6 - خرس و اژدها
اژدهايی خرسی را به چنگ آورده بود و می خواست او را بكشد و بخورد.
خرس فرياد می كرد و كمك میخواست. در هنگام پهلوانی خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را ديد به پای پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو می آيم.
آن دو با هم رفتند تا اينكه به جایی رسيدند، پهلوان خسته بود و می خواست بخوابد. خرس گفت: تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم .
مردی از آنجا می گذشت. از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه می كند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستی خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمی كند.
مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را می فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: ای مرد! مرا رها كن که تو حسودی بیش نیستی!
مرد گفت: دل من می گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگی می رساند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت.
پهلوان خوابيد، مگسی بر صورت او می نشست و خرس مگس را می زد. باز مگس می نشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی رفت.
خرس خشمناك شد و سنگ بزرگی از كوه برداشت و همينكه مگس روی صورت پهلوان نشست سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد.
مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است. دشمنی و دوستی او يكی است.
دشمن دانا بلندت می كند
بر زمينت می زند نادانِ دوست
7 - کر و عیادت مریض
مرد كری بود كه می خواست به عيادت همسايه مريضش برود.
با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست.
وقتی ببينم لبهايش تكان می خورد، می فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می كند.
كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه:
من می گويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.
من می گويم: خدا را شكر چه خوردهای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو.
من می گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم.
من می گويم: قدم او مبارك است. همه بيماران را درمان می كند. ما او را می شناسيم. طبيب توانایی است.
كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد، به عيادت همسايه رفت و كنار بستر مريض نشست.
پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد می ميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است.
كر گفت: چه می خوری؟ بيمار گفت: زهر كشنده. كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصبانی شد.
كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزرايیل! كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد.
كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبی از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله می كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستی آنها پايان يافت.
از قيـاسی كه بـكرد آن كـر گـزين
صحبت ده ساله باطل شد بدين
اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود
پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود
گفت نار از خاك بی شك بهتر است
من زنـار و او خاك اكـدًر است
بسياری از مردم می پندارند خدا را ستايش می كنند، اما در واقع گناه می كنند. گمان می كنند راه درست می روند، اما مثل اين كر راه اشتباه را می پیمایند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)