«می‌دونی؟ مث شنا کردن می‌مونه! روزهای اول وقتی وارد آب می‌شی مث یه موجود غریبه است واسه تو! مقاومت می‌کنی و همین مقاومت‌ات می‌خواد غرق‌ات کنه. اما وقتی یه شناگر شدی، تو می‌شی جزیی از آب و آب از تو می‌گذره! زندگی هم همینه؛ تا وقتی در مقابل‌اش موضع‌داری، مدام بالا و پایین‌ات می‌کنه اما اگه عادت کنی به زندگی و جزیی از اون بشی، حتی با بالا و پایین شدن‌ات هم مشکلی نداری چون اونو قبول کردی...» ما توی زیر زمین ساختمان مجموعه «مسافران» هستیم؛ کنار حسن معجونی(بهروز) که همراه دوستان‌اش از سیاره کوچک آبی‌رنگی در گوشه پرتی از کهکشان آمده‌اند اینجا تا روی موضوع تخریب محیط‌زیست توسط زمینی‌ها تحقیقاتی را انجام بدهند! مدام هم محکوم به سکوت می‌شویم، چون کنار ما در حال ضبط مجموعه هستند تا شب بتوانند کار را روی آنتن بفرستند.
حسن معجونی اگر چه در دنیای تلویزیون تا قبل از این مجموعه خیلی شناخته شده نبود اما در دنیای تئاتر و برای اهالی صحنه یک کارگردان و بازیگر کاملا شناخته شده است. گفتگوی ما را با او که فردی بسیار آرام است و سیگار را برای همیشه ترک کرده و عاشق همه وعده‌های غذایی و متنفر از بی‌نظمی‌ است، در سکوت بخوانید! ...
▪ آقای معجونی! شما تعریف‌تان از «سلامت» چیست؟
ـ یک ذره سوال سختیه!
▪ چرا؟ سوال به این راحتی! شما هم که از فضا آمده‌اید و پرفسورید!
ـ آره (خنده)؛ اما چون توی این حوزه فکر نکردم؛ انگار به من گفته باشی یک تکه از موتور ماشین را توضیح بده! شاید هم چون تا حالا خیلی دقیق به این موضوع فکر نکردم. اما می‌توانم بگویم آدم سالم، آدمی‌است که به خودش آسیب نزند و از زندگی لذت ببرد.
▪ آسیب نزند یعنی چه؟ یعنی خودش را زیر قطار نیندازد؟
ـ خب، این هم می‌شود! اما از چیزهای خیلی ساده‌تر شروع می‌شود. مثلا سیگار نکشیدن! این همه آدم که سیگار می‌کشند به نظر من تنها دارند به خودشان آسیب می‌زنند بدون اینکه هیچ لذتی از این کار ببرند.
▪ خودتان هیچ‌وقت سیگار نکشیده‌اید؟
ـ چرا؛ من ۱۶ سال سیگاری بودم.
▪ واقعا؟
ـ آره؛ اما ۸، ۹ سالی هست که سیگار را کنار گذاشته‌ام.
▪ بعد از ۱۶ سال، راحت سیگار را ترک کردید؟
ـ آره!
▪ چه‌طوری؟
ـ یک دفعه !دیدم یک چیزهایی گم شدند. . . یادم آمد وقتی ۱۷ سالم بود توی راه مدرسه روی برگ درخت‌ها یک نورهایی بود که دیگه نیست!
▪ چه نورهایی؟
ـ نور خورشید! اگه دقت کنی آنها را می‌بینی؛ ذره‌های نور لابه‌لای دود سیگار گم شده بودند. بعد از این قضیه سیگار را کنار گذاشتم و هیچ‌وقت دیگه دنبال‌اش نرفتم!
▪ چه ترک شاعرانه‌ای!
ـ آره؛ دیدم سیگار چه چیزهایی را از من گرفته بود، در حالی که اصلا متعلق به من نبود و من هم به آن احتیاج نداشتم. می‌دونی؟ ما آدم‌ها الکی یک چیزهایی را به خودمان اضافه می‌کنیم، بعد همین چیزهای اضافه تبدیل به مساله زندگی‌مان می‌شوند و هر کاری می‌کنیم، نمی‌توانیم آنها را حذف کنیم!
▪ کسی که به زندگی این‌طوری نگاه می‌کند و نمی‌خواهد حتی ذره‌های نور روی برگ‌های درخت‌ها هم از نگاه‌اش مخفی بشوند، چرا ۱۶ سال سیگار کشید؟ اصلا چرا سیگار کشیدن را شروع کرد؟
ـ من وقتی سیگار را شروع کردم، یک نوجوان بودم و سیگار بیشتر از هر چیز دیگری برایم سمبل گذار از دوران نوجوانی بود اما خب، شد جزیی از زندگی من. همان که گفتم؛ چیزهایی اضافه که به زندگی ما وصل می‌شوند و آدم فکر می‌کند بدون آنها نمی‌تواند ادامه بدهد! اما امروز با جرأت می‌توانم بگویم اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم قول نمی‌دهم باقی کارهایی که تا حالا انجام دادم را انجام ندهم اما مطمئن هستم هیچ‌وقت طرف سیگار نمی‌روم چون برای من با تجربه‌ای که توی این چند سال داشتم خود زندگی به قدری جذبه داشته که دوست دارم با ولع توی‌آن باشم. نمی‌خواهم یک دفعه به خودم بیایم و ببینم که زندگی را دستی‌دستی از خودم گرفتم. به همین خاطر حاضرم هر چیزی را که امکان دارد به زندگی‌ام آسیب بزند، حذف کنم!
▪ زندگی را خیلی دوست دارید؟
ـ آره. . همه دوست دارند.
▪ اما این نوع نگاه را ندارند. مثلا زندگی را دوست دارند اما سیگاری‌اند؛ معتادند وخیلی چیزهای دیگه!
ـ آره؛ اما یک چیز دیگه‌ای که هست، اینه که تئاتر به ادراک من نسبت به زندگی خیلی کمک کرد؛ نگاه من را شکل داد؛ سر و سامانی به زندگی‌ام نداد اما زندگی کردن را به من نشان داد.
▪ چرا توی مدیوم‌های دیگر مثل سینما و تلویزیون این اتفاق نمی‌افتد؟
ـ چون عوامل دیگری هم جز بازیگر در کار دخیل‌اند مثل گروه فنی، سرمایه‌گذار و...
▪ توی تئاتر هم اینها هستند: نویسنده، کارگردان، منشی صحنه و...
ـ آره؛ اما تئاتر انسانی‌تر است، به این مفهوم که خود انسان توی تئاتر بیشتر وجود دارد و وقتی کار شروع می‌شه، عوامل دیگر به حاشیه می‌روند و تو می‌مانی و صحنه!
▪ درباره بازی شما توی تئاتر می‌گویند: «معجونی در عین حال که خیلی احساسی بازی می‌کند و تماشاگر فکر می‌کند خیلی احساساتی شده اما در واقع این‌طور نیست و این اتفاق نیفتاده و همه اینها از بازی تکنیکی‌اش می‌آید!» این موضوع را قبول دارید؟
ـ آره، شاید به این خاطر که وجه کارگردانی‌‌ام قوی‌تره تا بازیگری‌ام و این کارگردان، مدام بر بازی من نظارت داره!
▪ فکر می‌کنم این آرزوی خیلی از آدم‌ها باشد که احساسات‌شان را کارگردانی کنند!
ـ منظورت توی زندگی واقعیه؟
▪ آره!
ـ اما برای خود من هم این اتفاق فقط توی صحنه می‌افته.
▪ یعنی توی زندگی روزمره با تکنیک‌هایی که بلدید نمی‌توانید روی احساسات‌تان کنترل داشته باشید؟
ـ نه!
▪ چرا؟
ـ چون زندگی یک جریان فی‌البداهه است که بدون هیچ تمرینی اتفاق می‌افتد و پر از تصادفه. اما تئاتر پر از تمرین‌هایی‌ است که قبل‌اش انجام می‌دهی.
▪ به نظر شما اگر توی زندگی هم مثل تئاتر می‌شد روی احساسات کنترل داشت؛ خوب نبود؟
ـ نه؛ چون همه این غیر قابل کنترل بودن‌ها زندگی را قشنگ کرده؛ نه قابل پیش‌بینی بودن آن و کنترل‌اش. اصلا من اعتقاد ندارم باید زندگی را کنترل کرد و براش یک برنامه خیلی دقیق چید!چون اولا امکان‌پذیر نیست، بعد هم اینکه من اصلا عقل و منطق این طوری را توی زندگی قبول ندارم.
▪ یعنی عقل و منطق چه جوری را قبول ندارید؟
ـ این عقل و منطقی که مدام می‌خواهد به تو بگوید الان چه کار کن، دو دقیقه دیگه چه کار کن. به نظر من بچه‌ها درست زندگی می‌کنند! اصلا اشتباهه که بگوییم درست زندگی می‌کنند؛ چون در اصل آنها فقط زندگی می‌کنند، نه چیز دیگری!درست و غلط نداره و اصل، همین زندگی کردنه.
▪ پس آدم‌بزرگ‌ها باید زندگی را از بچه‌ها یاد بگیرند!
ـ آره؛ چون بچه‌ها هستند که دارند به مفهوم واقعی زندگی می‌کنند.
▪ پس چرا این‌قدر تلاش می‌کنیم بچه‌ها را تبدیل به آدم‌بزرگ‌ها کنیم؟ حتی توی فیلم و سریال‌هایی که می‌بینیم بچه‌ها دیگر شبیه بچه‌ها نیستند؛ آنها شبیه آدم‌بزرگ‌ها هستند، مثل آدم‌بزرگ‌ها حرف می‌‌زنند، رفتار می‌کنند و . . .
ـ خب؛ این اشتباهه و دلیل‌اش کم آوردن، نسبت به شناخت بچه‌ها است؛ ما از آنها عقب مانده‌ایم و می‌خواهیم با این تصویری که از آنها نشان می‌دهیم بگوییم که آره، آنها شبیه آدم‌بزرگ‌ها شده‌اند اما تصویر درستی ارایه نمی‌دهیم. می‌دونی؟ هیچ کدام از ما بزرگ نمی‌شویم.
▪ اما ظاهرمان نشان می‌دهد تبدیل به آدم بزرگ شده‌ایم.
ـ نه؛ ما ادای آدم‌های بزرگ را درمی‌آوریم و آن‌قدر این ادا را درمی‌آوریم که یک دفعه به خودمان می‌آییم و می‌بینیم آره؛ ما هم شبیه بزرگ‌ترها شدیم، آن وقت توی خلوت خودمان بچگی می‌کنیم.
▪ برای بازیگرها خیلی مهم است که وجهه بچگی‌شان زنده باشد؟
ـ بله، اصل بازیگری همین است؛ بچگی! دیدید بچه‌ها چه‌قدر راحت بازی می‌کنند؟ چون بچه‌ کاری ندارد جز بازی و یک انسان است که تمام مدت در حال بازی کردن است . بازیگر هم همینه و باید بچگی‌اش خیلی قوی باشه.
▪ گفتید بچه‌ها هستند که درست زندگی می‌کنند؟
ـ نه؛ اول گفتم «درست»؛ اما بعد اصلاح‌اش کردم: بچه‌ها هستند که زندگی می‌کنند.
▪ خب، چرا؟چرا بچه‌ها زندگی می‌کنند اما آدم بزرگ‌ها نه!
ـ چون برای هر چیزی دنبال یک معنا و هدف خاص نیستند اما توی همین پروسه بزرگ شدن و آموزش غلط به جای اینکه زندگی کردن را نشان بچه‌ها بدهیم مدام توی سرشان می‌زنیم که یک معنا پیدا کن؛ یک هدف دست و پا کن.
▪ اما بیشتر آدم‌ها معتقدند باید توی زندگی هدف داشت!
ـ اشتباه نمی‌کنند ولی هدف اصلی باید خود زندگی باشد. باید غرق بشی توی زندگی و بگذاری که از تو بگذره. می‌دونی مثل چی می‌مونه؟ مثل شنا کردن! وقتی تازه شنا را یاد می‌گیری نسبت به آن موضع‌ داری. آب برای تو یک موجود غریبه است اما وقتی شنا کردن را یاد بگیری، مقاومت‌ات نسبت به شنا از بین میره و خودت جزیی از آب می‌شی و آن‌وقت است که تازه معنی لذت را می‌فهمی! زندگی هم همینه. وقتی بهش گیر بدی آن هم به تو گیر می‌دهد. وقتی رهایش کنی، آن هم طور دیگری خودش را نشان می‌دهد. به نظر من اگر از خود زندگی بپرسی چرا؟ میگه چون من به اندازه همه آدم‌هایی که قبل از تو اومدن و آدم‌هایی که بعد از تو قرار است بیایند، راه دارم.
▪ هیچ‌وقت به زندگی گیر نداده‌اید؟
ـ جوان‌تر که بودم چرا؛ این کار را می‌کردم اما الان نه! عادت دادن ذهن به پیدا کردن معنا توی هر چیزی خیلی بده. ریز شدن و تکه‌تکه شدن همه‌چیز خیلی بده! اصلا می‌دانید بیشترین دیالوگی که این روزها می‌شنویم چیه؟
▪ درباره سیاسته!
ـ نه! درباره چاقی و لاغری، اضافه شدن و کم شدن کالریه! من نمی‌دانم این مسایل چه کمکی به لذت بردن از زندگی می‌کنند؟
▪ اگر بدانید غذایی که می‌خورید چه‌قدر کالری دارد، چه‌قدر ویتامین دارد؛ خوب نیست؟
ـ زیادش، بده! مثل الان که فکر می‌کنیم هر غذایی که می‌خوریم باید تجزیه تحلیلی بشه. این مساله مثل یک بلا روی سر ما نازل شده اما گاهی یک غذایی خوردیم که لذت‌اش را بردیم بدون فکر کردن به کم و زیاد کالری و ویتامین‌هایش! گاهی زندگی مفید نیست، اما زیبا است!
▪ این قسمت از حرف‌های شما برای خواننده‌های «سلامت» بدآموزی دارد؛ شاید سانسور شود!
ـ چرا؟ این یک واقعیته!
▪ اما خیلی‌ها برخلاف شما برایشان مهم است که این چیزها را بدانند؛ مثلا یک دیابتی باید اینها را بداند یا یک زن باردار، همین‌طور.
ـ موقعیت‌های خاص و بیماران را نمی‌گم اما خیلی وقت‌ها دانستن این مطالب به خاطر نیاز نیست.
▪ به خاطر اطلاع عمومی‌هم باشد، باز خوب است!
ـ به نظر من، این حرف‌ها مد شده. قبلا این همه گفتمان پزشکی حاکم نبود!
▪ مثلا شما خودتان بازیگرید؛ فیزیک‌تان و سلامت جسم‌ و روان‌تان خیلی باید برایتان مهم باشد! نیست؟
ـ چرا؛ قطعا مهمه.
▪ اما شما که دارید خلاف این را می‌گویید.
ـ نه، من از زیادی این مکالمه‌ها می‌گویم. از اینکه شدن نقل صحبت ما با دیگران، می‌ری مهمونی از در وارد نشده به تو می‌گویند: اه! چه‌قدر چاق شدی! اه چرا آن‌قدر لاغر شدی؟ اصلا کار به جایی کشیده که متوجه نیستی طرف دارد از تو تعریف می‌کند یا دارد حال تو را می‌گیرد یا دارد گزارش وضعیت خودت را به خودت می‌دهد.
▪ با همه این حرف‌ها، گفتید حفظ سلامت برای شما خیلی مهم است؟
ـ آره، مخصوصا برای آدم تئاتری، آمادگی بدنی خیلی لازمه چون بعضی وقت‌ها باید بدون وقفه دو ساعت روی صحنه بازی کنه، در صورتی که توی سینما و تلویزیون این اتفاق کمتر می‌افته. در ضمن بازیگر باید خیلی مواظب حال و احوال زندگی‌اش باشه تا چیزی تمرکز‌ش را به هم نریزه چون اگر این اتفاق بیفته یک اجرا تعطیل می‌شه!برای من خیلی‌ ناگواره که ببینم تمام برنامه‌ریزی که داشتم به هم ریخته اما خب این اتفاق‌ها می‌افته و برنامه‌ها به هم می‌ریزه. مثلا مرگ یک عزیز! مرگ نه تنها نظم زندگی را به هم می‌ریزه که تصورش هم ذهن ما را به هم می‌ریزه. یک دفعه به خودت می‌آیی می‌بینی اه... همین که تا دیروز با تو بود دیگه نیست!
▪ اینکه می‌گویند هنرمندها احساسات لطیف‌تری دارند، درست است؟
ـ آره. . . اصلا اگر هم نباشند باید طوری تربیت بشوند که این مهارت را پیدا کنند و ظرفیت گیرندگی‌شان بالا برود. هنرمند باید تیز باشه! باید بتونه هر حسی را به درستی بدون اعوجاج نشان بده؛ مثل یک لنز نرمال و اگر این کار را درست انجام نده کارش خراب می‌شه، هر چیزی که از حالت طبیعی خودش بیرون بیاید زشت می‌شه. اعتیاد می‌دونی چرا بده؟
▪ به هزار و یک دلیل!
ـ آره؛ اما معتاد دنیای کج‌ و کوله‌ای دارد ؛هیچ چیزی را درست نمی‌بیند و این اعوجاج کار را خراب می‌کند، حتی آدم‌های سیگاری هم همین‌طورند، سیگاری‌ها طعم را خوب نمی‌فهمند! بو را درست درک نمی‌کنند چون بخشی از احساسات‌شان دچار این اعوجاج شده و گیرندگی‌اش را از دست داده.
▪ ورود این همه احساس به درون یک شخص چه اثری روی او دارد؟
ـ وقتی همه احساس‌ها وارد می‌شود-یعنی هم احساس منفی و هم مثبت- گاهی زیر این همه بار احساسی افسرده می‌شوی. به همین خاطر است که می‌‌گویند بازیگری دومین شغل سخت دنیاست و همان قدر که لذت‌اش زیاده، آسیب‌پذیری‌اش هم زیاده!
▪ البته همه فکر می‌کنند شغل خودشان دومین شغل سخت دنیا است، بعد از کار در معدن!
ـ آره؛ اما واقعا می‌گم حتی دو سال پیش بازیگری مقام اول را گرفت و از کار در معدن جلو افتاد.
▪ چرا؟
ـ چون امنیت کار در معدن بالا رفته اما بازیگری نه!
▪ حرف از امنیت شد، بیشتر سینمایی‌ها از امنیت کار در سینما ناراضی‌اند. این وضعیت توی تئاتر چه‌طور است؟
ـ بدتر! اینجا حتی یک بیمه درست و حسابی هم وجود ندارد.
▪ توی این مدت برای خود شما اتفاق خاصی روی صحنه افتاده؟
ـ یک بار سر صحنه رومئووژولیت، دکتر رفیعی از دست یکی از بازیگرها ول شدم و با کمر افتادم زمین و تا چند ثانیه بی‌هوش بودم. بعد مدت‌ها این اتفاق شد دیسک کمر که یک بار سر صحنه کالیگوه آقای پسیانی عود کرد و باعث تعطیل شدن اجرا شد! یک بار هم کارد خورد بالای چشم‌ام.
▪ حالا حال‌تان خوب است؟
ـ بله، خیلی ممنون؛ شما چه‌طورید؟
▪ همیشه این ‌قدر ساکت و آرام‌اید؟
ـ آره من از اول زندگی، این جوری بودم و دوست نداشتم کسی کاری به کارم داشته باشد، تنها کسی هم که این حالت من را خیلی خوب می‌فهمه مادرمه! اما خیلی وقت‌ها بقیه اطرافیان اذیت می‌شوند! مثلا ممکنه دو ساعت پیش شما بنشینم و هیچ حرفی نزنم و به شما بربخوره!
▪ با این اوضاع و احوال، آدم عصبانی به نظر نمی‌آیید؟
ـ چرا؛ اتفاقا گاهی بد عصبانی می‌شوم و داد و بیداد راه می‌اندازم.
▪ فقط داد و بیداد؟
ـ می‌خواهید قتل هم انجام بدهم؟
▪ بیشترین چیزی که عصبانی‌تان می‌کند؟
ـ بی‌نظمی!
▪ هیچ‌وقت تمرین نکردید که این طوری عصبانی نشوید؟
ـ نه، نمی‌شود.
▪ چرا نمی‌شود؟
ـ چون زندگی یک اتفاق فی‌البداهه است و تا به خودت بیایی رفته!
▪ امروز توی زندگی فی‌البداهه‌تان ناهار چی خوردید؟
ـ تقریبا می‌شود گفت آن‌قدر امروز کار داشتیم که به ناهار خوردن نرسیدیم و یک بیسکوییت خوردم اما بقیه روزها برای خودم یک سالادی درست می‌کنم و می‌خورم؛ غذای سر صحنه را دوست ندارم.
▪ هیجان‌انگیز‌ترین وعده غذایی «حسن معجونی» چیست؟

سارا جمال‌آبادی
حسن معجونی روزنامه سلامت ( www.salamat.ir )