چند ثانیه بعد آقای صفایی سکوت رو شکست و گفت : خب آقا بهراد...اسمت بهراد بود دیگه؟
- بله...
آقای صفایی – حالت خوب شد؟! از بابات شنیدم مریض بودی.
- نه...مریض نبودم.
آقای صفایی – خب خدا روشکر...آخه بابات می گفت ناراحتی روحی پیدا کردی...ولی انگار الان حالت خوبه.
از حرفی که بابا بهش زده بود عصبانی شدم.اصلا چه دلیلی داشت به این یارو همچین چیزی بگه!...در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم گفتم : بابا اینا در جریان خیلی چیزا نیستن،برای همین گاهی اوقات نسبت به مشکلات من دچار سوء تعبیر میشن.اون بیماری روحی هم که فرمودین جریانش چیز دیگه ای بود که خوشبختانه مرتفع شد.
آقای صفایی – الحمد الله...
همین لحظه نسترن و بقیه برگشتن و اون بحث ادامه پیدا نکرد.علیرضا و نسترن دست همدیگه رو گرفته بودن و این حرکتشون برای من یکی که غیرقابل تحمل بود! اصلا با این لوس بازی ها میونه ای ندارم.
حواسم به این بود تا ببینم دختر ِ صفایی چه شکلی ِ اما با دیدن ِ کیوان همه چی رو فراموش کردم! ظاهرش با چیزی که قبلا می شناختم زمین تا آسمون فرق کرده بود.دیگه از اون شلوارهای شش جیب و تی شرت تنگ و تیپ های عجق وجق خبری نبود.این بار حقیقتا "انسان وار" لباس پوشیده بود.هنوز زن نگرفته ، زن ذلیل بازی رو استاد کرده.
با دیدن ِ دختره زیاد تعجب نکردم.همون طور که حدس می زدم محجبه بود،اونم از نوع خفن.برای آدم کردن ِ کیوان میشد روش حساب کرد.
آروم به مسعود گفتم : سر ِ کیوان به کدامین سنگ خورده؟!
مسعود – والا نمی دونم، دفه ی قبل که دیدمش این ریختی نبود!
دختره می خواست کنار مامانش بشینه که عمه مریم گفت : بیا عروس ِ گلم، بیا کنار من بشین.
وقتی این جملات رو می شنوم فشار خونم میره بالا!ولی چاره ای نبود...باید تحمل می کردم...!
دختره رفت و کنار عمه مریم نشست.
مسعود – مگه به سلامتی جواب مثبت رو گرفتین؟!
بابای کیوان پیش دستی کرد و گفت : بله دیگه مسعود جون، بچه ها حرفاشونو با هم زدن.خانواده ها هم موافقن...فقط مونده رسم و رسومات.
مسعود – به به، مبارک باشه...چه پیوند ِ میمونی! به پای هم پیر شن.
لحن و حرفای مسعود منو به خنده می نداخت.خیلی خودمو کنترل می کردم تا نخندم و به یه لبخند اکتفا کردم.
خانم صفایی – ممنون، کیوان جان انقدر پسر خوبیه که حتما مبارکه.
مسعود – بـــله! اون که صد در صد.فقط یه مشکل کوچولو داره که اونم زیاد مهم نیست.
با این حرف مسعود، کیوان فورا رنگ عوض کرد.انگار اصلا فشارش افتاد...می ترسید مسعود از اخلاق های گندش بگه.البته حق هم داشت...منم بودم می ترسیدم، مخصوصا با شناختی که از مسعود در ضایع کردن ِ دیگران داشتم.
آقای صفایی لبخندی زد و گفت : چه مشکلی آقا مسعود؟
مسعود – هیچی...تنها مشکلش اینه که یه خرده مامانی ِ... که اونم راه حل داره.فقط کافیه دختر خانوم ِ شما به اندازه ی کافی بهش توجه کنه و دائما بهش برسه و تر و خشکش کنه و یکسره قربون صدقه ش بره، تا بفهمه که مرد ها موجودات چنــــدان پیچیده ای نیستن!
من و مسعود زدیم زیر خنده و خانم و آقای صفایی هم لبخند تصنعی ای زدن اما بقیه داشتن به ما چپ چپ نگاه می کردن.مخصوصا عمه مژگان که به خون ِ مسعود تشنه بود.کیوان هم سرش پایین بود و به ما نگاه نمی کرد...
این بار من دست به کار شدم...
- مسعود درست میگه، البته از حق نگذریم کیوان پسر خیلی خوبیه و محسنات زیادی هم داره، جوری که حتی عیب هاش هم پُر از حُسن ِ! مثلا به خاطر همین مامانی بودن و نیاز مبرمی که به تر و خشک کردن داره ، عروس خانوم می تونن از همون روز اول زندگی بچه داری رو هم تجربه کنن.
من و مسعود حسابی از دست انداختن کیوان داشتیم لذت می بردیم اما انقدر بهمون چشم غره رفتن که دیگه بی خیال شدیم.کیوان هم سرشو بلند کرد و با حالت تهدیدآمیزی به من نگاه کرد.منم بهش نیشخندی تحویل دادم چون می دونستم هیچ غلطی نمی تونه بکنه!
علاقه مندی ها (Bookmarks)