دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 104

موضوع: هری پاتر و تالار اسرار

  1. #21
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    - پدرتان در وزارت جادو چه كار مي كنه؟
    رون گفت:
    - او در كسل كنند هترين قسمت كار مي كنه. اداره سوء استفاده از مصنوعات مشن گها.
    - چي؟
    - اين مربوط مي شه به كل وسايلي كه توسط مشن گ ها ساخته شد ه ان و كساني كه اونا را جادو كرده ان.
    اين اداره وظيفه داره جادوي اين وسايلو باطل كنه يا نگذاره آنها وارد مغازه و خانه هاي مشنگ ها بشن . براي
    مثال، سال قبل پيرزن جادوگري مرد و سرويس چاي خوري اش به يك عتيقه فروشي فروخته ش د. يك خانم
    مشنگ اونو خريد و به خان ه اش برد، او تصميم گرفت با آنها از دوستانش پذيرايي كند . اين موضوع تبديل به
    يك كابوس شد . قوري عصباني شده و شروع به ريختن چاي در همه جاي خانه كرد . يك مرد مشنگ هم كه
    يك قندگير جادو شده به بين ي اش چسبيده بود راهي بيمارستان شد . پدر آن روز داشت ديوانه مي شد . در دفتر
    پدرم جادوگر پيري به نام پركينز كار مي كنه. آنها بيش تر شب ها را به انجام جادو روي مشنگ هايي مي گذرانند
    كه چيزهاي جادويي ديد هاند. اين بخاطر آن است كه حافظه مشن گها از اين گونه چيزها كاملاً پاك شود.
    - اما... اتومبيل... پدرت كه...
    فرد زد زير خنده.
    - پدر عاشق چيزهايي است كه مشنگ ها مي سازند. او يك انباري پر از اين وسايل دارد ، او اين وسايل را
    تكه تكه مي كند، سپس آنها را جادو كرده و دوباره به هم وصل مي كند. اگر مجبور بشه خونه خودشو بازرسي
    كنه بايد خودشو به زندان بندازه. اين موضوع مادر را خيلي نگران كرده.
    جورج در حالي كه به پايين نگاه مي كرد گفت:
    - اين هم جاده اصلي. تا ده دقيقه ديگه مي رسيم. به موقع خونه هستيم، هوا داره روشن مي شه.
    پرتو ضعيفي به رنگ صورتي در افق بالا آمد . اتومبيل ارتفاعش را كم كرد و هري توانست مزارع و درختان
    را ببيند.
    جورج گفت:
    - نزديك مزرعه مان هستيم.
    اتومبيل پرنده نزديك زمين شد. پرتو طلايي خورشيد از لابلاي درختان مي تابيد.
    فرد با صداي بلند گفت:
    - فرود بيا!
    آنها با يك تكان كوچك روي زمين فرود آمدند و نزديك يك انباري مخروبه كه وسط يك حيات كوچك
    قرار داشت متوقف شدند. هري براي اولين بار خانه رون را مشاهده كرد.
    اين خانه انگار قبلاً يك خوكداني بزرگ بوده كه در طول زمان بزرگ تر شده است . خانه چندين طبقه
    داشت و آن قدر كج بود كه فقط جادو مي توانست آن را نگه دارد. (اين چيزي بود كه هري فكر مي كرد ) چهار
    روي « پناهگاه زيرزميني » يا پنج دودكش روي سقف قرمز آن قرار داشت و يك تابلو چوبي كه نام خانه يعني
    آن كنده كاري شده بود نزديك در ورودي آويزان بود . چكمه ها گوشه اي روي هم انباشته شده بودند ، يك
    پاتيل كهنه و زنگ زده جلوي در خانه بود تعدادي مرغ هم درون حياط مشغول دانه خوردن بودند.
    رون گفت:
    - اينجا خيلي لوكس و زيبا نيس.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  2. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  3. #22
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    هري به پريوت درايو فكر كرد و با لحن شادي گفت:
    - با شكوه ست!
    آنها از اتومبيل بيرون آمدند.
    فرد گفت:
    - حالا، بي سرو صدا به طبقه بالا مي ريم،. منتظر مي شيم تا مادر ما را براي صبحانه صدا بزنه . رون، تو ، با
    او از ديدن هري خيلي .« مامان ، ببين ديشب كي اومده » : عجله وارد آشپزخان ه م ي شي و فرياد مي زني
    خوشحال مي شه و هرگز متوجه نمي شه كه ما اتومبيل پدر را به امانت برد هايم.
