بسم الله الرحمن الرحیم
خاطراتی داریم خیلی کوتاه و بامزه از بچه های ایرونی تو جبهه
خاطره اول
نزد عرفا، ایثار شرک است
سه ساعت از ظهر گذشته بود و هنوز ماشین غذا نیامده بود. گرسنگی بیداد می کرد.
بالاخره غذا رسید. همه دور قابلمه غذا جمع شده بودند و تنها یک رزمنده هنوز مشغول نماز بود و نیامده بود. صدایش کردند نیامد.
یکی از بچه ها گفت: «اشکالی ندارد،نیاید. غذایش را بدهید من بخورم.»
با شنیدن این حرف، آن برادر عبادتش را قطع کرد و در یک چشم به هم زدن، ظرف غذا را از جلوی ما برداشت
و گفت: «نزد عرفا، ایثار شرک است!!»
علاقه مندی ها (Bookmarks)