهنم بود و به آن فکر می کردم تا اینکه خبر شهادت او رشته افکارم را پاره کرد.
    مهدی صالحی:
    چند روزی از آزاد سازی فاو می گذشت. آن روز دشمن آتش بی سابقه ای روی منطقه اجرا می کرد و هواپیماها نیز مرتباً مواضع ما را بمباران می کردند. به طوری که یکی از فعال ترین اسکله های لشکر، اسکله ای که مجروحان را به عقب منتقل می ساخت.
    مسئول این اسکله شهید کبیر زاده بود و با دقت و وسواس زیاد انجاد انجام وظیفه می کرد. در این حین حاج شعبان زینلی از راه رسید. بهتر است بگوییم از بیمارستان رسید چون چند شب قبل از ناحیه گردن و دستها به شدت مجروح شده بود و شبانه او را به بیمارستان برده بودند ولی او از بیمارستان به خط آمده بود.
    فرمانده لشکر از او خواسته بود که جهت مداوا به اصفهان برود ولی او نپذیرفته بود. حاج شعبان به کبیر زاده گفت: مرا به آن سوی اروند ببر. کبیر زاده که سر و وضع مجروح او را دید گفت: حاجی تو مجروح شده ای فرمانده هم گفته باید به عقب بروی، من نمی توانم تو را ببرم.
    ولی زینلی اصرار کرد و گفت: فعلاً جای عقب رفتن نیست باید به جلو رفت. کبیر زاده گفت حالا که خودت می خواهی حرفی نیست. برو سوار آن قایق شو. و قایقی را با دست نشان داد.
    زمانی که قایق حرکت کرد با تبسمی فریاد زد. خداحافظ کبیرزاده! گویی کبیر زاده متوجه شد که این آخرین وداع است.
    در حالی که بغض گلویش را می فشرد در جواب گفت: ما را در بهشت فراموش نکن.
    ساعاتی بعد جسد خون آلود زینلی از همان اسکله به عقب تخلیه شد.
    اسکله منتظر شماست
    در عملیات کربلای 4 یک روز شهید اربابی وارد سنگر ما شد. خیلی عجله داشت مثل اینکه ملاقات بسیار بسیار مهمی داشته باشد. تعارف کردم: آقای اربابی بفرمایید! چیزی بخورید.
    شتاب زده پرسید: اسکله چه خبر؟ من هم به شوخی گفتم: اسکله منتظر شماست که بروید شهید بشوید! تبسمی کرد وراه افتاد چند قدم که رفت بر گشت و نگاه معنا داری به من کرد. گویا وداع می نمود.
    مدتی بعد آمبولانس جسد شهیدی را آورد. به من گفتند: ببین این شهید را می شناسی؟ نگاه کردم دیدم اربابی است. مثل کسی که شوک به او وصل کنند میخکوب شدم. بعد با گریه خطاب به او گفتم: من شوخی کردم. چرا شهید شدی.
    محمد تقی رضوان پور:
    شب عملیات کربلای 4، شهید اربابی در حالی که سوار بر موتور سیکلت بود سراغ من آمد و گفت: سوار شو. سوار شدم با چراغ خاموش مجبور بودیم مسیر را طی کنیم که هدف قرار نگیریم.
    به اتفاق به ساحل اروند رسیدیم، لشکر، سه اسکله مهیا کرده بود تا نیروها و قایق های عمل کننده از آن جا حرکت خود را برای عملیات آغاز کنند. به من گفت: اسم این اسکله، اسکله رحمت است. طوری این جمله را بیان کرد که گویی می دانست خود در آنجا به رحمت خدا می رود.
    وقتی روی اسکله قدم بر می داشت از خود بیخود شده بود.
    می خواست پرواز کند. از شور و شوق در پوست خود نمی گنجید.
    دقیقاً اطراف اسکله را بررسی کرد مبادا محل عروجش کم و کاستی داشته باشد.
    بی اختیار به یاد میثم تمار صحابی پاک حضرت علی (ع) افتادم، وقتی که امام درختی را نشان او داد و گفت: تو را به خاطر دوستی من به این درخت به دار می زنند. او هر روز به آن درخت آب می داد و از آن نگهداری می کرد. چون از آنجا به بهشت و رضوان خدا می رفت.
    منبع : http://www.sajed.ir/new/commandant/3...-29/11693.html


  2. 2 کاربر از پست مفید Joseph Goebbels سپاس کرده اند .


  3. #2
    همکار بخش مذهبی
    نوشته ها
    4,395
    ارسال تشکر
    7,424
    دریافت تشکر: 12,850
    قدرت امتیاز دهی
    7192
    Array

    پیش فرض پاسخ : فرمانده شهید محمد علی اربابی

    شهید اربابی به قدری از دروغ متنفر بود و از آن می گریخت که علاوه بر آنکه خود هیچگاه دروغ نمی گفت، جایی که دروغ گفته می شد هم متوقف نشده از آن محل فاصله می گرفت و دور می شد.
    خوش به سعادتش ... چه کار سخت و مشکلی رو بانفسش انجام می داده ... دعای خیرشون بدرقه راه ما ...
    اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر


  4. کاربرانی که از پست مفید طلیعه طلا سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •