دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: امتحان عشق

  1. #1
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    ساخت وتولید
    نوشته ها
    97
    ارسال تشکر
    2,672
    دریافت تشکر: 488
    قدرت امتیاز دهی
    477
    Array
    hossein24's: خوشحال2

    پیش فرض امتحان عشق

    ” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست


    لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .


    او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت

    دختری با یک گل سرخ .

    از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

    از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود

    اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد

    دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت

    در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” .

    با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

    ” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

    روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

    در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

    هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

    ” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد .

    به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .

    ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

    هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

    بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که

    قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .

    ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

    ” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام

    موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود

    چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود

    و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد

    من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .

    اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

    اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ”

    بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم .

    تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .

    اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند

    دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام .

    از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند

    و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد .

    او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید

    وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .

    دیگر به خود تردید راه ندادم .

    کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد

    از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود

    اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود

    دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

    به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .

    با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

    من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید .

    از ملاقات شما بسیار خوشحالم .

    ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

    چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

    و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

    ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت

    از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

    او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .
    او گفت که این فقط یک امتحان است


    نه هر ماندنی،سکون است و نه هر رفتنی ،پویش...
    که موج میرود به ویرانگی و بذر می ماند به تقلای رویش...




  2. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    267
    ارسال تشکر
    4,400
    دریافت تشکر: 1,695
    قدرت امتیاز دهی
    1786
    Array
    ***wanton74***'s: جدید145

    پیش فرض پاسخ : امتحان عشق

    ممنون خيلي خوب بود

    - - - به روز رسانی شده - - -

    ممنون خيلي خوب بود
    يافته هايت را با باخته هايت مقايسه كن
    اگر خدارا يافتي هرچه باختي مهم نيست


  3. 3 کاربر از پست مفید ***wanton74*** سپاس کرده اند .


  4. #3
    دوست جدید
    نوشته ها
    157
    ارسال تشکر
    24
    دریافت تشکر: 329
    قدرت امتیاز دهی
    75
    Array

    پیش فرض پاسخ : امتحان عشق

    زیبا و فوق العاده بود و حقیقتا عشق واقعی به صورت انسان نیست بلکه به سیرت انسان هاست.

    - - - به روز رسانی شده - - -

    زیبا و فوق العاده بود و حقیقتا عشق واقعی به صورت انسان نیست بلکه به سیرت انسان هاست.
    از پاسخ من معلمان آشفتند/از حنجره شان هرچه در آمد گفتند/اما به خدا هنوز هم معتقدم/از جاذبه تو سیب ها می افتند پوریا دیارکجوری

  5. 2 کاربر از پست مفید farshadghasemi سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •