دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 7 از 10 نخستنخست 12345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 95

موضوع: حکایت مدیریتی

  1. #61
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي

    كلاه فروش و ميمون ها




    متن حكايت


    روزي كلاه فروشي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست. بالاي سرش را نگاه كرد. تعدادي ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند.

    فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.

    سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند. يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري



    شرح حكايت


    اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم. بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  2. 7 کاربر از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند .


  3. #62
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي

    امسال زمستان سختي در راه است



    متن حكايت


    پائيز بود و سرخپوست ها از رئيس جديد قبيله پرسيدند كه زمستان پيش رو سرد خواهد بود يا نه. از آنجايي كه رئيس جديد از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قديمي سرخپوست ها چيزي نياموخته بود. او با نگاه به آسمان نمي توانست تشخيص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراين براي اينكه جانب احتياط را رعايت كند به افراد قبيله گفت كه زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان بايد هيزم جمع كنند.

    چند روز بعد ايده اي به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسي تماس گرفت و پرسيد: «آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟»

    كارشناس هواشناسي پاسخ داد: «به نظر مي رسد اين زمستان واقعاً سرد باشد.»

    رئيس جديد به قبيله برگشت و به افرادش گفت كه هيزم بيشتري انبار كنند. يك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسي پرسيد: «آيا هنوز فكر مي كنيد كه زمستان سردي پيش رو داريم؟»

    كارشناس جواب داد: «بله، زمستان خيلي سردي خواهد بود.»

    رئيس دوباره به قبيله برگشت و به افراد قبيله دستور داد كه هر تكه هيزمي كه مي بينند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسي پرسيد: «آيا شما كاملاً مطمئن هستيد كه زمستان امسال خيلي سرد خواهد بود؟»

    كارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر مي رسد زمستان امسال يكي از سردترين زمستان هايي باشد كه اين منطقه به خود ديده است.»

    رئيس قبيله پرسيد: «شما چطور مي توانيد اين قدر مطمئن باشيد؟»

    كارشناس هواشناسي جواب داد: «چون سرخپوست ها ديوانه وار در حال جمع آوري هيزم هستند.»

    شرح حكايت



    مديران ناكارآمد به دليل نداشتن دانش و تخصص لازم، مغرور بودن و خودخواهي، منفعت طلبي شخصي، انحصارطلبي و فراهم نكردن نظام هاي اطلاعاتي و تصميم گيري مناسب، در بيشتر موارد مرتكب تصميم هاي اشتباه و نابخردانه و شايد هم مغرضانه مي شوند كه هزينه هاي زيادي را به مجموعه تحت مديريت آنان وارد مي كند. اگر تصميم هاي نادرست اين گونه مديران آغازگر چرخه معيوبي نيز باشد در اين صورت اثرات منفي و مخرب اين تصميم ها بيشتر و بيشتر خواهد شد تا حدي كه مي تواند به بحران و يا نابودي سيستم منجر شود.

    مثالي از چرخه معيوب كه در واقعيت زياد اتفاق مي افتد از اين قرار است: مديريت سرمايه گذاري را كاهش مي دهد و از منابع مالي برداشت مي كند. مديريت با كاهش يا حذف توسعه كاركنان، توسعه محصولات جديد، تحقيق بازار و ديگر موارد هزينه ها را كاهش مي دهد و سود سهام و حقوق و مزاياي مديران را افزايش مي دهد و بدين صورت از سرمايه برداشت مي كند. نتيجه اين كار كاهش حقوق كاركنان، آموزش كاركنان در پايين ترين سطح، خط توليد روزآمد نشده يا منسوخ و ضعف در شناخت نيازهاي بازار و مشتريان خواهد بود. اين اثرات منفي باعث نارضايتي كاركنان، كاهش تعهد سازماني و افزايش نرخ خروج كاركنان خواهد شد. اين موارد موجب كاهش كيفيت محصولات و خدمات، نارضايتي مشتريان و جذب شدن آنان به سمت رقبا و از دست رفتن سهم بازار خواهد شد. كاهش فروش و سود باعث مي شود كه مديريت براي پرداخت هزينه هاي اوليه و جاري هم، دوباره از سرمايه برداشت كنند و بدين ترتيب چرخه معيوب ادامه مي يابد.


    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  4. 7 کاربر از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند .


  5. #63
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    روانشناسی بالینی
    نوشته ها
    6,602
    ارسال تشکر
    29,978
    دریافت تشکر: 25,422
    قدرت امتیاز دهی
    43643
    Array
    نارون1's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي

    شما را چگونه مي شناسند؟



    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند!


    زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد:
    «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»

    سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاي فيزيک و شيمي نوبل و ... مي‌شناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.


    يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!

    اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي أَخْشَاكَ كَأَنِّي أَرَاكَ وَ أَسْعِدْنِي بِتَقْوَاكَ
    مجلـــه رویش ذهــن


  6. 7 کاربر از پست مفید نارون1 سپاس کرده اند .


  7. #64
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    روانشناسی بالینی
    نوشته ها
    6,602
    ارسال تشکر
    29,978
    دریافت تشکر: 25,422
    قدرت امتیاز دهی
    43643
    Array
    نارون1's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي





    ما در انتخاب اقداماتمان آزادیم...اما آزاد نیستیم که عواقب ناشی از این اقدامات را هم انتخاب کنیم.




    شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود. سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.

    او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی های شکار شده را جمع کند. در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می کرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت.

    در راه برگشت، او از دوستش پرسید آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟
    دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم. سگ تو نمی تواند شنا کند



    ********
    بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نکات منفی توجه دارند.
    روی وجوه منفی تیم های کاری متمرکز نشوید.
    با توجه به جنبه های مثبت و نقاط قوت، در کارکنان و تیم های کاری ایجاد انگیزه کنید.
    آیا شما با چنین افرادی همکار بوده اید؟

    اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي أَخْشَاكَ كَأَنِّي أَرَاكَ وَ أَسْعِدْنِي بِتَقْوَاكَ
    مجلـــه رویش ذهــن


  8. 6 کاربر از پست مفید نارون1 سپاس کرده اند .


  9. #65
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    روانشناسی بالینی
    نوشته ها
    6,602
    ارسال تشکر
    29,978
    دریافت تشکر: 25,422
    قدرت امتیاز دهی
    43643
    Array
    نارون1's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي

    داستان یک مدیر
    منبع: Work in 21st century
    ترجمه: امین برازنده



    مردی در بالونی نشسته بودکه فهمید گمشده است بنابراین ارتفاع را کاهش داد، تا چشمش به زنی که زیر بالون او به قرار گرفته بود، افتاد. کمی پایین تر آمد و فریاد زد: ببخشید، میشه به من کمک کنین؟ به دوستم قول داده بودم که یک ساعت پیش بینمش، اما الان خودمم نمی دونم کجام. زن جواب داد:شما توی یک بالون هستید که تقریباً حدود 30 فوت بالاتر از سطح زمین سرگردانید و در عرض جغرافیایی بین 40 تا 41 درجه شمالی و در طول جغرافیایی بین 56 تا 60 درجه ی غربی قراردارید.



    سرنشین بالون جواب داد: شما خیلی سرتون میشه، مهندس نیستین؟


    زن جواب داد: چرا، مهندس هستم از کجا متوجه شدین؟


    سرنشین جواب داد: خب، تمام چیزهایی که به من گفتین از نظر فنی و تخصصی کاملاً درست هستند اما من نمی دانم که با این اطلاعاتی که به من دادین چیکار کنم. من همچنان سرگردانم و گم شدم، حقیقتش این که، کمک زیادی بهم نکردی.



    زن جواب داد: شما باید یک مدیر باشید، درسته؟


    مرد جواب داد: بله اما از کجا متوجه شدید؟


    زن جواب داد: خب، شما الان نمی دونید کجا قرار دارید ،تا حتی اینکه کجا دارید می روید. به خاطر فشار زیاد هوا است که تا این حد بالا آمده اید. شما به یک نفر قول داده اید ولی نتونستید بهش پایبند باشید. شما از زیردستی هاتون انتظار دارید که مشکل شما رو حل کنند. حقیقتش این که شما دقیقاً در همان وضعیتی قرار دارید که قبل از اینکه ما همدیگر رو ببینیم باز هم در همین موقعیت بودید. اما الان تا حدی من هم مقصرم.

    اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي أَخْشَاكَ كَأَنِّي أَرَاكَ وَ أَسْعِدْنِي بِتَقْوَاكَ
    مجلـــه رویش ذهــن


  10. 5 کاربر از پست مفید نارون1 سپاس کرده اند .


  11. #66
    همکار تالار مهندسی برق
    رشته تحصیلی
    برق-الکترونیک
    نوشته ها
    331
    ارسال تشکر
    1,031
    دریافت تشکر: 1,523
    قدرت امتیاز دهی
    654
    Array
    natanaeal's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي

    نقل قول نوشته اصلی توسط نارون1 نمایش پست ها
    داستان یک مدیر
    منبع: Work in 21st century
    ترجمه: امین برازنده



    مردی در بالونی نشسته بودکه فهمید گمشده است بنابراین ارتفاع را کاهش داد، تا چشمش به زنی که زیر بالون او به قرار گرفته بود، افتاد. کمی پایین تر آمد و فریاد زد: ببخشید، میشه به من کمک کنین؟ به دوستم قول داده بودم که یک ساعت پیش بینمش، اما الان خودمم نمی دونم کجام. زن جواب داد:شما توی یک بالون هستید که تقریباً حدود 30 فوت بالاتر از سطح زمین سرگردانید و در عرض جغرافیایی بین 40 تا 41 درجه شمالی و در طول جغرافیایی بین 56 تا 60 درجه ی غربی قراردارید.



    سرنشین بالون جواب داد: شما خیلی سرتون میشه، مهندس نیستین؟


    زن جواب داد: چرا، مهندس هستم از کجا متوجه شدین؟


    سرنشین جواب داد: خب، تمام چیزهایی که به من گفتین از نظر فنی و تخصصی کاملاً درست هستند اما من نمی دانم که با این اطلاعاتی که به من دادین چیکار کنم. من همچنان سرگردانم و گم شدم، حقیقتش این که، کمک زیادی بهم نکردی.



    زن جواب داد: شما باید یک مدیر باشید، درسته؟


    مرد جواب داد: بله اما از کجا متوجه شدید؟


    زن جواب داد: خب، شما الان نمی دونید کجا قرار دارید ،تا حتی اینکه کجا دارید می روید. به خاطر فشار زیاد هوا است که تا این حد بالا آمده اید. شما به یک نفر قول داده اید ولی نتونستید بهش پایبند باشید. شما از زیردستی هاتون انتظار دارید که مشکل شما رو حل کنند. حقیقتش این که شما دقیقاً در همان وضعیتی قرار دارید که قبل از اینکه ما همدیگر رو ببینیم باز هم در همین موقعیت بودید. اما الان تا حدی من هم مقصرم.
    عزیزم ممکنه نگاهت و برداشتت به این داستان رو بدونم؟
    ...خدایا....
    من به تو اعتماد میکنم که رمز ایمان واقعی من است...


  12. 4 کاربر از پست مفید natanaeal سپاس کرده اند .


  13. #67
    همکار تالار مهندسی برق
    رشته تحصیلی
    برق-الکترونیک
    نوشته ها
    331
    ارسال تشکر
    1,031
    دریافت تشکر: 1,523
    قدرت امتیاز دهی
    654
    Array
    natanaeal's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي

    نقل قول نوشته اصلی توسط نارون1 نمایش پست ها
    شما را چگونه مي شناسند؟



    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند!


    زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد:
    «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»

    سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاي فيزيک و شيمي نوبل و ... مي‌شناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.


    يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!
    عزیزم...
    فوق العاده بود/بعبارتی باید بگم بی نظیر...
    ...خدایا....
    من به تو اعتماد میکنم که رمز ایمان واقعی من است...


  14. 3 کاربر از پست مفید natanaeal سپاس کرده اند .


  15. #68
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    روانشناسی بالینی
    نوشته ها
    6,602
    ارسال تشکر
    29,978
    دریافت تشکر: 25,422
    قدرت امتیاز دهی
    43643
    Array
    نارون1's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي

    نقل قول نوشته اصلی توسط natanaeal نمایش پست ها
    عزیزم ممکنه نگاهت و برداشتت به این داستان رو بدونم؟
    خواهش میکنم

    خب من فکر میکنم اون آقا مدیر شرکتی بوده .....

    این آقای مدیر همیشه برای حل مشکلش وابسته به زیردستانش بوده ، و تمام امور رو به اونا واگذار میکرده ، بدون اینکه به وظایف و تعهدات خودش به عنوان یک مدیر پایبند باشه

    بنابراین به این شکل هیچ پیشرفتی در کارش دیده نمیشده .....

    اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي أَخْشَاكَ كَأَنِّي أَرَاكَ وَ أَسْعِدْنِي بِتَقْوَاكَ
    مجلـــه رویش ذهــن


  16. 3 کاربر از پست مفید نارون1 سپاس کرده اند .


  17. #69
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    روانشناسی بالینی
    نوشته ها
    6,602
    ارسال تشکر
    29,978
    دریافت تشکر: 25,422
    قدرت امتیاز دهی
    43643
    Array
    نارون1's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي


    هوشمندانه ، احمق بودن !


    ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه ( یکی طلا و دیگری نقره ) به او نشان می دادند. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

    این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.


    تا این که مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت شد … در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و همدیگر دستت نمی اندازند.


    ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر پول به من نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا به حال با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام.




    اگر کاری که می کنی هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که ديگران چگونه در مورد شما فكر كنند. ….


    اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي أَخْشَاكَ كَأَنِّي أَرَاكَ وَ أَسْعِدْنِي بِتَقْوَاكَ
    مجلـــه رویش ذهــن


  18. 2 کاربر از پست مفید نارون1 سپاس کرده اند .


  19. #70
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    MBA
    نوشته ها
    84
    ارسال تشکر
    177
    دریافت تشکر: 701
    قدرت امتیاز دهی
    3171
    Array

    پیش فرض پاسخ : حكايت هاي مديريتي

    نقل قول نوشته اصلی توسط MR_Jentelman نمایش پست ها
    چگونه به هدف بزنيم؟



    كمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود. در آن سوي مرغزار نشانه ي كوچكي كه از درختي آويزان شده بود به چشم مي خورد. جنگجوي اولي تيري را از تركش بيرون مي كشد. آن را در كمانش مي گذارد و نشانه مي رود. كماندار پير از او مي خواهد آنچه را مي بيند شرح دهد.
    مي گويد: «آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را.» كمانگير پير مي گويد: «كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.»
    جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد .كمانگير پير مي گويد: «آنچه را مي بيني شرح بده.»
    جنگجو مي گويد: «فقط هدف را مي بينم.»
    پيرمرد فرمان مي دهد: «پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.»
    پيرمرد مي گويد: «عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه گيريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.»
    تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نميشود.اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.


    شرح حكايت

    بر اهداف خود متمركز شويد.
    تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود. اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.
    واقعا زیبا بود واقعا دستت درد نکنه

  20. کاربرانی که از پست مفید مجید موحد سپاس کرده اند.


صفحه 7 از 10 نخستنخست 12345678910 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th April 2010, 09:20 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 20th February 2009, 09:18 AM
  3. خبر: دلیل ضعف امنیتی سایت باراک اوباما فاش شد
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th November 2008, 03:48 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •