دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: داستان دو عشق،دوعاشق اما پنهان

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض داستان دو عشق،دوعاشق اما پنهان

    چند ماهی بود که می شناختمش! با هم هم کلاس بودیم ، توی دانشگاه !
    روی صندلی کنارمن می نشست. دختر خیلی خوبی بود. توی این چند ماه عاشقش شده بودم ، دوست داشتم بهش بگم که دوستت دارم اما روم نمی شد. اسمش مهسا بود. دختری بود قد بلند ، هیکلی و ورزشکار! تکواندو کار می کرد، چندین مدال ازمسابقات مختلف گرفته بود.
    هروقت مشکلی براش پیش میومد ، به من می گفت. منو عین برادرش می دونست. بیشتراوقات، منو داداش احمد صدا می کرد...
    توی یکی ازروزها نیومد. وقتی به صندلی خالیش نگاه می کردم ، بغضم می گرفت. نگران بودم، دلم شورمی زد. حواسم رو شش دنگ جمع کرده بودم تا درس رو بفهمم و به مهسا توضیح بدم. مهسا یه عادتی که داشت این بود ، به هیچ کس جزمن اعتماد نداشت ، وقتی دیرمی کرد یا درس رو نمفهمید ، میومد درس رو ازمن می پرسید. من هم مجبوربودم تا همیشه درس رو کامل گوش بدم و بفهمم...
    نیم ساعت مونده بود به ساعت پایان کلاس که مهسا با ظاهری آشفته وارد کلاس شد. مانتوی نارنجی رنگش خاکی شده بود، جای پا روی شلوارلی اش بود. موهای طلایی رنگ فرش، افتاده بود بیرون روسریش!
    ترسیده بودم. مهسا درب کلاس رو بست و ازگوشه ی کلاس آمد و روی صندلی نشست. من بهش گفتم :
    ـ سلام آبجی ، چی شده جنگ کردی؟!
    مهسا گفت :
    ـ آره ، توی خیابون پشتی دانشکده، سه تا پسربهم نزدیک شدن، منم دست به کارشدم دیگه...
    ـ زدیشون؟!
    ـ نه بوسیدمشون ، خوب معلومه دیگه، نزدمشون، دماغ و دهنشون رو خورد خورد کردم...
    من لبخندی بر روی لبهام نفش بست، گفتم :
    ـ آفرین آبجی جونم ، دختربا جرأتی هستی، خوب حداقل لباساتو یه آب میزدی ازاین کثیفی دربیان...
    ـ وقت نکردم، سریع دوییدم تا به کلاس برسم...
    ـ خوب یکمی جیغ و فریاد می زدی ، چندنفربیان کمکت...!!؟
    ـ مگه بچم ، کمربند مشکی تکواندو گرفتم واسه چی؟! واسه یه همچین روزی و موقعیتی داداشی گلم... خوب استاد چیا گفته تا حالا...
    ـ همش توی ذهنمه ، همه رو بهت میگم آبجی جونم...
    ـ مرسی ازت...
    ـ الان کلاس تموم شد بریم پایین لباساتو تمیزکن، خیلی کثیفن نگاه کن... فقط زدی یا خوردی...!؟
    ـ هم زدم هم خوردم، خیلی هیکلی و بزرگ بودن، با چن تا حرکت آب چاگی و آب دلیا چاگی زدم نقش زمینشون کردم البته اونا هم چاقو داشتن هم پنجه بوکس اما زدمشون!
    یکمی خودمونو خوشگل می کنیم میریم بیرون، هزارتا چشم دنبالمونه ، خیابون پشتیه دانشکده هم اینجوری...
    ـ عیبی نداره ، ایشالله با هم ازاین کشورمیریم...!
    ـ منظورت ازاین حرف چی بود...
    ـ هیچی، مگه من داداشت نیستم...!؟
    ـ خوب هستی...
    ـ خودم می برمت ازاین کشور راحت شی...
    ـ ماه بعد داریم میریم مسابقات جهانی سوئد، ای کاش میشد تو هم میومدی داداش احمد...
    ـ یه روزی با هم میریم...
    ـ خداکنه داداش...
    کلاس تمام شد. هردومون بلند شدیم و به سمت حیاط دانشکده رفتیم.
    می خوام بدونه که دوستش دارم ، می خوام بدونه که دیگه نمی خوام آبجی صداش کنم ، میخوام بدونه که قلبم رو به تسخیردرآورده، می خوام بگم اما روم نمیشه، یه پسرخجالتی و کم رو بودم ، روم نمی شد حرفی ازعشق به زبون بیارم...
    می ترسیدم ، یه دخترتکواندو کار بودش دیگه ، اگه بهش میگفتم دوستش دارم ممکن بود که با یه حرکت آب دلیا چاگی نقش زمینم کنه...!!
    چندین ماه گذشت. عشقم به مهسا تغییری نکرده بود. همون جوری مثل قبل دوستش داشتم، هنوزمن رو داداش احمد صدا می کرد. دوست نداشتم فقط داداش احمد باشم ، دوست داشتم من رو به عنوان عشق می شناخت ، آخرهای ترم بود. نمی دونستم بعد ازپایان ترم، همدیگر رو می تونیم دوباره ببینیم یا نه؟!
    ممکن بود که دیگه همدیگر رو نبینیم ، مهسا که به تکواندو ادامه می داد و امکان داشت مهسا رو فقط ازصفحه ی تلویزیون ببینم...!؟!
    شب شد. داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یهو گوشیم به جهیدن و رقص درآمد. مهسا بود. به سرعت جواب دادم. ناراحت بود. داشت گریه می کرد. با یه صدای گرفته و لرزان داشت با من حرف میزد. دوستش دلش رو شکسته بود و ترکش کرده بود. حسابی داشت گریه می کرد، ازمن خواست که برم پیشش و آرومش کنم. گفت اگربا این حالش ولش کنم و نرم پیشش، همین امشب می میره…!!
    سراسیمه لباس هایم رو برتن کردم و ازدرب خانه بیرون رفتم. تمام مغازه ها ، بازبودند. به سوپرمارکتی رفتم و چند تا چیپس و خوراکی گرفتم تا با مهسا بخوریم و کیف کنیم و همه ی مشکلات رو به باد فراموشی بسپاریم...
    وقتی به جلوی درب خونه شون رسیدم، طبق معمول همیشه ، دو بار زنگ زدم، این دو بارزنگ زدن، یک نشونه بود ازجلوی درب بودن من!
    مادر مهسا درب رو بازکرد...
    ـ سلام احمد آقا خوبید؟!
    ـ مرسی...
    ـ بفرمایید تو ، مهسا توی اتاقش داره گریه میکنه...
    ـ چرا آخه؟!
    ـ دوستش ترکش کرده و رفته پی یکی دیگه، بهش قول ازدواج داده بود، غلت کرده که قول ازدواج داده به مهسا داده...گ
    ـ بله...!!؟
    به سرعت به سمت اتاق مهسا رفتم. درب اتاق بسته بود. صدای گریه کردن مهسا می آمد...

    درب رو بازکردم. مهسا روی تختخوابش نشسته بود.بلوز و شلوار پوشیده بود. چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود، قرمز قرمز!!
    خوراکی ها رو روی میزی گذاشتم و رفتم و کنارمهسا نشستم. مدام با او حرف زدم تا مهسا رو آروم کنم تا دیگه گریه نکنه...!!
    با دستانم اشک های سر خورده ی روی صورت مهسا رو پاک کردم و گفتم :
    « آبجی مهسا ، این دنیا ارزش نداره ، ولت کرده که ولت کرده ، اون پسر یه احمق بیشترنبوده که دخترورزشکارو خوشگلی مثل تو رو ول کرده رفته ، همه پسرا بی ارزشن فقط تک و توک پسردرست حسابی توشون پیدا میشه ، ولشون کن ، ازاین به بعد هم داداشتم هم دوستت ، میتونی بهم تکیه کنی...! »
    توی اون لحظه ، می خواستم قفل دلم رو بازکنم و به مهسا بگم که دیگه نمی خوام آبجیم باشی، میخوام عشقم باشی... ولی نمی دونستم وقتی مهسا توی این حالش بفهمه که دوستش دارم ، چه فکرهایی می کنه و چه عکس العملی نشون میده ، میتونه با یه حرکت خیلی ظریف تکواندو منو ازخونه بیرون بندازه...
    بعد ازاینکه مهسا چند قطره دیگه اشک ریخت ، لبخندی ملیح روی لبهایش متولد شد، لبخندی شیرین و جذاب !
    چندین ساعت با هم حرف زدیم ، کلاف صحبت ازهم پاره نمی شد. مهسا ازتجربیاتی که داشت و کسب کرده بود ، حرف میزد و من هم از آرزوهایی که داشتم و درون دلم رخنه کرده بود، حرف می زدم...
    دلم مدام میگفت که به مهسا بگودوستت دارم ، اما من نمی تونستم بگم ، خجالت می کشیدم...
    ساعت های زیادی پای تلویزیون نشستیم و فیلم نگاه کردیم و خوراکی خوردیم و خوردیم. ساعت از4 صبح هم گذشته بود. خوابم گرفته بود. سرم رو روی شونه ی مهسا گذاشتم و طول نکشید که به خواب فرو رفتم. صدای خش خش پلاستیک چیپس میومد، مهسا هنوزبیداربود و من روی شونه ی مهسا به خواب فرو رفته بودم، خیلی جای نرمی بود و مناسب برای خواب...
    « روی صندلی دانشگاه نشسته بودم، تک و تنها. حوصله ام سر رفته بود. کسی نبود که باهاش حرف بزنم و سرگرم بشم. همین جور داشتم به آسمون نگاه می کردم. ابری قلب شکل ، فضای آسمون رو زیبا کرده بود. دادارزمان ، آسمون رو زیبا قلم زده بود و زیبا رنگ آمیزی کرده بود...
    ازدوردختری با لباس سفید عروس میومد. قیافه ی زیبا داشت و آشنا. خیلی آشنا بود. همین جورداشت به سمت من میومد ، ترسی عجیب توی وجود زبانه می کشید و قلمرو ذهنم رو.به تشنج کشیده بود...
    وقتی به من رسید ، گفت :
    « سلام داداشی...!! »
    همون جا بود که فهمیدم مهسا هستش اما چرا توی لباس سفید عروس...!!؟
    « یه کارت خوشگل ، واسه داداش خوشگل من ، عروسیمه حتما بیا ، اگه نیای دیگه اسمتم نمیارم... ! »
    خشکم زده بود. نمی دونستم باید چه کارکنم؟! همون جا بود که قطرات اشک ، شکل گرفتن و سراسر صورتم رو محاصره کردن و همین جورداشتن محاصره رو تنگ ترمی کردن...!! »
    صورتم داشت نوازش می شد. این رو داشتم حس می کردم. چشمانم رو بازکردم ، مهسا بود که داشت من رو ازخواب بیدارمی کرد...
    ـ چی شده داداشی؟! خواب بدی دیدی؟!
    ـ آره آبجی...
    ـ بمیرم واست داداشی...
    داشتم گریه می کردم. خیلی ترسیده بودم. بدنم خیس عرق شده بود. گفتم :
    ـ خواب دیدم ، ع عروسی کردی...
    مهسا من رو درون آغوشش گرفت و گفت :
    ـ من غلت کنم بدون اجازه ی داداشیم ، به کسی « بله » بگم...
    خورشید کم کم داشت زمین رو روشن می کرد. خورشید باید ازشانه های کوه ها کمک می گرفت تا بالا بیاد و زمین رو روشن کنه ، خیلی دوست داشتم جای خورشید بودم و زمین رو با نورحیات بخش خودم ، روشن می کردم...
    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته های زیبا روی روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره ، چشمانمان به هم دوخته شده بود. این حرکت ، توجه همه رو جلب کرده بود. قبل ازاین که به خونه بره ، با همون لباس های شیک فارق التحصیلیش به من گفت :
    « بابت تمام کمک هایی که بهم کردی ، ممنونم ، اگه تو نبودی ، الان منم فارق التحصیل نبودم ، تو بهترین و خوشگل ترین داداش دنیایی...! »
    به یک باره ، انرژِی عجیبی به بدنم وارد شد. تمام خجالت ها رو کنارگذاشتم و لب گشودم تا به مهسا بگم که نمیخوام فقط آبجیم باشه ، میخوام عشق و قلبش برای من باشه و بتپه ، تا خواستم بگم ، دوستش الهه ، صداش کرد. مهسا هم ازمن خداحافظی کرد و به سمت الهه رفت...
    چند سال گذشت. به یک باره دیدم که توی مراسم عقد مهسا هستم. این خجالت ، اگه ازبین میرفت ، الان من روی صندلی داماد نشسته بودم، کنارمهسا...
    عاقد ، دفعه سوم ازمهسا پرسید ، مهسا نیم نگاهی به من انداخت ، من هم بالاجبار، لبخندی زدم. این لبخند من، ازروی اجباربود، به جای خنده باید گریه می کردم...
    مهسا « بله » رو گفت و وارد یه دنیای تازه شد. به یک باره ، بغضم گرفت و همون لحظه ترکید و سراسیمه به بیرون ازمراسم رفتم. توی ماشینم نشسته بودم. سرم رو روی فرمان ماشین گذاشته بودم و داشتم گریه می کردم.
    « ای کاش این اتفاق نمی افتاد ، ای کاش به مهسا می گفتم ، ای کاش می گفتم... !! »
    ازدنیا خسته شده بودم. دیگه نمی خواستم زنده بمونم. تموم امیدم برای زندگی، ازبین رفته بود. دیگه امیدی برای زنده بودن و زندگی کردن ، نداشتم. داشتم گریه می کردم که کسی به شیشه ی ماشین زد. الهه بود. شیشه رو به پایین کشیدم.
    « مهسا کارت داره ، همش داره سراغ تو رو میگیره ، بیا بالا... ! »
    ازالهه خواهش کردم که بیاد و توی ماشین بشینه. تصمیم گرفته بودم که دفترخاطراتی که توی این سالهای عاشقی نوشته بودم و توی هرصفحه ش ، اسم مهسا رو به عنوان عشقم آورده بودم ، رو به الهه بدم تا زمانی که مراسم به کلی تموم شد ، به مهسا بده...
    اولش قبول نکرد اما وقتی که اصرارمن رو دید، دفترخاطراتم رو گرفت و ازماشین پیاده شد. منتظرموندم تا الهه به درون خونه بره ، وقتی رفت ماشین رو روشن کردم و به جایی نامعلوم رفتم. سرعتم خیلی زیاد بود. توی حال خودم نبودم ، هنوزاشک ریختن و گریه ام تموم نشده بود. هنوزداشتم گریه می کردم. سرعت ماشین همین جورداشت بالا و بالاترمی رفت ، یهو یه تریلی جلوم سبزشد و ماشین ، به طوروحشتناکی به تریلی خورد و صدای خیلی مهیبی رو به وجود آورد و ماشین به سرعت آتش گرفت. آتش، شعله می کشید و من هم درانتظارمرگ...
    قصد پیاده شدن ازماشین رو نداشتم. دیگه امیدی برای زندگی نداشتم. زندگیم به پایان رسیده بود ، اون موقع داشتم به خاطرات خوبی که با مهسا داشتم فکرمی کردم. تموم صحنه های خوبی که با مهسا بودم، جلوی چشمانم می آمدن و می رفتن و من به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بودم...
    مراسم به پایان رسیده بود. همه شاد و خندان بودن. الهه که دوست صمیمی مهسا بود ، به سمتش رفت.
    « این ، دفترخاطرات احمد ، دادش به من که وقتی مراسم تموم شد بهت بدم... ! »
    مهسا گفت :
    ـ احمد الان کجاس ؟!
    الهه گفت :
    ـ وقتی اینو داد بهم ، رفت فکرکنم...
    مهسا ، دفترخاطرات احمد رو باز کرد. صفحه ی اولش نوشته بود...
    « با عشق ، آدم امیدوارمی شود به زندگی و زنده ماندن...
    تقدیم به بهترین کسم ، مهسا که خیلی دوستش دارم و عاشق هستم... »
    صفحه ها رو یکی پس ازدیگری ورق زد. این خاطرات رو با جون و دلش نوشته بود ، می خواست این دفترخاطرات رو شب عروسی، به مهسا هدیه بده.
    « تمام توجهم به اون بود. فهمیده بودم که عاشقش شدم و عشقش به قلبم وارد شده...
    من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه آبجی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزوداشتم که به من بگه دوستم داره ، هروقت خواستم بهش بگم که دوستش دارم ، یه اتفاقی می افتاد و ازگفتن من جلوگیری می کرد...
    ای کاش این کار رو کرده بودم و بهش میگفتم که دوستش دارم و نمی خوام فقط آبجیم باشه ، مهسا رو ازته دل و جونم دوست داشتم اما می ترسیدم که بگم. تکواندو کار بود. میتونست من رو با یه حرکت ازمیان برداره ، ای کاش می گفتم و می زد ، به این هم راضی بودم...

    فردا مراسم عقدشه. نمی دونم برم یا نرم. بهم گفته اگه نرم دیگه اسمم نمیاره ، مجبورم برم. ای کاش بهش گفته بودم که دوستش دارم و الان من شوهرش بودم اما این خجالت لعنتی نذاشت... »

  2. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    زیست شناسی عمومی
    نوشته ها
    499
    ارسال تشکر
    1,372
    دریافت تشکر: 2,858
    قدرت امتیاز دهی
    498
    Array
    shabhayebarare's: جدید4

    پیش فرض پاسخ : داستان دو عشق،دوعاشق اما پنهان


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. تابستان 89 فصل شکل گرفتن وعده و وعید‌های مدیریتی
    توسط NeshaNi در انجمن آرشیو بخش هنر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd March 2011, 11:23 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd July 2010, 10:46 PM
  3. ترفند: دسترسي سريع و آسان به پوشه ها، فايلها و موضوعات مورد نظر
    توسط engeneer_19 در انجمن ترفندهای کامپیوتر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th April 2010, 01:04 PM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th September 2009, 07:03 PM
  5. خبر: آثار مطبوعاتي شهرستان‌ها كيفيت بالاتري دار
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار اجتماعی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th October 2008, 03:59 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •