برا من مث جنگه
تو دانشگاه یه دوست صمیمی داشتم
هر وقت به پسرا کار داشتم اونو میفرستادم
البته یه پسرم هم همسایمون بود هم پسر فامیلمون و مورد تایید خونواده بود
اگه کاری به بقیه پسرا داشتم به اون میگفتم بره انجامش بده
دیگه اخریا پسرا کلاسمون میفهمیدن . جزوه میخاستن یا سوالی داشتن میرفتن به دوستم یا اون پسره میگفتن
هههههههههههههههه
ویرایش توسط 1=1+1 : 26th September 2013 در ساعت 12:13 AM
اوهوم
تموم شده خیلی وقته!!
خب جای شما که خودت باید بری مریم جونم
من جای خودمو میخوام و دوستش دارم چون تجربش کردم
تو هم یه روزی اینقده یادش کنیییی!!!
فقط قدرشو بدون!
ینی قدر تمام لحظات رو باید بدونیم.. چون عمر رفته باز نمیگرده!!
ایشالا شما عزیزای دلم موفق باشین و درجات بالاتر و موفقیت های بیشترتون رو شاهد باشم
چه اتفاق بدی افتاد
وای خدا...
سلام.........
امروز اولش خیلی خوب بود حتی تا اول شبم خوب بود اما
من خیلی ناراحتم آخه ذهنیتم نسبت یه سری از افراد تغییر کرد .........
دیگه اصلا دوست ندترم بیاد تو اتاقمون ........
وای خدایا امروز حسابـــــــــــــــی رفته بودم تو فاز خنده...
امروز وقتی از مدرسه رسیدم خونه،خونه شلوغ پلوغ بود...دو کارگر افغانی اومده بودن برای...
منم رفتم تو اتاقم دنبال کارای خودم...هنوز کیفمو زمین نزاشته صدام کردن برو تلفنو جواب بده...نه اینکه توی یکی از اتاقا پر گچ و ...بود منم به همین خاطر یه شال دور سرو دهنم بستم...بیشتر شبیه عربا شده بودم
رفتم تلفنو برداشتم........از مدرسمون زنگ زدن..اصلا صداش نمیومد از بس که این دوکارگر بقل گوش من داد زدن
اول نشناختم صدا معاون مدرسمونوبعدش ای کیوم افتادحالاااااااااااااا اینجا رو داشته باش....معاون مدرسه داره بهم میگه ساره جان شنبه جلسه هست واسه سرویس عزیزم..منم حواسم نبود جو گیر شدم به معلمم گفتم بلههههه عززززززززززززززززززززیزمم مممممممم یعنیاااا پشت تلفن سرخ شدممممممبعد از اون من گفتم عزیزمهیچ وقت تاحالا گفتاری به معلمام نگفته بودم عزیزمفکر کنم خودشم 4شاخ مونده بود
حالا این یه سوتی که الانم بهش فکر میکنم خندم میگره
یکی دیگه اینکه..بهم گفتن با کارگرا برم تو پارکینک تا بهشون نشون بدم گچ و....رو کجا بزارن
وای وای...گچ و...سنگین بود این دوتا بدبختام جون نداشتنعین چوب خشک رفته بودن بالا...کجا میتونستن اینارو از پله ها بیارن..
دلم به حالشون سوخت گفتم با اسانسور ببریدحالا قبل اون بابام گفته بود بهم نزار با اسانسور ببرن
اینا گذاشتن تو اسانسور خودمونم رفتیم تو اسانسور...زدیم پارکینک...یااااااااااااااا اااضرت عباس چشمتون روز بد نبینههههههههههه....
قبل اینکه دراسانسور باز کنم صدای ادم و ماشین و...شنیدم...نمیخواستم اینا بدونن ما داریم اینا با اسانسور میاریم وگرنه میکشتنمون
دوباره زدم طبقه خودمون و به این دوتا کاگرا گفتم بزاریم اینا برن بعد ببریماین دوتا بدبختامممممممممممم گفتن چشممممممممم
وای خدایاااااا...همین جور که در اسانسور در حال بسته شدن بود(تا نصفه رفته بود!) یه دفعه دیدم یکی،اون یکی در جلوی اسانسور باز کرد...
قیافه ی منو اون دوتاااااااااااااااااااااا ا فیلمممممممممممم بود بخداااااااااا....انگار دستگیرمون کردناون موقع باید یکی از قیافه هامون عکس میگرفت فقط...
از شانسمونم خانم مدیر ساختمون درو باز کردازم پرسید شما با پارکینک کار داشتین....منم گفتم بلههههههه.اون دوتا که اینقدر مظلوم بودن...لال شده بودن و فقط هاج و واج نگاه میکردنحالا نگو بعدش زده بودیم طبقه 2ضایع شدیم....یه نگاه به من کرد یه نگاه به کیسه های گچ و.... و محکم درو بستولی من بعدش کف اسانسور ولو داشتم میشدم از خنده...
منم که با اون شال و دمپایییی شبیه عرب شده بودم...خوبه مدیر ساختمون سکته نزده منو دیده با اون دوتا افغانی....ولی مطمئنم قبلش فکر کرده دزدی و..هستیماخه چند بار دزد اومده همه به هم دیگه شک کردن
بهـــــــــــــــله و اینم خاطرات من:4/7/92
سفر زیارتی منم تموم شد، خیلی خوب بود، خیـــــــــــــــــــــــ ــلی !!
نبودم اونجا، نمیدونم چی میشد، اگه آقا آرومم نمیکرد، اگه به درد دلام گوش نمیداد، قربون مهربونیش برم!!
تمام بچه های سایت رو دعا کردم، ایشالا هر چه زودتر خودتون برین پابوسش!!
یه عالمه حرف تو ذهنم بود، اومدم سایت بیام بنویسم، همش یادم رفت!!
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)