دفترچه ممنوع خانم خانه!
یادداشت های مهر بانو (1)
وقتی خانوم خونه هستی ، دلت می خواد گاهی مثل سال ها قبل یه دفتر خاطرات داشته باشی و توش حرفایی رو بگی که شاید نتونی به کسی حتی نزدیک ترین افراد زندگیت بگی!
آخرین باری که نشستم سر یادداشت روزانه ، 10سال پیش بود . روزایی که تازه با حامد آشنا شده بودم و حسابی کلم بوی قرمه سبزی میداد . اونم نه مثل قرمه سبزی های جاافتاده ای که الان بار میذارم ، از اونایی که به قول خان جون ، آب و دونش سواست و به آش نزدیکتره. وقتی یادداشت های اون روزا رو می خونم خنده ام میگیره . آخه اون روزا نگاهم به دنیا ، مثل خط کشی سرچهارراه بود . فکر می کردم اگه یه خط کش آهنی بگیرم دستم و مثل رستم بیام تو زندگی ، دیگه یا همه آدما رو اندازه ی خودم می کنم ، یا خودم میشم اندازه ی آدما . فکر می کردم می تونم با درجه های خط کش واسه همه چی برنامه بریزم و روزهای زندگی رو قدم به قدم با یه حساب دقیق پشت سر بذارم . گفتم که ، اون روزا کلم بوی قرمه سبزی کال میداد !!
ولی حالا که بعد از دو تا بچه دوباره نشستم و دارم یادداشت روزانه مینویسم چی ؟ نکنه الانم کلم بوی کلم پلو میده و خودم حالیم نیست ؟ نکنه ده سال دیگه وقتی بشینم این نوشته ها روبخونم به رابطه ی دقیق کله و کلم پی ببرم ؟
عجب روزگاریه ها ! همیشه وقتی فیلم زندگیمون رو برمیگردونیم عقب و با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش نگاه می کنیم ، تازه میفهمیم که : ای دل غافل ! چه روزای خوبی داشتیم که میشد خوبتر باشه ! چه اتفاقایی افتاده که میتونست با یه ذره تدبیر نیفته ، یا شاید بهتر بیفته !
ولی این توجیه ها ، چه بوی پیاز ترشی بده ، چه کله پاچه ، نمی تونه تصمیم منو واسه نوشتن عوض کنه . آخه دلم خیلی هوای نوشتن کرده ، پس شروع میکنم:
به نام خدا
امروز ، روز خوبیه. چون آفتاب کم فروغ زمستانی ، با هزار زور و منظور ، خودشو از لای پرده اتاق خواب، رسونده پای کیبورد و داره نوک انگشت هامو با گرماش نوازش میده . این یعنی خوشبختی . این یعنی بهترین بهانه ، برای شروعی دوباره .
سکوت عجیبیه. عجیب تر اینکه صدرا و صبورا – برخلاف عادت همیشگی - خوابیدند ؛ البته خواب که نه ، یه جورایی غش کردند؛ از بس که بالا پائین پریدند و بازی کردند ! اصلا شاید همین ظهر ساکت زمستونی ، منو بعد از ده سال مجبور به نوشتن کرد .
وقتی همه جا ساکته ، وقتی خیالت از شام شب و لباس های نشسته و تمیزی خونه راحته ، وقتی هیچ دغدغه ی بیرونی ای نیست که بهش توجه کنی و مشغولش بشی ، انگار از یه سفر طولانی برمیگردی به خودت . انگار تازه یادت میفته چه قدر کتاب نخونده داری ! چه قدر موضوع داری واسه سرچ تو اینترنت ! چه قدر کار داری واسه خودت و ، حالا که فقط مال خودتی ، هیچی یادت نمیاد. نه موضوع هایی که دنبال فرصت بودی واسه سرچ ، نه اسم کتابایی که دنبال فرصت بودی واسه خوندن ، نه هیچیِ دیگه.
نه ، این طوری نمیشه . باید یه تصمیم درست و حسابی بگیرم . باید دوباره شروع کنم به نوشتن . وقتی می نویسم ، انگار زندگی رو یه بار دیگه مرور می کنم . وقتی می نویسم ، انگار قطار زندگی رو متوقف کردم ، پیاده شدم ، یه نفس عمیق کشیدم و محو جاده ها و کوه ها و درخت ها شدم . اصلا انگار بی خیالِ قطارهایی که با سرعت از کنارم میگذرند ، یه زیرانداز انداختم زیر سایه ی درخت ، دراز کشیدم و آسمون رو تو بغل گرفتم.
وقتی می نویسم ، به چیزهایی می رسم که تو سرعت تند زندگی ، اصلا حواسم بهشون نبوده و بی اعتنا از کنارشون گذشتم.
آره . این طوری خیلی خوبه . با نوشتن یادداشت های روزانه و مرور زندگی ، نه اسم کتابها یادم میره ، نه موضوع هایی که باید بهشون بپردازم و یاد بگیرم . این طوری می تونم سرِ صبر و حوصله ، به خودم و روابطم فکر کنم . این طوری میتونم دوباره حامد رو ، صدرا و صبورا رو ، و به قول سهراب سپهری ، همه ی مردم شهر رو دوباره پیدا کنم و بهتر بهشون فکر کنم.
فقط امیدوارم اگه 10 ساله دیگه این نوشته ها رو دیدم ، نه یاد بوی قرمه سبزی بیفتم ، نه کلم پلو .من فکر می کنم بهترین راه جلوگیری از این اتفاق ، همفکری و همراهی شما کاربران گرامی است . حالا که قراره بنویسیم و از خودمون بگیم ، بهتره زیراندازمون رو یه ذره بزرگ تر بندازیم ، هممون دورش بشینیم و ، محو آسمون بشیم.
تبیان
علاقه مندی ها (Bookmarks)