- ینی به نظرت واقعا یه جن داشت تو رو صدا میزد؟!
سورن – گفتم که آره...مگه تو کتاب نمی خونی؟ من یه جا خوندم قوه ی تقلید جن ها خیلی بالاست.به هر شکلی می تونن دربیان.دیگه یه تقلید صدا که این حرفا رو نداره.ولی نمی دونم چرا منو صدا زد؟!
- لابد می دونسته اگه منو صدا بزنه سکته می زنم! کسی چه می دونه؟! ببین من میرم دستشویی،اگه صدات زدم بدون که جنی ،آلی...چیزی داره منو می بره.سریع بیا کمک...!
سورن – باشه برو.
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود.یه جورایی خیالم راحت بود از اینکه سورن پیشمه.کمتر می ترسیدم...اما از این هم می ترسیدم که اوضاع همینجوری بمونه و من بخوام تنها توی این خونه زندگی کنم.
رفتم دستشویی و برگشتنی گفتم برم و نعل رو از کنار حیاط بردارم.رفتم اون جایی که آتیش روشن کرده بودیم و زغال ها رو کنار زدم.نعل سر جاش نبود.فکر کردم شاید سورن،دیشب که برای قلیون زغال برداشته،نعل رو هم با خودش برده باشه.برگشتم خونه...
- نعله کو؟!
سورن – توی حیاطه ...برو بیارش.
- نبود! تو دیشب نیوردیش؟
سورن – نه بابا ، اون موقع که من رفتم زغال بردارم خیلی داغ بود.دست نزدم!
- پس کی برده؟
فقط به یک چیز میشد فکر کرد.مطمئنا دزد برای بردن یه نعل خونه ی کسی نمیومد!
سورن – شاید کلا اون نعل برای این بود که اونا ببرنش! مثلا به عنوان هدیه...رشوه...
- آخه چه ارزشی داشت؟!
سورن – نمی دونم وا... ترجیح میدم الان به جای فکر کردن،بخوابم.دیگه مغزم نمی کشه.اگه توی خواب توسط اجنه کشته شدم حلالم کن.
- باشه. تو هم همینطور.
با اینکه به شوخی این حرفا رو می زدیم اما هر دومون واقعا می ترسیدیم.سورن بیچاره که به خاطر من گیر افتاده بود وگرنه عمرا اگه حاضر میشد توی این خونه بخوابه.
ساعت شش صبح بود.توی پذیرایی خوابیده بودیم چون از همه جا دل باز تر بود.توی خواب و بیدار احساس کردم یه نفر داره با انگشت ، تق تق به دیوار می زنه.دو سه بار تکرار شد اما همین که دقت کردم صدا قطع شد و بعد چند دقیقه خوابم برد.
****
نزدیک ظهر بود.طاق باز خوابیده بودم.یه لحظه حس کردم یه نفر سمت راستم نشسته و به طرف چپم خم شده.سریع چشمامو باز کردم دیدم سورن با یه چاقو روم خم شده.
- میشه بگی داری چه غلطی می کنی؟
سورن – آخ ببخشید! بیدارت کردم...داشتم با چاقو دورت خط می کشیدم.
- که چی بشه؟!
سورن – اون یارو گفت،امیرمحمد.گفت وقتی خواب بودی دورت با چاقو خط بکشم که جن ها توی خواب اذیتت نکن.
- فکر کردم جنه اومده دخلمو بیاره! حالا برو کنار بذار پاشم...تو که منو بیدار کردی،دیگه نمی خواد خط بکشی.
سورن – به نظرت جن ها چه شکلی اند؟!
- چه می دونم! مثه اینکه مطالعه ی جنابعالی در این زمینه بیشتره.
سورن – مثلا مردم میگن جن ها سُم دارن.
- فکر نکنم! مگه خر و گاون که سم داشته باشن.
سورن – اوووو توهین نکن! یهو دیدی سم داشتن و حالتو گرفتن.
- باشه این دفه که یارو جنه خفتم کرد دقت می کنم ببینم سم داره یا نه.خوبه؟
سورن – اگه بعدش زنده موندی حتما نتیجه ش رو بهم بگو.
- راستی نمیشه این عروسیه رو بی خیال شیم؟! اصن مگه اونا من و تو رو دعوت کردن که می خوایم بریم؟! نکنه بریم و خیط مون کنن؟!
سورن – اولا که من واسه شام عروسی نقشه کشیدم.ثانیا مسعود بیمار نیست که ما رو از روی هوا دعوت کنه،لابد بهش سفارش کردن.بعدم گیریم که دعوت نکرده بودن،نمی ندازنت بیرون که...ناسلامتی تو پسردایی عروسی.
