تا جایی که یادمه
خاطراتت را آتش زدم
حتی لبخندهای خودم را
و بوی گل های تورا
وخاکستر ش را به باد سپردم
که ببرد به ولایتی دور
تا من اینجا مثل همیشه بلند بلند به تمام دنیا بخندم وتو در دوردست آن قدر مهم نباشی که خاطرت یک بار درروز هم فضای ذهنم را آلوده کند
تا یادم هست
برایت خودم مراسم ختم گرفتم وفاتحه
اما نمی دانم چرا؟؟؟؟؟؟؟
این روزها که آمدنت نزدیک است
انگار
آشیل پایم را بریده اند
فرار از تو غیر ممکن است
این هم اعتراف
من صادقانه عاشقت هستم
ولعنت به تو
sabo3eur
علاقه مندی ها (Bookmarks)