عشق چه وازه ی بیخودی, کجا پیدا میکنی همچین چیزی رو
این جملات در افکار مهسا میچرخیر.دختری بود قد بلند زیبا و با حجاب.حتی یک تار مویش هم از زیر چادرش دیده نمیشد.به دلیل مشکلاتی که در ازدواج خواهر بزرگش رخ داده بود نسبت به عشق بدبین شده بود.اعتقاد داشت همچین چیزی دیگه وجود نداره.باور نمیکرد کسی عاشق بشه.
تو کلاس همیشه ردیف اول کنار نزدیک میز استاد جایی بود که همه خالی میزاشتن تا مهسا اونجا بشینه.دیگه همه میدونستن.تنها دختری بود که در کلاسشون چادر سر میکرد.با پسر ها که بماند با دختر ها هم ارتباط زیادی نداشت.در حد سلام چطوری!
خیلیساکت بود و فقط به درس گوش میداد و نفرت خاصی نسبت به تیکه انداختن پسر ها داشت مخصوصا علی رضا.علی رضا واقعا شوخ بود.اگر وسط درس استادچیزی میگفت کسی ناراحت نمیشد و حتس استاد هم میخندید.ادمی نبود که بی احترامی کنه.دوست های زیادی داشت.همیشه بین کلاسا دخترا و پسر ها دورش جمع بودند و علی رضا حرفای خنده دار و جالبی میزد.کوچکترین داستان هارو با هیجان خاصی تعریف میکرد و همه لذت میبردند غیر از مهسا
مهسا از درون خندش میگرفت اما به روی خودش نمیاورد.
مادر مهسا-سلام عزیزم خسته نباشی
- سلام مامان گلم.خوبی؟ممنونم.وای خیلی هوا گرم شده مامان.
- بشین الان واست یه شربت بیارم حالت جا بیاد عزیزم
-وای این پسره علی رضا دیگه شورشو دراورد, اه اه چقد خودشو لوس میکنه
مادر مهسا میخنده و میگه سخت نگیر عزیزم.دوست داری غمگین باشن؟خوبه که شاد هستند.
-اخه میدونی مامان...
مادر مهسا حرفشو قطع کرد و گفت: داییت زنگ زد.
- جدی میگی؟اخجون.چی گفت؟باید زنگ بزنم به فریده بگم
- صبر کن عجله نکن.گفت هفته دیگه میاد
(خسته شدم .ببخشید سرتونو درد اوردم بقیشو بعدا میزارم)
علاقه مندی ها (Bookmarks)