دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: رهایی5

  1. #1
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    150
    ارسال تشکر
    653
    دریافت تشکر: 536
    قدرت امتیاز دهی
    188
    Array

    پیش فرض رهایی5

    گفت: تا کی باید صبر کنیم؟گفتم : دست ما نیست ، هرموقعه خدا بخواد.بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و رفتیم داخل.ساکت شده بود. حرفی نمیزد!گفتم : زهرا میخواهی یک روز به دیدن مامان برویم و بهش سر برنیم همون طور که به مادر بزرگ سر میزدیم؟سرش را به نشانه تایید تکان داد. زن عمو امد جلو و زهرا راگرفت.دیگه طاقت نداشتم. زن عمو شروع کرد به صحبت کردن با زهرا و او را به داخل اتاق برد . من هم سریع به اتاق علی رفتم و تلافی این چند روز را در اوردم . چنان دلم گرفته بود که هرچه اشک میریختم ، سیر نمیشدم. نبودن مادر غم بزرگی برای من یابرای هرکسی دیگر. مادر همیشه جای خالی پدر را برایمان پر میکرد. نمیدانم چه کسی میتواند جای خالی او را پر کند!مادر مثل شکوفه میماند، که هنگام غنچه بودن دوستمان دارد و دوست داشتنی است و وقتی گل میدهد با باز شدنش بوی خوش دارد و مادرعشق ورزیدن به فرزندان را دارد و وقتی گل پژمرده میشود، پرستیدنی است.شدت حضور مادررا لمس نمیکنیم اما نبود او با گرفرستها از دست ما گرفته شد.مادر با تمام وجودهمیشه همه چیز را به فرزندانش میدهد ولی فرزندان برای با او ماندن فقط حسرت میخورند که چرا وقتی بود بیشتر کنارش نبودیم،بیشتر ندیدیمش، چرابیشتر به حرفش نبودیم، چرا دلش را شکستیم و چرا های دیگر که هیچ فایده ای ندارد. نمیدانم کی خوابم برد .با صدای علی از خواب پا شدم .دم غروب ادم بیشتردلش میگرفت.عمو هم امده بود . با زهرا و زن عمو داخل حیاط بودیم. برای زهرا هدیه ای خریده بود. زهرا کادو را باز کرد و یک عروسک بود که زهرا با دیدنش لبخند زد ومیگفت: دست شما درد نکند، عمو زحمت کشیدید.عمو گفت: زهرا دخترمه، قابلی نداره. بعد اومد و کنار من نشست ، گفت:فردا برویم خانه شما و وسایل مورد نیازتان را بیاوریم و بقیه را رد کنیم.نمیدانستم چه بگویم.گفتم : دست شما درد نکند. عمو این چند روز خیلی زحمت کشیدین، عمو اجازه نداد بقیه حرفم را بزنم و پرید وسط حرفم و گفت: مگه شما با علی برام فرق دارین!دیگه از این حرفا نزن. ما از حالا یک خانواده محسوب میشویم. فکر هیچ چیز را نکن ،تا من هستم .بعد من را بغل کرد ، گفت: غصه هیچ چیز را نخور. بغض گلویم را گرفت،دیگر هیچی نگفتم.فردای ان روز رفتیم خانه سابق خودمان. با کلید در را باز کردم ، صدایی نمی امد، انگار کسی بالا نبود.با عمو و زن عمو و علی وارد خانه شدیم.یکدفعه تمام خاطرات از جلو چشمم رد میشد،میخواستم صدا بزن مادر مادر که دست کسی روی شانه هایم نشست.برگشتم ، عموگفت:خدا بزرگه ، وسایلتو جمع کن.زن عمو مشغول جمع کردن وسایل زهرا شد .علی هم به من کمک میکرد.همه مشغول بودیم و من در فکر مادر و بی سرو سامان شدنمان که صدای در امد.اکرم خانم بود ، بعد از سلام و احوالپرسی با عمو و زن عموامد کنارم نشست و تسلیت گفت.بعد شروع کرد در مورد مادر صحبت کردن ، که مادر زن خوبی بود، کاش همینجا میماندید،ما که همسایه نداشتیم ، مادرت مثل خواهر بود.عموامد جلو،گفت:شما بزرگواریت اما دوتا بچه نمیتونن به تنهایی زندگی کنند، این ها هم مثل بچه خودم.وسایل را جمع کردیم، عمو اجازه نداد که همه چیز را برداریم.سمساری خبر کرد و همه را رد کرد و رفت،گفت:همه چیز خانه ما هست نیاز به این ها ندارید.چندتکه از وسایل مادر را به عنوان یادگاری برداشتم، گفتم:وقتی زهرا بزرگتر شد، این هارا با او میدهم و داخل وسایل خودم گذاشتم و به خانه عمو بر گشتیم.با اوردن وسایل و جا افتادنمان در خانه عمو، زندگی جدیدمان شروع شد.بعد از چند وقت بخاطر بهانه گیری های زهرا ، تصمیم گرفتم که او را به سر مزارمادر ببرم تا شاید کمتر زن عمو را اذیت کند.خدا خیرش بدهد خیلی با زهرا خوب رفتارمیکند، برای زهرا هم وقت و هم حوصله دارد. علی هم در درس ها به من کمک میکند.به زن عمو گفتم که ما میخواهیم زهرا را به دیدن مادر ببریم، شاید تسکینی باشد هم برای من و هم زهرا.با زهرا و علی ماشین عمورا برداشتیم و رفتیم بر مزار مادر .یک دسته گلهم گرفتم. وقتی انجا رسیدیم. کنار قبر مادر نشستیم، زهرا هم کنار من نشست.گفتم :مامان ببین زهرا را اوردم تا شما را ببیند.دسته گلی را که ان دفعه نشد تا به شمابدهم ،بجایش یکی دیگه برایتان اوردم، از طرف من و زهرا.باران اشکهایم شروع به باریدن گرفت.اطلاً حواسم به زهرا نبود.فقط بخاطر خودم امده بودم.زهرا با وجوداینکه بچه است، همه فکر میکنند متوجه خیلی چیزها نمیشود اما خیلی خوب میفهمد . دست گذاشت روی سرم که روی قبر مادر بود و گفت:داداش تو که گفتی میریم پیش مامان پس چراگریه میکنی؟!گفتم:درسته اما دلم برای مادر تنگ شده.گفت:منم دلم تنگ شده اما فقط شبها گریه میکنم که زود از پیشم میره.علی امد ، فاتحه ای فرستاد برای مادر و گفت:برویم زن عمو نگران میشود.قبول کردیم و بلند شدیم و رفتیم . در راه علی خوبه یه سری هم به تابهای توی پارک بزنیم، اره؟
    ویرایش توسط fly in the sky : 17th February 2013 در ساعت 09:17 PM

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •