زِ امید به وصال تو
مسجد نشین شد م
زِ شعله گرفتن دستانت
میخانه نشین
و حال در گمراهی راه مسجد و میخانه
اکنون وجودم تهی زِ غفلت از وجود تو
و
دستان سردم خالی زِ گرمای دستان تو
روحم همچو پرنده ای اسیر به قفس
همچو برگی در حوضچه ای سرگردان
در اندیشه ام