داستاني كه تمام نميشود (روايتي داستاني از زندگي شهيد مرتضي مطهري)
داستاني كه تمام نميشود، روايتي داستاني از زندگي شهيد مرتضي مطهري است كه توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسيده است.
نويسنده كتاب احمد عربلو داستان را در سيزده روايت تعريف كرده و براي هر روايت نامي گذاشته است؛ در روايت اول نويسنده توضيح داده كه چطور ماجراي نوشتن كتاب شروع شد و از كجا شكل گرفت و اينكه بچههاي كلاسش ميخواستند هديهاي براي روز معلم برايش تهيه كنند و از او نظر خواستند و او هم گفت كه بهترين هديه برايش اين است كه بچهها در نوشتن كتاب به او كمك كنند...
نويسنده تولد شهيد مطهري را در روايت دوم كتاب اين چنين بيان ميكند:
«سكينه خانم خواب ميديد؛ يك خواب شيرين و سرتاسر عطرآگين. او ميديد كه زنان ده در مسجد جمع شدهاند تا بانو برسد. لحظاتي بعد، بانو از راه رسيد. بلند قامت بود و يك لباس عربي به تن داشت. همراهش دختركاني بودند كه گلابدان در دست داشتند. بانو به هر زني كه ميرسيد، به دخترها اشاره ميكرد كه به رويش گلاب بپاشند. سكينه خانم، بيقرار رسيدن بانو بود. لحظهاي بعد بانو و دخترها به نزديك او رسيدند.
بانو به دخترها گفت: «به ايشان سه مرتبه گلاب بپاشند».
بوي گلاب تمام وجودش را پر كرد؛ اما نگران شد، پيش دويد رو به بانو كرد و پرسيد: «بانوي من! چرا فرموديد روي من سه بار گلاب بپاشند؟!»
بانو، نگاهي پر از مهرباني به او انداخت و گفت: «به خاطر آن طفلي كه باردارش هستي، او خدمات زيادي به اسلام خواهد كرد.»
سكينه خانم از خواب پريد تمام وجودش، غرق در عطر گلاب به سجده افتاد و در انتظار رسيدن كودكش بيتاب شد.
در يكي از روزهاي سرد زمستان 1299، فرزندي در خانه شيخ محمدحسين مطهري، در فريمان، متولد شد كه نام او مرتضي چهارمين فرزند شيخ بود».
نويسنده درباره روايت سوم با نام مسافر جوان ميگويد: «دو روز تمام مطالعه كردم. از پدرم هم كمك گرفتم. سراغ اينترنت هم رفتم تا بتوانم مطالب خوبي درباره حال و هواي دوران نوجواني استاد مطهري پيدا كنم. يادداشتهاي زيادي را جمعآوري كردم و آماده شدم تا آنها را سر كلاس بخوانم، اول موقع حرف زدن كمي اضطراب داشتم. ترسيدم نكند چيزي از ذهنم برود و تپق بزنم يا اطلاعاتم كامل نباشد و آقاي دبير ايراد بگيرد؛ اما آرام آرام به خودم مسلط شدم و نيم ساعت تمام حرف زدم. او سخنانش را اينگونه ادامه داد: «مرتضي نوجوان سر زنده و شادابي بود كه با تمام هم سن و سالانش تفاوت داشت. او تشنه آموختن و دانستن بود... تا اينكه تصميم ميگيرد براي آموختن بيشتر به مشهد برود تا در حوزه علميه آنجا درس بخواند عليرغم مخالفت مادر، پدرش كه شور و شوق او را ميديد رضايت مادر را بدست آورد و مدت دو سال به مشهد رفت. چون مدرسههاي حوزه علميه مشهد به تعطيلي كشيده شد، مرتضي كه هزاران اميد و آرزو را در سر ميپروراند مجبور به بازگشت به فريمان شد اما نااميد شد و تصميم گرفت به قم برود. سرانجام مرتضي مطهري در سال 1315 خانوادهاش را راضي كرد كه براي تحصيل به شهر مقدس قم برود. مرتضي با پول خيلي مختصري كه پدرش به او داده است راهي قم شد، او هر چه كرد، نتوانست حجره مناسبي براي خود پيدا كند. اين بود كه مجبور شد در قسمتي از مدرسه فيضيه كه دالان درازي بود و نزديك دستشوييها قرار داشت اتاقي بگيرد. مرتضي با شور و شوق عجيب شروع كرد به درس خواندن اما كمكم گرسنگي و سوءتغذيه او را از پا انداخت...».
خود استاد مطهري در اين باره مينويسد:
«در سالهاي اول مهاجرت به قم، كه هنوز از مقدمات عربي فارغ نشده بودم. چنان در انديشهها غرق بودم كه شديداً ميل به تنهايي در من پديده آمده بود. وجود هم حجرهايام را تحمل نميكردم. حجره فوقاني عالي را به نيم حجرهاي دخمه مانند تبديل كردم كه تنها با انديشههاي خود به سر برم. در آن وقت نميخواستم در ساعات فراغت از درس و مباحثه، به موضوع ديگري بينديشم...»
روزهاي پر از درس عنوان روايت چهارم است كه نويسنده در آن به نحوه آشنايي استاد مطهري با امام خميني و علامه طباطبايي و ديگر اساتيد ايشان پرداخته است، در قسمتي از كتاب چنين آمده است: استاد مطهري در تابستان سال 1320 به اصفهان رفت. اين اتفاق، يكي از اتفاقهاي بسيار مهم زندگي استاد بود؛ چون كه او در آنجا با شخصيتي بسيار عارف و روحاني آشنا شد كه بعدها شيفتهاش شد. نام اين مرد بزرگ، كه تأثيري بسيار عميق بر استاد گذاشت، حاج علي آقا شيرازي بود. او در اصفهان و در مدرسه صدر، نهجالبلاغه امام علي(ع) را درس و شرح ميداد. جلسات درس او چنان شور و حال عجيبي داشت كه روح تشنه مرتضي مطهري را سيراب ميكرد.
مؤلف روايت بعدي را به ازدواج شهيد مرتضي مطهري اختصاص داده است، و ميگويد چون ايشان از نظر مالي وضع چندان مناسبي نداشتند چه كسي حاضر بود با او زندگي كند و باعث رشد و شكوفايي علمي او نيز بشود؟ اما استاد مرتضي مطهري در ميان تمام خصوصيات خوبي كه داشت، يكي هم اين بود كه در همه كارها به خدا توكل ميكرد.
مرتضي مطهري دختر آيتالله روحاني را كه استادش بودند براي ازدواج انتخاب كردند، خود همسر استاد مطهري در اين باره ميگويد:
«يازده ساله بودم كه يك شب خواب ديدم به اتاق پدرم رفتهام. در اتاق پدرم، روي زمين يك ورق كاغذ افتاده بود وقتي كاغذ را برداشتم ديدم روي آن نوشته است: فلاني (يعني من) براي مرتضي در بيست و نهم ماه عقد ميشود. از ديدن اين خواب خيلي تعجب كردم، اما آن را با هيچكس در ميان نگذاشتم، تا اينكه مدتي گذشت. خواستگاران متعددي ميآمدند ولي مادرم مخالفت ميكرد تا اينكه وقتي سيزده ساله بودم آقاي مطهري به خواستگاريم آمدند و با مخالفت شديد مادرم روبهرو شد چون او در يك خانواده غير روحاني و مرفه بزرگ شده بود و ميگفت دخترم را به روحاني شوهر نميدهم سرانجام بعد از مدتي مادرم راضي به ازدواج ما شد، روز بيست و سوم مادرم موافقت كرد و همان روز آقاي مطهري گفتند: بيست و نهم براي عقد روز مناسبي است و موافقت شد. من در روز بيستونهم به عقد ايشان درآمدم در آن وقت بود كه حقيقت خوابي كه ديدم برايم روشن شد».
در ادامه نويسنده به مصاحبهاي كه با همسر استاد مطهري انجام داده و به فضايل و اخلاقياتي كه ايشان درباره همسرشان بازگو كرده پرداخته است. نويسنده در روايت ششم به مهاجرت استاد مطهري از قم به تهران ميپردازد و از آن به عنوان سختترين روزهاي زندگي استاد ياد ميكند، و اينكه ايشان در مدرسه سپهسالار هم درس ميدادند و جلسات درس ايشان جوانهاي زيادي را به خود جلب ميكرد و بسياري از دانشجويان سر كلاس ايشان حاضر ميشدند و علاوه بر همه اينها استاد هفتهاي يكبار براي ديدن استادش حاج آقا روحالله خميني و نيز شركت در جلسات درس علامه طباطبايي راهي قم ميشدند تا اينكه مسئولان دانشكده الهيات دانشگاه تهران تصميم گرفتند از ميان روحانيون و طلبها عدهاي را بعد از امتحانات سخت به صورت حقالتدريس استخدام كنند. آقاي محمدتقي مطهري برادر استاد مطهري درباره ورود ايشان به دانشگاه تهران و چگونگي امتحانات چنين ميگويد:
«امتحان كتبي هشت روز طول كشيد. سپس امتحان شفاهي شروع شد. در روز امتحان شفاهي، ميرزا احمدخان سعيدي دنبال استاد راه افتاده و با خود گفت: «مطهري امتحان كتبي را به اين خوبي داده است؛ حالا ببينيم آزمون شفاهي را چه كار ميكند.»
كتاب امتحاني منظومه حاج ملاهادي سبزواري بود. كتاب را باز ميكند و بحثي به ميان ميآيد. استاد مطلب را شروع ميكند. بحث را از منظومه به اشارات ميبرد و از اشارات به اسفار. در اين هنگام، آقاي راشد رو به استاد ميكند و ميگويد: «صبر كن. ما از بيست بالاتر نداريم. اين نمره بيست! حالا مطلب را ادامه بده تا ما استفاده كنيم.»
جلسه تعطيل ميشود. استاد ميشود شاگرد و شاگرد ميشود استاد. شهيد مطهري يك ساعت و نيم صحبت ميكند و مطلب را به پايان ميرساند. راشد ميگويد: «واقعاً بهره بردم» و اين جمله را دوباره تكرار ميكند.
نويسنده در روايت هفتم از اولين جرقههاي انقلاب سخن به ميان ميآورد و اينكه استاد مطهري بعد از سخنراني شديداللحن خود در ميان افسران نيروي هوايي عليه حكومت و شاه دستگير و به زندان رفتند، در قم نيز آيتالله خميني را دستگير كرده بودند. استاد مطهري به قدري به آيتالله خميني دلبسته بودند كه ابياتي در رنج دوري از ايشان سرود. رژيم شاه در اثر پافشاري علماي بزرگ، مجبور شد استاد مطهري و ديگر يارانش را آزاد كند.
نويسنده درباره چگونگي به وجود آمدن حسينيه ارشاد، و اتفاقاتي كه منجر به استعفاي استاد از عضويت هيئت امناي حسينيه شده؛ از تعطيلي اين حسينيه در سال 1350 توسط رژيم شاه و بالاخره كنارهگيري استاد از دانشكده الهيات در روايت هشتم سخن ميگويد و عنوان ميكند كه به رغم كنارهگيري استاد از دانشگاه جلسات درس و بحث استاد هرگز تعطيل نشد؛ يكي از جلسات مهم استاد در آن ايام، جلسهاي بود كه در منزل او برگزار ميشد و در آن عدهاي از اساتيد بزرگ فلسفه دانشگاه تهران شركت ميكردند.
يكي از كتابهاي فلسفي استاد به نام شرح منظومه، نتيجه اين جلسات است.
روايت نهم نيز درباره كاپيتولاسيون و ترور حسن علي منصور بود كه روحانيون و مردم به مخالفت شديد با آن پرداختند.
نويسنده در روايت دهم دو داستان كوتاه را روايت ميكند كه در ذيل به بخشيهاي از آن اشاره شده است:
«سرباز جوان براي چندمين مرتبه با دقت پنجره خانه استاد را زير نظر گرفت. برايش عجيب بود كه چرا هر شب نور سبزرنگي فضاي اتاق آن خانه را روشن ميكند. او نگهبان خانه يكي از سرهنگهاي ارتش شاه بود. او را به آن محل آورده بودند تا به بهانه نگهباني از خانه سرهنگ، خانه استاد مطهري را هم زير نظر داشته باشد تا اگر حركت مشكوكي ديد فوراً گزارش دهد. حالا آن نور سبز رنگ كه هر نيمه شب سر ساعت مشخصي روشن ميشد او را سخت به فكر برده بود: «نكند جلسهاي دارند؟ نكند اعلاميه مينويسد؟ نكند نقشهاي ميكشند؟ نكند...»سرباز طاقت نياورد. در يكي از شبها، آرام آرام خودش را از نردههاي ساختمان بالا كشيد. صدايي آمد انگار صداي گفتوگو بود! درست حدس زده بود؛ يك نفر آرام آرام حرف ميزد. سرباز، سرش را آرام نزديك پنجره برد تا ببيند چه كساني مشغول صحبت هستند؛ اما ناگهان با ديدن صحنهاي سر جا خشكش زد! استاد مطهري، رو به قبله ايستاده بود و نماز شب ميخواند. روي ديوار، يك تابلو سبز روشن بود و نور سبز ملايمي را به اتاق ميريخت. روي آن با خط زيبايي، كلمه »الله» نوشته شده بود.
سرباز شرمسار شد. از نردهها پايين پريد. با يادآوري صحنه به نماز ايستادن مرتضي مطهري، كه با سوز دل مشغول راز و نياز با خداوند بود، از خودش خجالت كشيد. با خود گفت: «چه حرفها كه درباره اين مرد بزرگ به من نگفته بودند! چه خيالها كه در سر من نبود!... خداوندا، مرا ببخش...»
آن مأمور جوان، بعدها يكي از علاقمندان و مريدان استاد مطهري شد».
در روايتهاي بعدي نويسنده از رفتار مناسب و نيك شهيد مطهري با فرزندانش سخن ميگويد و اينكه چطور مشتاقانه به مسائل فرزندانش رسيدگي ميكرد و در ادامه به مسائلي چون دستگيري شهيد مطهري و آزادشدنش، شهادت مصطفي خميني و وقايع پيروزي انقلاب و... پرداختند.
سیّدحسینی، سیّدحسام، ازدواج در سیره و روش بزرگان شیعه (تجلی و ظهور عشق زن و مرد به خدا) ،صفحه137-140
علاقه مندی ها (Bookmarks)