دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18

موضوع: مجموعه داستانهای عاشقانه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #16
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32624
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه

    عشق چه وازه ی بیخودی, کجا پیدا میکنی همچین چیزی رو

    این جملات در افکار مهسا میچرخیر.دختری بود قد بلند زیبا و با حجاب.حتی یک تار مویش هم از زیر چادرش دیده نمیشد.به دلیل مشکلاتی که در ازدواج خواهر بزرگش رخ داده بود نسبت به عشق بدبین شده بود.اعتقاد داشت همچین چیزی دیگه وجود نداره.باور نمیکرد کسی عاشق بشه.

    تو کلاس همیشه ردیف اول کنار نزدیک میز استاد جایی بود که همه خالی میزاشتن تا مهسا اونجا بشینه.دیگه همه میدونستن.تنها دختری بود که در کلاسشون چادر سر میکرد.با پسر ها که بماند با دختر ها هم ارتباط زیادی نداشت.در حد سلام چطوری!

    خیلیساکت بود و فقط به درس گوش میداد و نفرت خاصی نسبت به تیکه انداختن پسر ها داشت مخصوصا علی رضا.علی رضا واقعا شوخ بود.اگر وسط درس استادچیزی میگفت کسی ناراحت نمیشد و حتس استاد هم میخندید.ادمی نبود که بی احترامی کنه.دوست های زیادی داشت.همیشه بین کلاسا دخترا و پسر ها دورش جمع بودند و علی رضا حرفای خنده دار و جالبی میزد.کوچکترین داستان هارو با هیجان خاصی تعریف میکرد و همه لذت میبردند غیر از مهسا

    مهسا از درون خندش میگرفت اما به روی خودش نمیاورد.

    مادر مهسا-سلام عزیزم خسته نباشی
    - سلام مامان گلم.خوبی؟ممنونم.وای خیلی هوا گرم شده مامان.
    - بشین الان واست یه شربت بیارم حالت جا بیاد عزیزم
    -وای این پسره علی رضا دیگه شورشو دراورد, اه اه چقد خودشو لوس میکنه

    مادر مهسا میخنده و میگه سخت نگیر عزیزم.دوست داری غمگین باشن؟خوبه که شاد هستند.

    -اخه میدونی مامان...

    مادر مهسا حرفشو قطع کرد و گفت: داییت زنگ زد.

    - جدی میگی؟اخجون.چی گفت؟باید زنگ بزنم به فریده بگم
    - صبر کن عجله نکن.گفت هفته دیگه میاد

    (خسته شدم .ببخشید سرتونو درد اوردم بقیشو بعدا میزارم)

  2. 2 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نخستین نسل ادبیات داستانی مدرن ایران
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:14 AM
  2. مفهوم دنباله
    توسط nafise sadeghi در انجمن ریاضیات عمومی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 28th November 2008, 11:02 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •