اول بگم این داستان رو زودتر و خلاصه تر ازینکه هست جمع و جور میکنم چون خودم رضایت کافی ندارم.و بهتر بگم الان وقت مناسبی برای نوشتن داستان اینچنینی نبود.
خلاصه هفته ای یکبار با دختر صحبت میکرد و دختر قبول نمیکرد تا اینکه بعد از 3ماه دختر گفت اگر میخواهی با من ازدواج کنی باید از نظر مالی همسطح من باشی.اموال و داراییهایت را بفروشی و خرج امور خیریه کنی و مقدار کمی را نگه داری...
خلاصه اینکه پسر کلی فکر کرد و با خودش گفت با تمام ثروتم دنبال ارامشم حالا که پیداش کردم دیگه ثروت میخوام چه کار...کلی خرج امور خیریه کرد و اون شرکت رو فروخت به فرد دیگری و در همون شرکت در کنار همسرش شروع به تدریس کرد ...
بعد از مدتی دختر گفت من باید رازی را بگویم....
حقیقت این که من دنبال فردی ساده میگشتم.فردی که برای بدست اوردن ثروت هر کاری نکند.فردی از جنس مردم عادی.تا بتونم با خیال راحت عشق رو تجربه کنم.و بدونم منو برای خودم میخواد.تو این کار رو کردی.با اینکه اونی که میخواستم نبودی ولی حالا شدی.از ثروت گذشتی به خاطر من حالا وقتشه بریم سر زندگی واقعیمون...
پسر گیج شده بود.گفت کدوم زندگی؟
دختر گفت :پولدارترین مرد شهر را حتما میشناسی.من دختر او هستم.من هم خواهان زیادی داشتم به خاطر پول پدرم.تصمیم گرفتم از ان خانه بزنم بیرون و مثل مردم عادی زندگی کنم و خرج خودمو در بیارم تا فرد مورد علاقمو پیدا کنم....
بازم منو ببخشید
علاقه مندی ها (Bookmarks)