جوان از این رقیب بی سر وپا / در آن شب در درونش گشته غوغا
خداوندا رقیب من پلنگ است؟ / سزای او فقط تیر و تفنگ است
.
.
.
دو چشمان پلنگ در آخرین بار / نمایان شد ز بوی گرم آن یار
نگه کرد و به آهی دم فرو بست / به خیل عاشقان زنده پیوست
پلنگ جان را نثار یار خود کرد / رخ گلگون او یکباره شد زرد
به روی برف خون سرخ، رنگین / زمین را چون شقایق داده تزئین
.
.
.
دگر با جنگل و کوه الوداع کرد / خودش را فارغ از آن ماجرا کرد
به خانه آمده مینا شده پیر / چو پیری که بود یک عمر دلگیـــر
دل افسرده را سکنا چه کار است / تن رنجور را جان در فرار است
به مردن راضی و گویی اجل نیست / زعشق ناتمامش قصه باقی است
پس از آن همچو مرغی پر شکسته / به آوازی نه شوری سست و خسته
بگفتند بعد از آن وقتی که او مرد / که روح آن پلنگ آمد ورا برد
بقولی زنده هستند آن دو دلدار / نگردند عاشقان اینگونه مردار
.
.
.
به ظاهر داستانی بود آغاز / که عشق یک قصه و تکرار شد باز
علاقه مندی ها (Bookmarks)