- من پسردایی عروسم.تو چی؟
سورن – منم دوستتم دیگه...سخت نگیر.راستی یه چیز مهم بهت بگم یهو شوکه نشی.مسعود گفت عروسی رو توی باغ گرفتن و زن و مرد قاطی اند.
- اَه...لعنت! چقد بدم میاد از این افه ی روشن فکری!
سورن – شاید خانواده ی داماد اینجوری خواستن؟
- هر خری...مهم نیست.نمیشه نریم؟!
سورن – من هیچ کاره ام.اگه می خوای کنسل کنی با مسعود حرف بزن.
****
دم غروب بود.هر چی به مسعود زنگ می زدم جواب نمی داد.فکر کنم فهمیده بود می خوام چی بهش بگم!! سورن نشسته بود جلوی آینه و داشت موهاشو درست می کرد.
- دیگه چرا به مسعود بگیم نمیریم؟! تقصیر خودشه که جواب نمیده...
سورن – اسم رفتن رو نیار که ناراحت میشم.کلی رو موهام کار کردم.الان هم حاضر شو که بریم خونه ی من تا لباس درست و درمون بپوشم و از اون طرف هم بریم باغ...
- اگه خیلی مشتاقی تنها برو.
سورن – بدون تو لطفی نداره.زودباش.راستی می خوای چی بپوشی؟!
- چی بپوشم؟! اصن چی دارم که بپوشم؟! به جز تنها کت و شلوارم...
سورن – می تونی تیپ اسپرت هم بزنی...البته نه.زیاد رسمی نیست.برو همون کت و شلوارت رو بپوش که بریم.
متنفرم از کت و شلوار! مخصوصا از شلوارش...اصلا با شلوار پارچه ای حال نمی کنم.دوست داشتم نپوشم اما یاد کیوان افتادم.اون هیچوقت لباس رسمی نمی پوشه.برای اینکه مثل اون بی شخصیت جلوه نکنم راضی شدم بپوشم.
کت و شلوار مشکی م رو با یه پیراهن سفید پوشیدم و کروات مشکی.مونده بودم کروات هم بزنم یا نه که سورن پیشنهاد داد بزنم.منم قبول کردم اما دوست نداشتم زیادی رسمی به نظر برسم...در واقع با اون لباس ها راحت نبودم برای همین کروات رو یه خورده شُل بستم.رفتیم خونه ی سورن تا آماده بشه.سورن یه شلوار جین مشکی پوشید و تی شرت سفید با نوشته ها انگلیسی، با کت مشکی اسپرت.توی این چند سال که با سورن دوست بودم همیشه حسرت زندگی ش رو می خوردم.به نظرم هیچی کم نداره.برای من خوش قیافه بودن خیلی اهمیت داره که متاسفانه خودم چندان خوشگل نیستم! رنگ چشمای سورن سبزه و در عین حال چشمای درشتی داره.دماغش هم خوبه...زیاد کوچیک نیست اما به صورتش میاد.پوست سفیدی داره و موهای پرکلاغی که اکثر مواقع رنگشون می کنه و البته هیکلش هم روی فرمه.فکر کنم برای همین بین دخترای دانشگاه طرفدار داره و یه جورایی بیشترشون باهاش سلام علیک دارن...بر خلاف من!
بلاخره سورن از آینه دل کند و راهی شدیم.هوا کاملا تاریک شده بود.با ماشین سورن رفتیم و خودش هم پشت فرمون نشست.چون آدرس سر راست بود، حفظش کرده بود.بعد چند دقیقه رسیدیم اونجا.باغ توی یکی از جاده ی مشهور حوالی شهر بود.جلوی باغ کلی ماشین پارک شده بود.با بدبختی یه جا برای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم.
سورن – راستی یه چیزی! ما که کارت نداریم نکنه راه مون ندن!
- بهتر! اتفاقا خیلی خوب میشه...
سورن – الان زنگ می زنم مسعود بیاد مجوز ورودمونو صادر کنه.
- جواب نمیده.
سورن به مسعود زنگ زد و ازش خواست بیاد جلوی در باغ.عجب نامردیه این مسعود! جواب منو نمی داد.ظرف چند ثانیه مسعود اومد جلوی در ورودی و ما هم جلو رفتیم و به واسطه ی مسعود بهمون اجازه ی ورود دادن.برعکس چیزی که فکر می کردم باغ خیلی شلوغ بود.بیشتر مهمونا رو نمی شناختم.معلوم بود داماده خانواده ی پرجمعیتی داره بزنم به تخته! من و سورن و مسعود رفتیم و دورتر از بقیه ی مهمونا نشستیم.برای یه لحظه توی اون جمعیت کیوان رو دیدم.برخلاف همیشه کت پوشیده بود...یه کت اسپرت سفید.کپی خرس قطبی شده بود.مطمئنم کلی هم واسه تیپ خودش کِیف کرده!علیرضا هم کنارش بود.اونم یه کت و شلوار سربی با پیراهن طوسی پوشیده بود.کروات هم که هیچی...کلا خانواده ی من با کروات بیگانه ان!
- دقت کردی تو فامیل ما هیچکس کت و شلوار مشکی نمی پوشه؟
مسعود – آره.اتفاقا خیلی وقته بهش پی بردم.توی این جمع که فقط ما سه تا کت مشکی پوشیدیم.حتی داماد هم مشکی نپوشیده.
سورن – چه رنگی پوشیده؟
مسعود – سفید.
سورن – خاک بر سرش! هنوز نمیدونه عروس باید سفید بپوشه؟!
مسعود – خدا پدرتو بیامرزه آخه عروس هم سفید نپوشیده! لباسش کرمیه.دیروز با کلی ذوق اومد به همه نشون داد.
سورن – فامیلاتون یه کم شیرین می زنن ها ! نکنه شام هم آبگوشته؟!
مسعود خندید و گفت : نه خیالت راحت.عقل شون به این چیزا می رسه.
- - - به روز رسانی شده - - -
کم کم جمعیت مهمونا تکمیل شد و همه شروع کردن به بزن و برقص.سورن هم که مثل همیشه همه رو سوژه کرده بود و واسه ما هم تعریف می کرد و سه تایی می خندیدیم.هر کی ما رو می دید فکر می کرد خیلی داره بهمون خوش می گذره.البته سورن فامیلای نزدیک ما رو تقریبا می شناخت و با اونا کاری نداشت...هم مراعات مسعود رو می کرد و هم یه خورده ازش می ترسید.یهو سورن زد به دست من و گفت : رفیقت داره میاد.
یه جوری که تابلو نباشه به سمتی که سورن اشاره می کرد نگاه کردم.دقیقا نسترن داشت میومد سمت ما.یه کت و دامن صورتی هم پوشیده بود که اصلا بهش نمیومد! البته به من چه؟! هر چی دلش می خواد بپوشه...
اومد و روی یه صندلی، پشت میز ما نشست.
نسترن – به به جناب ماکان کبیر! چه عجب من شما رو دیدم.ماشاا... چقدر هم خوشتیپ شدی.دیگه باید واسه ت آستین بالا بزنیم.
مسعود – خدا اون روز رو نیاره!!
کلا نسترن با من و سورن حرفی نزد...البته همون بهتر.اصلا حوصله ش رو نداشتم.ما هم سکوت کرده بودیم.داشتیم نشون می دادیم که با حضورش معذبیم و زودتر زحمت رو کم کنه.
مسعود – چه خبر؟
نسترن – چند دقیقه ی دیگه عروس و دوماد میان و ...راستی شما امشب باید برقصی دایی!
مسعود – رو چه حساب؟ من بابام رقاص بوده یا مامانم؟!
با این حرف مسعود تصویر پدربزرگ و مادربزرگم توی ذهنم نقش بست و زدم زیر خنده.نسترن هم یه چشم غره بهم رفت و ادامه داد...
نسترن – دایی چرا نمیای اونطرف...همه دارن سراغتو می گیرن!
مسعود – اگه خیلی مشتاق دیدنم اند چرا خودشون نمیان منو ببینن؟! راستی کیوان کجاست؟
نسترن با حالت مغرورانه ای گفت : کیوان سرش شلوغه.فعلا داره درخواست دختر خانومای خوشگل رو رد می کنه.
مسعود با تعجب پرسید : مگه نیومده عروسی؟!!
نسترن – چرا چرا ! اونجاست...(به طرف کیوان اشاره کرد.)
مسعود – ولی من توی این جمع دختر خوشگلی نمی بینم!
خیلی سعی کردم نخندم اما وقتی لبخند سورن رو دیدم،منم خندم گرفت.نسترن اگه می تونست می زد تو گوش مسعود.خیلی بهش برخورد برای همین موقتا خدافظی کرد و سریعا رفت.
در همین حین موبایل مسعود شروع کرد به زنگ زدن.
مسعود – جانم؟!
- ...
مسعود – جدی میگین؟! خب چی بود؟!
- ...
مسعود – آهان باشه.ولی من باید هماهنگ کنم.بهتون خبر میدم.
- ...
مسعود – خدافظ.
- کی بود؟
مسعود – یارو جن گیره.گفت دلیل رو پیدا کرده.
- دلیلش چیه؟
مسعود – پشت تلفن نگفت.گفت باید حتما بیاد و خونه تو ببینه.
سورن – نگفت چرا؟!
مسعود – نه،گفت وقتی اومد توضیح میده.حالا چی کار کنم؟! بهش آدرس بدم؟
توی دلم اصلا راضی نبودم که اون بیاد خونه م.حس خوبی نداشتم اما چاره ای نبود! از قرار معلوم توی این وضعیت تنها راه پیش روم همین بود.
- باشه.بهش آدرس بده.
سورن – به نظرتون می تونه کاری کنه؟! به نظر من اگه چیزی بارش بود انقد طول و تفسیر نمی داد.همون دفه ی اول راه حل درست رو بهمون می گفت.
مسعود – یادتونه اون روز گفت "منبع اطلاعاتش در دسترس نیست"؟!...حتما خودش یه جنی چیزی داره که ازش اطلاعات می گیره!
سورن – راست میگی ها! بهش فکر نکرده بودم.به قیافه ش هم می خورد این چیزا.
- اگه جن هم داشته باشه ینی نمی تونه فورا احضارش کنه؟!
مسعود – شاید از اصرار کاریش باشه.کسی چه می دونه.
سورن – در هر حال این یارو خیلی مشکوک می زنه.باید درباره ش تحقیق کنیم.
مسعود – مگه اومده خواستگاریت؟! فوقش هم اگه نتونست کاری کنه میریم پیش یکی دیگه...
بعد از زنگ زدن امیرمحمد دیگه حوصله ی نشستن نداشتم.هی به سورن اصرار می کردم که بریم اما سورن گیر داده بود شام رو بخوریم و بعد بریم.با بی میلی تا شام منتظر موندم و بعد از شام به زور سورن رو از جاش کندم! با مسعود خدافظی کردیم و از باغ بیرون اومدیم.
سورن – تازه داشتم وسوسه می شدم که برم برقصم.
- می تونستی سوییچ رو به من بدی و خودت بمونی.
سورن – رقصیدن بدون تو لطفی نداره آخه...
- من کی رقصیدم که این بار دومم باشه؟! بی خیال... به نظرت این یارو جن گیره می تونه کمکی بکنه؟!
سورن – نمی دونم.الان عقلم به هیچ جا قد نمیده.باید ببینیم فردا چی میشه!
- امشب دیگه برو خونه ی خودت.
سورن – فکر خوبی نیست.بذار ببینم فردا یارو چی میگه.اگه راه چاره ای پیدا کرد از فردا شب دیگه نمیام.
سورن باز هم شب رو پیش من موند.همین که رسیدیم خونه از همه ی اون قرص و داروهای دکتره خوردم و خوابیدم.اونقدر اثر قرص ها زیاد بود که فکر کنم اگه زعفر جنی هم با لشکرش به خونه م حمله می کردن بیدار نمی شدم!
ساعت نُه صبح بود که با صدای سورن از خواب بیدار شدم.داشت با موبایلش حرف می زد.حدس زدم مسعود پشت خط باشه.همونطور که دراز کشیده بودم حس کردم دماغم یه کم سنگینه.همین که نشستم کلی خون ریخت روی تی شرتم.اینم از اولین بدشانسی امروز! سورن هنوز مشغول حرف زدن بود اما از جاش بلند شد تا کمکم کنه.با اشاره بهش فهموندم که لازم نیست و سریع رفتم تا سر و وضعم رو درست کنم.صورتمو شستم و تی شرتم رو عوض کردم.برگشتم پیش سورن.
سورن – داروهاتو مرتب می خوری؟
- آره.نمی دونم چرا اینجوری شد!
سورن – احتمالا باید کل داروها رو بخوری تا کلا از بین بره.
- شاید...با مسعود حرف می زدی؟
سورن – آره گفت امروز غروب با اون یارو میان اینجا.
اینم از دومین بدشانسی!فکر کنم انقدر از این موضوع ناراحت بودم که دوباره خون دماغ شدم.حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
برای اینکه لااقل تا غروب این موضوع رو فراموش کنم،بیشتر روز رو درس خوندم.سورن هم توی اینترنت دنبال مورد مناسب برای پایان نامه ش بود...در واقع می خواست ببینه فروشگاه اینترنتی برای پایان نامه وجود داره یا نه!
- چیزی واسه پایان نامه ت پیدا کردی؟
سورن – نه بابا...آخرش هم مجبور میشم به خاطرش تا تهران برم.
- منم موندم چی کار کنم! اون استاد راهنما یه چیزایی بهم گفت اما هیچی ازش نفهمیدم.
سورن – طبیعیه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)