سوفی با تعجب به چشم های وحشت زده ی بچه ها نگاه میکنه!
سوفی:چی شده بچه ها؟!؟...صبح بخیر ...!!!چرا همه ماتتون برده!؟!؟
چند دقیقه همه با سکوت به هم نگاه میکنن تا اینکه کریستینا با صدای بلند مگیه:عههههههههههههههه،بچه ها تمومش کنید دیگه...بروس فقط یه کابوس دیده!بچه ها شما چتون شده!؟!
سوفی بدون اینکه حرفی بزنه به کنار بروس میره و نوازشش میکنه....
.
.
.سکوت همه جارو فرا گرفته و بچه ها با زانویه غم بقل گرفته در گوشه ای از اتاق نشسته اند
اما به ارامی از جایه خودش بلند میشه و ملافه رو روی ماریا که از ترس تمام بدنش درحال لرزیدنه میندازه...
صدای هو هوی باد که محکم پنجره های اتاقو بهم میکوبد ترس بچه ها رو زیاد تر میکنه حتی دیگه اما هم احساس شجاعت نمیکینه...
انگار همه چی واسه ی اونا تموم شده.
در این هنگام مردی با چکمه های گلی و پارچه ای که حکم لباسیشو داشت و موهایی سیاه که صورتش در میان انها پنهان شده بود بی سرو صدا وارد کلبه شد
بچه ها بدون هیچ عکسس العملی به مرد نگاه میکردند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سوفی که تاز متوجه ی ورود مرد شده بود با یک نه گفتن سکوت را در هم شکست.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)