دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: آلزایمر

  1. #1
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مکانیک - طراحی جامدات
    نوشته ها
    3,892
    ارسال تشکر
    3,247
    دریافت تشکر: 14,584
    قدرت امتیاز دهی
    29855
    Array

    پیش فرض آلزایمر

    چمدونش را بسته بودیم


    با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود


    کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک ، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش


    چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …


    گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم


    یک گوشه هم که نشستم


    نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”


    گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”


    گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!


    آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،


    من که اینجا به کسی کار ندارم


    اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”


    گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری


    همه چیزو فراموش می کنی!”


    گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!


    اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”


    خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم


    و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.


    اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،


    راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!


    زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم


    توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم


    قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!


    آبنات رو برداشت


    گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”


    دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:


    “مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”


    اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:


    “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،


    شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”


    در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد


    زیر لب میگفت:


    “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
    آشوبم آرامشم تویی
    به هر ترانه ای سر می کشم تویی
    بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

  2. 4 کاربر از پست مفید م.محسن سپاس کرده اند .


  3. #2
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مدیریت
    نوشته ها
    21
    ارسال تشکر
    243
    دریافت تشکر: 64
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : آلزایمر

    سلام ای دوستان قدر پدر ومادرهایتان را تا زمانی که زنده اند بدانید والا وقتی که آنها را از دست دادید میفهمید که آنها چه گوهرهای گرانبهایی بودند وقدرشون را ندانستیم.

  4. 2 کاربر از پست مفید motmaen.n سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •