برای دیدن تو نقره ی ماهو چیدم
تا آسمون هفتم به خاطرت دویدم
برای دیدن تو آسمونو شکافتم
ستاره رو چشیدم تا طعمشو شناختم
برای دیدن تو خارا رو سجده کردم
به جای چشم ابرا سوختم و گریه کردم
برای دیدن تو پاییز شدم شکستم
برف زمستون شدم رو بامتون نشستم
برای دیدن تو از دریاها گذشتم
دور ضریح عکست شب تا سپیده گشتم
برای دیدن تو شدم مث پنجره
اشاره هات محاله از یاد چشمام بره
برای دیدن تو سوار موجا شدم
چون تو رو داشته باشم همیشه تنها شدم
برای دیدن تو عمری مسافر شدم
به احترام اسمت رفتم و شاعر شدم
برای دیدن تو خط کشیدم رو تقدیر
نگات مث یه صیاد منو کشید به زنجیر
برای دیدن تو سنگا رو شیدا کردم
طلسما رو شکستم راها رو پیدا کردم
برای دیدن تو ٬ تو جنگلا گم شدم
بازیچه ی نگاه سکوت مردم شدم
برای دیدن تو خیلی چیزا شنیدم
خیلی کارا رو کردم اما تو رو ندیدم
برای دیدن تو رفتم تو باغ شعرا
سراغ فال حافظ ٬ دنبال شعر نیما
برای دیدن تو چه دردایی کشیدم
تبم رسید به خورشید ٬ تموم شدم ٬ بریدم
برای دیدن تو از خواب گل رو پروندم
چه شبها مثل مجنون تو دشت و صحرا موندم
برای دیدن تو چه قصه ها که داشتم
سر رو شونه ی رنج چه روزا که گذاشتم
برای دیدن تو قامت غصه خم شد
انگار که قحطی اومد هر چی به جز تو کم شد
برای دیدن تو نیاز نبود بگردم
تو هرجا با من بودی پس تو رو پیدا کردم
************************************************
میان آبشارخاطراتم کنار بوته های گل نمی نشینم
همیشه آرزو کردم که رنگ نگاه بوته گل را ببینم
همیشه آرزو کردم که روزی برای لحظه ای نقاش باشم
همیشه آرزویم بوده رویا ولیکن یک زمان ایکاش باشم
همیشه این سوالم بوده مادر که رنگ لاله ها یعنی چه رنگی
همیشه گفته بودی باغ سبز ولی رنگ خدا یعنی چه رنگی
نگاه مادرم چون یاس می شد به پرسشهای منلبخند می زد
زمانی رنگ سرخ لاله ها را به دنیای دلم پیوند م یزد
ولی من باز می پرسیدم از او که منظورت ز آبی چیست مادر
هما رنگی که گفتی دنگ دریاست همان رنگی که گشته چشم از او تر
ز اقیانوس بی طوفان چشمش صدای اشک ها را می شنیدم
در آن هنگام در باغ تخیل رخ زیبای او را میکشیدم
نگاهی سرخ اشکی آسمانی دوچشمانی به رنگ ارغوانی
ولی من هر چه نقاشی کشیدم همه تصویری از رویای او بود
و شاید چند خطی که نوشتم همه یک قطره از دریای او بود
معلم آن زمان که عاشقانه کنار حرفهایت می نشینم
همیشه آرزو کردم که روزی نگاه مهربانت را ببینم
ببینم که کدامین دیدگانی مرا با حس دیدن آشنا کرد
که دستان مرا تا اوج برد مرا از دور با چشمش صدا کرد
ببینم که چه کس راگ شفق را به چشمان وجود من نشان داد
ببینم که کدامین مهربانی غبار غم رویایم تکان داد
اگر چه من نگاهت را ندیدم ولی زیباییت را میشناسیم
صدای موج روحت را ستاره دل دریاییت را میشناسم
ز تو آموختم نقاشی عشق ز تو احساس را ترسم کردم
ز تب نور امید و موج دل را میان غنچه ها تقسیم کردم
ولی من با مرور خاطراتم به اوج آرزوهایم رسیدم
هم اینک لحظه ای نقاش هستم معلم را و مادر ا کشیدم
ولی نقاش من کاغذی نیست برای رسم ابزاری ندارم
کمی احساس را با جرعه ای عشق به روی برگ یاسی می گذارم
دل نقاشیم تفسیر رویاست چرا تفسیر یک رویا نباشیم
چرا رنگ غروبی سرخ باشیم چرا چون آبی دریا نباشیم
اگر چه گشت شعرم بس مطول ولی نقاشیم را قاب کردم
سحر شد خاطراتم نیز رفتند دوباره من زمان را خواب کردم
مریم حیدر زاده
علاقه مندی ها (Bookmarks)