دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: قصه کودکانه " بچه غول "

  1. #1
    همکار تالار ادبیات
    نوشته ها
    262
    ارسال تشکر
    238
    دریافت تشکر: 626
    قدرت امتیاز دهی
    1681
    Array

    پیش فرض قصه کودکانه " بچه غول "

    مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. یک گاو توی مزرعه بود. بچه غوله شاخ گاو را دید. خوشش آمد. دست کشید روی سر خودش. خودش شاخ نداشت. گاو سرش را پاین برد تا علف بخورد. یک کفشدوزک روی علف خوابیده بود. تا گاو خواست علف را با کفشدوزک گاز بزند، بچه غوله شاخ گاو را گرفت و گفت: « منه منه! » کفشدوزک با صدای بچه غول از خواب پرید. چشمش به گاو افتاد. زود از روی علف پر زد و رفت. گاو سرش را تکان داد تا شاخش را از دست بچه غوله در بیاورد. بچه غوله شاخ را ول کرد. گاو پایش را زمین کوبید و کله اش را محکم عقب کشید. شاخ، از دست بچه غوله بیرون آمد، بچه غوله ولو شد روی زمین. قل خورد و قل خورد و افتاد توی رودخانه.
    بچه غوله از وقتی به دنیا آمده بود، آب بازی نکرده بود، از آب خوشش آمد. نشست وسط رودخانه. یک سنجاقک افتاده بود توی ردوخانه. بالش خیس شده بود و نمی توانست خودش را از آب بیرون بکشد. بچه غوله با دست زیر آب رودخانه زد و آب ها را پاشید هوا و گفت: « منه! منه! » سنجاقک همراه یک قطره ی آب، رفت توی هوا و افتاد روی یک برگ.
    کم کم آب، جلوی شکم بچه غوله جمع شد. مسیر رودخانه عوض شد. آب، راه افتاد و از دشت آمد پایین. بچه غوله هم همراه آب، پایین آمد. آب رودخانه رفت زیر یک سنگ. بچه غوله از سنگ خوشش آمد. یک دانه زیر سنگ بود که نمی توانست سبز بشود. بچه غوله سنگ را برداشت و گفت: « منه! منه! » دانه سرش را از زیر خاک بیرون آورد. بچه غوله سنگ را روی زمین قل داد و دنبالش رفت. سنگ غلتید و غلتید و افتاد کنار درخت سیب. روی درخت پر از سیب سرخ بود. بچه غوله سیب ها را دید. خوشش آمد. لانه ی کلاغ، روی درخت کاج بود. دو تا جوجه، توی لانه بودند. مار سیاه از دخت بالا می رفت تا کلاغ ها را بخورد.
    بچه غوله دستش را جلو برد، یک سیب کند و گفت: « منه! منه! »
    مار سیاه، دست بچه غوله را که دید، بد جوری ترسید. فش فش کنان دور شاخه ها پیچید و از درخت پایین خزید و روی زمین، گم شد.
    مامان کلاغ از راه رسید. توی لانه رفت تا به جوجه هایش غذا بدهد. چشم بچه غوله که به مامان کلاغ افتاد، دلش برای مامانش تنگ شد. دهانش را باز کرد و از ته حلقش زد زیر گریه:
    اوهَه اوهَه! اوهَه اوهَه!
    صدای گریه اش در دشت پیچید. مامان غوله از خواب پرید. این طرف دوید. آن طرف دوید تا بچه اش را پیدا کرد. بچه غوله تا مامانش را دید، پرید توی بغلش و گفت: « منه منه! »
    نویسنده: طاهره ایبدتصویرگر: صابر شیخ رضایی
    از ماهنامه نبات کوچولو

  2. 5 کاربر از پست مفید ثمین20 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd March 2013, 09:14 AM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st July 2010, 03:44 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 10:48 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th September 2008, 04:04 PM
  5. خبر: "سهم گمشده"در جشنواره سينمايي "مذاهب امروز" ايتاليا
    توسط diamonds55 در انجمن آرشیو بخش هنر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th September 2008, 02:49 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •