فصل سوم .
برگشتم و دستم روبه طرف قفسه ی کتاب هام دراز کردم.قفسه ی کتاب هام، بالای تخت خوابم بود. بیشتر کتاب هایی که توی این قفسه بود رو خونده بودم، اونقدر خوندم و خوندم و خاطرات نوشتم تا اینکه قلم به سراغم امد، من می نوشتم. هم داستان هم رمان، نوشتن رو دوست داشتم.کلا، از ابتدایی، انشاء هایی که می نوشتم، گواه ازاستعدادی بود که توی بدنم، رخنه کرده بود و خودش رو مدام پنهون می کرد، اما خانم ندیری، که معلم اول راهنمایی م بود، من رو راهنمایی کرد که چه کارا کنم که این استعداد خدادای، افزایش پیدا کنه و گسترده بشه...پای ثابت و همیشگی انشاء بودم. وقتی خانم ندیری یه موضوع رو میگفت که دربارش یه انشاء بنویسیم، هرموضوعی که بود، می نوشتم. کم ِ کم، شش یا هفت صفحه می نوشتم و اولین کسی بودم که نوشتنم تموم می شد و خانم ندیری هم، من رو برای خوندن، به پای تخته، احضار می کرد...قدم هایی که به سمت تخته برمی داشتم، پراز مهر ومحبت و عشق بود. عشق به خانم ندیری و عشق به نوشتن!وقتی می رسیدم، اولین چندین گام، توی همون جا برمی داشتم و بعد، صدامو صاف می کردم و بعد، شروع به خوندن، می کردم ؛ اون جا بود که حواس همه، به خوندن من جمع می شد و من مواجه بودم با هزاران هزارچشم ورقلنبیده که به من خیره مونده بودن...نباید بهشون نگاه می کردم، هواسم پرت می شد و خطی که درحال خواندن بودم را گم می کردم. وقتی که می خوندم، یه احساس عجیب و غریبی بهم دست میداد، احساس مفید بودن توی جامعه و کلاس ! وقتی قلم رو بین انگشتام می گرفتم که انشاء بنویسم، یه حسی بهم دست میداد. قلم باهام حرف میزد. صدای حرف زدنش، توی ذهنم، شنیده می شد.ـ تو بعداً هم از من استفاده می کنی ... جاذبه م تو رو به خودش تسخیر میکنه ... من بعدآً هم به دردت می خورم ... اسم قلم رو به خاطر بسپار عسل عدالت ... . »این حرف ها، الانم توی گوشم هست و شنیده میشه، همین قلم بود که من رو به این سمت و سو کشوند... .دفترخاطراتم، که کنارم روی تخت آروم گرفته بود رو برداشتم. گرد و غباری، سطحش رو پوشانده بود.سطح غبارگرفته اش را با یک فوت، تمیز کردم سپس صفحه ی اولش رو آوردم. « تقدیم به شوهرآینده ام که چون دریای طوفانی و به همان قدرت و شدت، دوستش دارم. نمی دونم شوهرم کی هست؟! اما هرکی باشه مطمئنن قدرم رو می دونه، به قول خانم ندیری که معلم ادبیات سال اولم بود، عسل عسلم، شیرین زبون و خوراکه ادبیات و نویسندگی ایران...نمی دونم الان کی درحال خوندن این فصل از زندگیمه، شاید سال ها گذشته باشه و شوهرکرده باشم و الان شوهرعزیز و خوش تیپم درحال خوندن باشه، نمی دونم، اما هرکسی هستش، میگم که دوستت دارم و بووووس میکنمت...این خاطرات منه! نمی دونم از کی نوشتم. همین الان آخرین صضفحه ی این دفتر رو تموم کردم، امیدوارم که فرد لایقی برای دنیای نویسندگان باشم و ارزش و اعتبار این مکتب رو افزون تر کنم...عسل عدالت
آخرین روز دی ماه سال 80
تا آن جملات رو خوندم، لبخندی زدم و سپس خندیدم. خنده های من، بلند و طولانی بود. وقتی از چیزی خوشم میومد، اول یک لبخند کوچیک می زدم و بعد، بلند می خندیدم. دیگه این خنده و ها و شدت اون ها، برای همه عادی شده بود. توی خونه، وقتی می خندیدم، همه رو می خندوندم ؛ توی مدرسه، جرأت این کا رو نداشتم. چندین بار، به خاطر خندیدن توی کلاس، توبیخ کتبی شده بودم و بهم اخطار کرده بودن، اما کی گوش می کرد به این توبیخ ها و اخطار ها؟! دختری بودم که حرف هیچ کس جزخودم توی گوشم نمی رفت و اون کاری که بقیه می گفتن رو انجام نمی دادم، حتما باید خودم می خواستم که انجامش بدم و اطمینان داشتم که اگه کاری رو که با خواست خودم انجام بدم، توش موفق خواهم بود و موفقیت نصیبم میشد...یک بار دیگه، صفحه ی اول دفتر خاطراتم رو خوندم...« تقدیم به شوهرآینده ام که چون دریای طوفانی و به همان قدرت و شدت، دوستش دارم. نمی دونم شوهرم کی هست؟! اما هرکی باشه مطمئنن قدرم رو می دونه، به قول خانم ندیری که معلم ادبیات سال اولم بود، عسل عسلم، شیرین زبون و خوراکه ادبیات و نویسندگی ایران...نمی دونم الان کی درحال خوندن این فصل از زندگیمه، شاید سال ها گذشته باشه و شوهرکرده باشم و الان شوهرعزیز و خوش تیپم درحال خوندن باشه، نمی دونم، اما هرکسی هستش، میگم که دوستت دارم و بووووس میکنمت...این خاطرات منه! نمی دونم از کی نوشتم. همین الان آخرین صضفحه ی این دفتر رو تموم کردم، امیدوارم که فرد لایقی برای دنیای نویسندگان باشم و ارزش و اعتبار این مکتب رو افزون تر کنم...عسل عدالت
آخرین روز دی ماه سال 80
دوباره خندیدم و زیر لبم گفتم :ـ امان از دست تو عسل،عسل نیستی که!؟! عسلکی، جیگرکی،خوشگلکی، ای کاش میشد دوباره حرفی رو که خانم ندیری میگفت رو دوباره بشنوم...خانم ندیری هرجا که هستی، میگم که دوستت دارم، معلم نبودی که، فرشته بودی...روی تختخوابم، به طورکامل دراز کشیدم. احساس تازه ای داشتم که تا به حال، اون حس رو تجربه نکرده بودم. دفتر خاطراتو، ورق زدم و صفحه ی بعدش رو اوردم. تاریخش، برای سال 8/3/82 بود. اون موقع، کلاس پنجم دبستان بودم. سال آخر و امتحانات سخت نهایی! ازخاطراتی که ازاون سال داشتم، نصفش ازذهنم پاک شده بود. خاطرات تلخ اون موقع، جایش رو به خاطرات شیرین چند سال پیش داده بود. تا خواستم که شروع به خوندن اون فصل اززندگیم کنم، نیما، برادرم، بدون در زدن وارد اتاق شد. همیشه با نیما، سراین موضوع، جنگ و دعوا داشتیم. اون، حق نداشت که بدون اجازه، وارد اتاقم بشه. صد بار، بهش تذکر و اخطاردادم، اما کو گوش شنوا؟!تقریبا، به من رفته بود. شخصیت هامون، تقریبا عین هم بودش و کارایی که من میکردم، با طرزپسرونه، نیما انجام میداد. وقتی در رو باز کرد، زنگوله ی بالای در، که نصبش کارخودم بود، ونگ ونگ کرد و من رو باخبر!زنگوله رو برای این بالای در اتاقم نصب کرده بودم که وقتی کسی بی اجازه وارد اتاقم شد، من باخبربشم و موچشو بگیرم. پدر و مادرم، همیشه قبل ازاینکه وارد اتاق بشن و نصیحت هاشونو آغازکنن، در رو تق تق می زدن و بعد وارد میشدن اما تا به حال، یه همچین رفتاری رو از نیما سراغ نداشتم که وقتی وارد اتاق میشه، در بزنه...!؟شاید من نمی خواستم کسی توی اون لحظه وارد اتاق بشه، صد بار به نیما گفته بودم که وقتی میخوای وارد اتاق بشی، در بزن و بعد وارد شو، اما هیچ وقت من به آرزوم نرسیدم و آرزو به دل موندم که نیما، یک بار در بزنه و بعد وارد اتاق بشه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)