    رون گفت:
    - باشه، هري بيا، اتاق من...
    رون حرفش را قطع كرد . چشمانش روي خانه خيره ماند و رنگ چهره اش عوض شد . سه نفر ديگر رويشان
    را فوراً برگرداندند.
    خانم ويزلي با قدم هاي بلند داشت به طرف آنها مي آمد و باعث وحشت مرغ ها شد. خانم كوتاه و چاقي كه
    هميشه چهره اي مهربان داشت حالا تبديل به ببري عصباني شده بود.
    فرد گفت:
    - آي!
    جورج گفت:
    - اي واي!
    خانم ويزلي كه دس ت هايش را به كمر ش زده بود مقابل آنها ايستاد و به هر سه پسرش كه سرشان را از
    خجالت پايين انداخته بودند خيره خيره نگاه كرد . او پيش بندي گل دار پوشيده بود كه يك جيب داشت و از
    درون آن يك چوبدستي جادويي بيرون زده بود.
    او گفت:
    - خوب، چه حرفي براي گفتن دارين؟
    جورج در حالي كه سعي مي كرد لحن صدايش شاد و پيروزمندانه باشد گفت:
    - سلام، مامان.
    خانم ويزلي با ناراحتي گفت:
    - شما فكر نكرديد من از ناراحتي بميرم؟
    - متأسفيم مامان، اما خودت مي دوني لازم بود كه...
    هر سه پسر خانم ويزلي قد و هيكل بزرگ تري از او داشتند، اما حالا با صداي بلند او كه مي گفت:
    - تخت خواب ها خالي! نه يادداشتي ! اتومبيل سرجايش نبود ... ممكن بود تصادف كنين ... از نگراني داشتم
    ديوانه مي شدم... منتظر مي شديد تا پدرتان برگردد ! بيل، چارلي پرسي هرگز اين قدر ما را نگران نكردند ...، هر
    سه در سر جايشان ميخكوب شده بودند.
    فرد زير لب گفت:
    - پرسي ممتاز...
    خانم ويزلي در حالي كه با انگشت به فرد اشاره مي كرد با صداي بلند گفت:
    - تو، بهتره كمي از پرسي ياد بگيري ! ممكن بود كشته بشين، يا توسط مشن گ ها شناسايي بشين ، و يا

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  4. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  5. #23
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    باعث از دست دادن شغل پدرتان بشين!...
    در طول حرف زدن خانم ويزلي زمان براي بچ ه ها به كندي مي گذشت. بالاخره، وقتي حرفهايش تمام شد
    به سمت هري برگشت كه باعث شد او يك قدم به عقب برود.
    گفت:
    - من واقعاً از ديدنت خوشحالم. بيا يه چيزي بخور بايد گرسنه ات باشه.
    آن وقت برگشت و وارد خانه شد هري نگاه نگراني به رون كه داشت به علامت سر او را تشويق به رفتن
    مي كرد، انداخت.
    آشپزخانه كوچك بود . يك ميز و تعدادي صندلي چوبي وسط آشپزخانه را اشغال كرده بودند . هري لبه يك
    صندلي نشست و اطرافش را نگاه كرد. اولين بار بود كه وارد خانه جادوگرها مي شد.
    ساعت پاندولي كه مقابل او ، روي ديوار آويزان بود فقط يك عقربه داشت و ه يچ عددي روي آن به چشم
    وقت غذا دادن » ،« وقت نوشيدن چاي » : نمي خورد. دور تا دور صفحه ساعت به جاي عدد جملاتي نوشته بود
    سه رديف كتاب روي طاقچه بخاري ديواري قرار داشت . هري عنوان چند كتاب « دير كرده اي » يا « به مرغ ها
    را خواند : چگونه پنير را جادو كنيم ، شيريني پزي جا دويي، با چوبدستي جادويي خود مي توانيد در عرض يك
    دقيقه بساط يك م هماني را فراهم كنيد . يك راديوي كهنه كه كنار ظرفشويي قرار داشت پيامي را پخش كرد ،
    با صداي خواننده معروف سلستينا ماگول بك. « سلام جادوگرها » ترانه
    خانم ويزلي با سر وصداي زياد مشغول آماده كردن صبحانه بود. او در حالي كه سوسي سها را درون ماهي
    تابه سرخ مي كرد نگاه هايي خشمگين به پسرانش مي انداخت. او گاه گاهي زير لب زمزمه مي كرد:
    «. هرگز به چنين چيزي فكر نكرده بودم » يا ،« نمي دونم چي تو سرشون مي گذره » -
    او در حالي كه بشقاب هري را پر از سوسيس مي كرد گفت:
    - تو هيچ تقصيري نداري ، پسر خوب ، من و آرتور خيلي نگرانت بوديم ، همين ديشب ، ما صحبت كرديم كه
    اگر تا جمعه به نامه رون جواب ندادي بياييم دنبالت.
    او در حالي كه سه تا تخم مرغ به بشقاب هري اضافه مي كرد ادامه داد:
    - اما طي كردن نيمي از كشور آن هم با يك اتومبيل پرنده ك ه ممنوع است ! هر كسي مي تونه شما را ديده
    باشه...
    او چوبدستي جادويي اش را مرتب در جهت ظرفشويي كه پر از ظرف كثيف بود تكان مي داد و ظرف ها به
    تنهايي خود را مي شستند.
    فرد گفت:
    - هوا ابري بود، مامان.
    خانم ويزلي به سردي جواب داد:
    - با دهان پر حرف نزن!
    جورج گفت:
    - اما، مامان، آنها غذاي خيلي كمي به هري مي دادن.
    - تو هم ساكت شو!
    خانم ويزلي كه به نظر مي رسيد كمي آرام شده است مقداري كره روي نان ماليد و به هري داد . در همين
    لحظه، يك دختر بچه مو قرمز كه لباس خواب به تن داشت وارد آشپزخانه شد سپس فريادي كشيد و دوباره

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  6. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  7. #24
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    دوان دوان برگشت.
    رون رو به هري كرد و با صداي آهسته گفت:
    - اين جينيه، خواهرم. او تمام تابستان مرتب از تو حرف مي زد.
    فرد لبخندي زد و گفت:
    - او از تو امضا مي خواد.
    او وقتي متوجه نگاه مادرش شد سرش را پايين انداخت و هيچ حرفي نزد.
    فرد بالاخره چاقو و چنگالش را درون بشقاب گذاشت و در حالي كه خميازه مي كشيد گفت:
    - اي واي، خيلي خسته ام. بهتره برم بخوابم...
    خانم ويزلي با سردي گفت:
    - مطمئن نباش ! تقصير خودت بود كه ديشب نخوابيدي . حالا بايد بروي سراغ جن خاكي هاي باغ . تعداد
    اين موجودات ترسناك خيلي زياد شده.
    - اوه، مامان...
    او نگاهي عصباني به رون و جورج انداخت و گفت:
    - و شما دو نفر، شما هم به او كمك كنيد. سپس رو به هري اضافه كرد:
    - عزيزم، تو مي توني بري بخوابي. تو كه از اونا نخواستي اين اتومبيل لعنتي را بردارن.
    اما هري كه خوابش نمي آمد با عجله گفت:
    - ترجيح مي دهم به رون كمك كنم من تا به حال جن خاكي نديد هام...
    - عزيزم تو خيلي لطف داري، اما كار كسل كنند هايه، حالا ببينم لاكهارت نظرش چيه.
    او كتاب بزرگي را از روي طاقچه برداشت. جورج شروع كرد به غر زدن.
    - مامان، ما خيلي خوب مي دانيم چطور ترتيب جن خاك يهاي باغ را بديم.
    هري نگاهي به جلد كتاب انداخت. روي كتاب با حروف طلايي نوشته شده بود:
    راهنماي گيلدروي لاكهارت در مورد موجودات موذي . بالاي عنوان كتاب، عكس بزرگي از يك جادوگر با
    موهاي طلايي موجدار و چشمان آبي روشن به چشم مي خورد. مطابق معمول دنياي جادوگرها عكس جاندار
    بود: گيلدروي لاكهارت مرتب به همه چشمك مي زد. چهره خانم ويزلي شاد شد، و گفت:
    - او جادوگر خيلي خوبيه، درباره تمام موجودات موذي اطلاع داره، كتاب جالبيه.
    فرد طوري كه همه بشنون زير لب گفت:
    - مامان خيلي طرفدار اونه.
    خانم ويزلي كه گون ههايش سرخ شده بود با عصبانيت گفت:
    - خوب، فرد، مسخره باز ي بسه . اگر فكر مي كنين بيش تر از لاكهارت مي دونين، زودتر برين ، مشغول كار
    بشين، اما واي به حالتون اگه بيام و كوچك ترين اثري از جن خاكي در باغ ببينم.
    برادران ويزلي در حالي كه خميازه مي كشيدند و غرغر مي كردند سلانه سلانه از خانه بيرون رفتند ، هري
    هم به دنبال آنها رفت. باغ بزرگ و دقيقاً همان شكلي بود كه هري تصور مي كرد. دورسلي ها چنين باغي را
    اصلاً دوست نداشتند - باغ پر از علف هاي هرز بود و چم ن هايش حسابي بلند شده بود - اما هري محو
    تماشاي درختان گردويي كه در طول ديوار هاي باغ قرار داشتند شده بود . او تا به حال چني ن منظره اي نديده
    بود، يك استخر سبز پر از قورباغه نيز آن جا وجود داشت.

    - - - به روز رسانی شده - - -

    هري به رون گفت:
    - مشنگ ها هم درون با غهايشان جن خاكي دارن.
    رون روي بوته گل ختمي خم شد و گفت:
    - بله، من اونا رو ديد ه م ام ا آنها جن خاكي واقعي نيستن ، انگار بابانوئ ل هاي كوتوله چاقي هستن با چرخ
    دستي و چو بهاي ماهي گيري...
    درون علف ها چيزي تكان خورد و رون در حالي كه موجودي را در دستش گرفته بود راست ايستاد.
    او با ناراحتي گفت:
    - ايناهاش، اين هم يك جن خاكي.
    جن كوتوله با صداي بلند فرياد زد:
    - ولم كن! منو بذار زمين!
    در حقيقت او اصلاً شبيه يك بابا نوئل نبود . او كوچك بود و پوستي مثل چرم داشت . سر بزرگ و پر
    زگيلش شبيه يك سيب زميني بود . رون دس ت هاي او را گرفته بود . جن خاكي سعي مي كرد با پاهاي كوچكش
    به او لگد بزند. رون مچ پاهايش را گرفت و او را وارونه نگه داشت.
    او گفت:
    - بايد اونا رو اين طوري نگه داشت.
    و شروع كرد به چرخاندن آن. «! ولم كن » او جن خاكي رو بالاي سرش برد
    رون با ديدن قيافه متعجب هري توضيح داد:
    - اين كار هيچ صدمه اي به اونا نمي زنه. فقط بايد اونا را گيج كرد تا راه لان ههايشان را پيدا نكنن.
    او مچ پاي جن خاكي را رها كرد ، موجود چندين متر به هوا پرت شد و با صداي محكمي درون مزرع ه اي
    كه طرف ديگر پرچين باغ بود افتاد.
    فرد گفت:
    - خنده دارن! من شرط مي بندم پشت درخت يكي از اونا را بگيرم.
    هري خيلي زود فهميد كه نبايد دلش به حال جن خاكي ها بسوزد. او تصميم داشت اولين جن خاكي كه
    گرفته بود آن طرف پرچين بيندازد ، اما جن كوتوله كه احساس ضعف داشت دندان هاي تيزش را درون انگشتان
    او فرو كرد و هري دستش را محكم تكان داد تا او را از دستش جدا كند تا اين كه...
    - آفرين، هري! تو او را 15 متر پرت كردي.
    بزودي جن خاكي ها از هر طرف پرت مي شدند. جورج كه پنج، شش جن خاكي را با هم گرفته بود گفت:
    - اينا موجودات خوبي نيستن ، وقتي متوجه مي شن مشغول بيرون كردن هم نوعشان هستيم از لان ه هايشان
    بيرون ميان تا ببينن چه اتفاقي افتاده، ما قبلاً فكر مي كرديم اونا خودشون را مخفي مي كنن.
    وقتي همه جن خاك يها به مزرعه پشت پرچين پرتاپ شدند، پشت پسرها از خستگي خم شده بود.
    رو ن در حالي كه به پرچين نگاه مي كرد گفت:
    - آنها دوباره برمي گردن. اينجا را خيلي دوست دارن ... پدر ب ا آنها خيلي مهربونه ، به نظر او آنه ا موجوداتي
    بامزه هستن.
    در همين موقع در خانه باز شد.
    جورج گفت:

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  8. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  9. #25
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    - اين پدره كه برگشته.
    آنها دوان دوان باغ را ط ي كردند و با عجله وارد خانه شدند . آقاي ويزلي روي صندلي آشپزخانه لم داده ،
    عينكش را در آورده و چش م هايش را بسته بود . او مردي لاغر اندام و تقريباً طاس بود و همان تعداد موي كمي
    كه در سرش مانده بود به قرمزي موهاي فرزندانش بود . آقاي ويزلي رداي بلند سبزي به تن دا شت كه پر از
    گرد و خاك بود، انگار از سفري طولاني برگشته بود.
    او در حالي كه كورمال كورمال دنبال قوري مي گشت زير لب گفت:
    - چه شبي بود!
    - نه تا بازرسي داشتيم! نه تا! ماندانگاس فلچر سعي كرد وقتي پشتم به او بود مرا جادو كنه.
    او يك جرعه چاي نوشيد و آه عميقي كشيد.
    فرد با اشتياق پرسيد:
    - بابا، چيزي پيدا كردين؟
    آقاي ويزلي در حالي كه خميازه مي كشيد جواب داد:
    - اوه، تعدادي كليد كه به مرور كوتاه مي شدن و يك كتري كه خودش آب را جوش مي آورد.
    جورج با تعجب پرسيد:
    - كي خودشو با ساختن كليدهاي كوتاه شونده سرگرم كرده؟
    آقاي ويزلي آهي كشيد و گفت:
    - اوه، اين كار فقط براي اذيت كردن مشنگ هاست. اونا كليد هايي را كه در اثر كوتاه شدن تدريجي ناپديد
    مي شن به مشنگ ها مي فروشن، پس از مدتي مشنگ ها ديگر كليد ها را پيدا نخواهند كرد ... البته ، محكوم
    كردن فروشنده كليد ها خيلي مشكل است ، چون هيچ مشنگي باور نمي كنه كه كليد هاش كوتاه شدن .
    خوشبختانه، آنها براي انكار جادو هر چيزي را باور مي كنن، حتي اگر اونو با چشم خودشون ببينن ... جادوگران
    با تغيير شكل اشيا خودشونو سرگرم مي كنن...
    - براي مثال اتومبيل پرنده؟
    خانم ويزلي وارد آشپزخانه شد او سيخ كبابي را مثل شم شير به دست گرفته بود . آقاي ويزلي چش م هايش
    گرد شد و با قياف هاي گناهكار به همسرش نگاه كرد.
    - اتومبيل ها، عزيزم؟
    خانم ويزلي كه چشمانش برق مي زد گفت:
    - كاملاً درسته ، آرتور، اتومبيل ها. فكر كن جادوگري يك اتومبيل قديمي مي خره به همسرش مي گه كه
    مي خواد قطعات مخت لف اونو در بياره تا طرز كار اونو بفهمه ، در حالي كه او واقعاً سرگرم جادو كردن آنه ا بوده
    تا اتومبيلو به پرواز در بياره.
    آقاي ويزلي پل كهايش را به هم زد.
    - مي دوني، عزيزم، جادوگري كه چنين كاري را كرده قانون را زير پا نگذاشته ، گرچه... او بايد حقيقت را به
    همسرش مي گفت. در اين قانون تبصره اي وجود داره كه همه مي دونن... تا زماني كه جادوگر قصد به پرواز در
    آوردن اتومبيلو نداشته باشه، داشتن اتومبيل پرنده در خانه جرم نيست.
    خانم ويزلي فرياد زد:
    - آرتور ويزلي ، خودت ترتيب تصويب اين تبصره از قانون را دادي ! فقط براي اين كه بتوني به كار خودت

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  10. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  11. #26
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    ادامه بدي و با جادو كردن وسايل مشنگ ها كه درون انباريه خودتو سرگرم كني ! محض اطلاع به شما
    مي گم كه هري با اتومبيلي كه تو قصد به پرواز در آوردن اونو نداشتي به اينجا اومد!
    آقاي ويزلي كه متوجه نشده بود گفت:
    - هري؟ هري كيه؟
    او اطرافش را نگاه كرد و بالاخره با ديدن هري از جايش پريد.
    - خداي من! اين هري پاتره؟ از آشنايي با تو خوشحالم! رون خيلي راجع به تو حرف زده...
    خانم ويزلي با تعجب گفت:
    - پسرانت با اين اتومبيل پرنده دنبال هري رفت هان! خوب، در اين مورد چي مي گي؟
    آقاي ويزلي كه خيلي هيجان زده شده بود گفت:
    - واقعاً، شما با آن پرواز كردين؟ من... منظورم اينه...
    او با ديدن نگا ههاي همسرش با لكنت گفت:
    - كار... كار خيلي بدي كردين، بچه ها... خيلي بد...
    رون در گوش هري آهسته گفت:
    - بيا بريم، بهتره اونا رو به حال خودشون بذاريم. مي خوام اتاقم رو به تو نشان بدم.
    خانم ويزلي مثل يك قورباغه باد كرده بود.
    آنها خود را يواشكي به بيرون آشپزخانه رساندند و از راهروي باريكي گذشتند تا به راه پل ه هاي كج و معوجي
    كه به شكل مار پيچ به طبقات بالا مي رفت رسيدند . در طبقه دوم ، در يكي ازاتاق ها نيمه باز بود . هري قبل از
    اين كه در بسته شود چشمان براقي را ديد كه او را نگاه مي كرد.
    رون گفت:
    - جيني است. واقعاً عجيب است كه او اين قدر خجالتي شده، معمولاً كسي نمي تونه اونو ساكت كنه.
    آنها باز هم از پله ها بالا رفتند تا بالاخره رسيدند مقابل دري كه رنگ آن ريخته بود و روي آن نوشته بود :
    .« اتاق رونالد »
    هري وارد اتاق شد سرش تقريباً به سقف شيب دار اتاق مي خورد. او كه چشمانش خيره شده بود ، احساس
    مي كرد وارد يك كوره آتش شده است : درون اتاق رون همه چيز به رنگ نارنجي روشن بود، روتختي، ديوارها
    و حتي سقف . در اين هنگام هري متوجه شد كه تقريباً تمام ديوارها با پوسترهايي از هفت جادوگر پوشيده شده
    است. اين جادوگران نيز پيراهن نارنجي به تن داشتند و جاروهاي خود را با تمام قدرت در هوا تكان مي دادند.
    هري پرسيد:
    - اين ها اعضاي تيم كوييديچ هستن؟
    و يك توپ در حال حركت روي آن گلد وزي شده « چ» و « ك» رون به روتختي نارنجي اش كه دو حرف
    بود، اشاره كرد و گفت:
    - تيم چادلي. آنها در رده نهم قهرماني هستند.
    كتاب هاي جادويي رون به طور نامرتبي گوشه اتاق كنار تعدادي كتاب كمدي كه به نظر مي رسيد قهرمانش
    مارتين ميگز، مشنگ ديوانه باشد، روي هم انباشته شده بودند.
    چوبدستي جادويي رون روي آكورايم پ ر از نوزاد قورباغه كه لبه پنجره بود قرار داشت. كنار آن خال خالي
    موش خاكستري چاق او جلوي آفتاب خوابيده بود.


    هري پايش به تعدادي كارت بازي كه خود به خود بر مي خوردند گير كرد . او از پنجره كوچك اتاق
    بيرون را نگاه كرد . آن پايين ، درون مزرعه ، تعدادي جن خاكي را ديد كه يكي پس از ديگري از پرچين
    گذشتند و وارد باغ ويزل ي ها شدند. او سپس به سمت رون كه داشت با نگراني او را نگاه مي كرد برگشت ، انگار
    منتظر بود هري نظرش را بگويد.
    رون با عجله گفت:
    - اين اتاق كمي كوچ يكه. مثل اتاقي كه تو در خانه مشنگ ها داري، نيست. اين اتاق درست زير اتاق زير
    شيرواني كه غول در آن جا زندگي مي كنه قرار داره. او مرتب به لول هها ضربه مي زنه و غرغر مي كنه...
    اما هري لبخند زد و گفت:
    - زيباترين خونه ايه كه من تا به حال ديد هام.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  12. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  13. #27
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    فصل 4: مغازه فلوري و بوت
    زندگي در پناهگاه زيرزميني هيچ شباهتي به زندگي در پريوت
    درايو كه هري مي شناخت، نداشت. دورسلي ها دوست داشتند همه
    چيز مرتب و تميز باشد ، در حالي كه ويزل ي ها مرتب با اتفاقات
    عجيب و غير قابل پيش بيني روبرو بودند . هري وقتي براي اولين
    بار به آينه روي طاقچه آشپزخانه نگاه كرد خيلي شگفت زده شد .
    بلوزت را بكن توي شلوارت ، پسر » : آينه به سرش فرياد كش يد
    «! نامرتب
    غولي كه درون اتاق زير شيرواني زندگي مي كرد هر وقت كه
    مي ديد خانه خيلي ساكت شده شروع مي كرد به زوزه كشيدن و
    ضربه زدن به لول ه هاي آب، انفجارهاي كوچكي كه گاهي ازدرون
    اتاق فرد و جورج شنيده مي شد به نظر كاملاً عادي مي آمد. آينه سخنگو و غول پر سر و صدا براي هري خيلي
    عجيب بودند، اما عجي بتر آنكه همه افراد خانواده با او صحبت مي كنند.
    خانم ويزلي حتي درمورد جورا ب هاي هري توجه نشان مي داد و در هر وعده غذا او را مجبور مي كرد چهار
    بشقاب غذا بخورد . آقاي ويزلي هم خيلي دوست داشت س ر ميز غذا كنار او بنشيند تا بتواند از او سؤالاتي راجع
    به زندگي مشن گها مخصوصاً طرز كار اداره پست بپرسد.
    وقتي هري در مورد دستور كار تلفن توضيح مي داد او با تعجب مي گفت:
    - فوق العاده ست! واقعاً مشنگ ها خيلي باهوش هستن كه مي تونن بدون استفاده از جادو از پس كا رهاي
    خود بر بيان.
    يك هفته از آمدن هري به پناهگاه زيرزميني گذشته بود كه يك روز صبح ، خبرهايي از هاگوارتز به او
    رسيد. وقتي همراه رون براي صرف صبحانه پايين مي آمد، آقا و خانم ويزلي را ديد كه با جيني دور ميز
    آشپزخانه نشسته بودند . در اين هنگام ، صدايي بلند شد . جيني با ديدن هري ، ناخودآگاه كاسه سوپ از دستش
    به زمين افتاد.
    هر دفعه هري وارد اتاق مي شد و جيني هم آن جا بود ، هر چه دستش بود زمين مي انداخت. او فوراً زير ميز
    رفت تا كاسه را بردارد . وقتي بالا آمد رنگ صورتش مثل خون قرمز شده بود ، اما هري وانمود كرد كه اصلا

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  14. #28
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    متوجه چيزي نشده است . او پشت ميز نشست و مشغول خوردن نان سوخار ي هايي شد كه خانم ويزلي
    به او تعارف كرده بود.
    خانم ويزلي گفت:
    - شما امروز نامه دارين.
    و دو پاكت نامه مهردار را كه از جنس چرم زرد رنگي بود ، به آنها داد. نام هر دو با جوهر سبز روي پاك ت ها
    نوشته شده بود.
    - دامبلدور مي دونه كه تو اينجا هستي، هري. انگار علم غيب داره.
    وقتي فرد و جورج با لباس خواب وارد آشپزخانه شدند، او اضافه كرد:
    - شما هم نامه دارين.
    هر كس مشغول خواندن نامه خودش شد و چند لحظه سكوتي سنگين برقرار شد . در نامه هري آمده بود
    كه او بايد طبق معمول د ر روز اول سپتامبر در ايستگاه كينگزكراس سوار قطار سريع السير هاگوارتز شود . در
    نامه همچنين فهرست كتاب هاي جديدي كه او براي آن سال تحصيلي نياز داشت، آمده بود.
    لازم است شاگردان سال دوم كتاب هاي زير را تهيه نمايند:
    طريقه مدارا با غو لها نوشته گيلدروي لاكهارت
    تعطيلات با ديوهاي افسان هاي، گيلدروي لاكهارت
    پرسه زدن با س گهاي سه سر، گيلدروي لاكهارت
    سفر با مردگان خون آشام، نوشته گيلدروي لاكهارت
    گردش با گرگين هها، نوشته گيلدروي لاكهارت
    يك سال با يتي، نوشته گيلدروي لاكهارت
    فرد كه نامه اش را تمام كرده بود، نگاهي به نامه هري انداخت و گفت:
    - تو هم بايد تمام كتاب هاي لاكهارت را بخري ! استاد جديد دفاع در برابر جادوي سياه بايد يكي از
    دوستان لاكهارت باشد. او مطمئناً يك جادوگر زنه.
    فرد آن وقت متوجه نگاه مادرش شد و ترجيح داد ديگر در اين مورد حرف نزند و مشغول خوردن مربا شد.
    جورج نگاهي كوتاه به پدر و مادرش انداخت و گفت:
    - قيمت همه اين كتا بها خيلي زياد مي شه. كتاب هاي لاكهارت گران هستند.
    خانم ويزلي كه نگران به نظر مي رسيد گفت:
    - يك كاريش مي كنيم. من فكر مي كنم بهتره وسايل جيني رو از حراجي بخريم.
    هري از جيني پرسيد:
    - آه درست فهميدم؟ تو امسال به هاگوارتز ميري؟
    او كه كاملاً سرخ شده بود با تكان سرش تأييد كرد و آرنجش را درون ظرف كره قرار داد . خوشبختانه فقط
    هري متوجه شد ، چون در همان موقع ، پرسي، برادر بزرگ تر رون ، وارد آشپزخانه شد ، او كه قبلا لباسش را
    پوشيده بود و نشان افتخار هاگوارتز هم روي سينه اش خودنمايي مي كرد با لحن شادي گفت:
    - صبح همگي بخير. روز خوبيه.
    او روي تنها صندلي خالي نشست اما فوراً از جايش پريد و گردگير خاكستري رنگ كهن ه اي را از روي
    صندلي برداشت ... هري ابتدا فكر كرد كه آن واقعاً يك گردگير است اما مشاهده كرد كه دارد نفس مي كش د.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  15. #29
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    رون با تعجب گفت:
    - ارول!
    سپس جغد بيچاره را بغل كرد و نام هاي را از زير بال او بيرون آورد و افزود:
    - بالاخره هرميون جواب نامه ام را فرستاد ! من براش نوشته بودم كه تصميم دارم تو را از خانه دورسلي
    فراري دهم.
    او ارول را برد و روي ميله اي كه به در پشتي خانه متص ل بود قرار داد ، اما جغد بلافاصله روي زمين افتاد و
    رون مجبور شد او را روي حصيري كه مخصوص پهن كردن لباس بود بگذارد. زير لب گفت:
    - طفلكي.
    او سپس نامه هرميون را باز كرد و آن را با صداي بلند خواند:
    رون و هري عزيز (اگر آن جا هستي)،
    اميدوارم كه اوضاع روبراه باشه و تو تونسته باشي هري را بدون انجام كارهاي غيرقانوني از اونجا خارج كني، در غير
    اين صورت او به دردسر مي افتد. من خيلي نگران هستم، اگر هري در جاي امني است فوراً به من خبر بده. شايد بهتر باشه يك
    جغد ديگه بفرستي چون يك پرواز ديگه باعث مرگ ارول م يشه.
    من حسابي سرگرم انجام تكاليف مدرسه هستم، البته...
    رون با دلخوري گفت:
    - چه فكري ما در تعطيلاتيم!
    من سه شنبه آينده به همراه پدرومادرم به لندن ميرم تا كتاب هاي جديد مدرسه روبخرم. شايد همديگررو اونجا ديديم.
    دوست دارتان هرميون
    خانم ويزلي در حالي كه ميز صبحانه را جمع مي كرد گفت:
    - به نظرم فكر خوبيه ، ما هم همان روز براي تهيه كتاب هامون به لندن مي ريم . خب امروز چه كار
    مي كنين؟
    هري، رون، فرد و جورج قصد داشتند به كلبه كوچكي كه ويزلي ها بالاي تپه داشتند بروند . درختان اطراف
    كلبه، آن جا را از ديد ساكنان دهكده پنهان مي كرد. آنها مي توانستند آن جا كوييديچ بازي كنند به شرط اين كه
    خيلي بالا پرواز نكنند و از توپهاي واقعي كوييديچ هم استفاده نكنند چون ممكن بود توجه ساكنان دهكده را
    به خود جلب كند . آنها بايد به جاي توپ واقعي كوييديچ از سيب استفاده مي كردند و به نوبت با نيمبوس 2000
    هري پر واز مي كردند. اين بهترين جارويي بود كه آنها داشتند. جاروي رون اغلب به دنبال پروان ه ها م ي رفت و
    از مسيرش منحرف مي شد.
    پنج دقيقه بعد ، آنها در حالي كه جاروهاي خود را روي شان ه شان گذاشته بودند از تپه بالا رفتند . آنه ا از
    پرسي خواسته بودند آنها را همراهي كند، اما او گفته بود خيلي كار دارد.
    هري پرسي را فقط موقع صرف غذا مي ديد. او بقيه اوقات درون اتاقش بود.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  16. #30
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    فرد ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
    - من خيلي دوست دارم سر از كارش در بيارم . رفتارش خيلي عوض شده . قبل ازاومدنت ، نتايج امتحاناتش
    فرستاده شد. اوبا اين كه در هر دوازده درسش نمره عالي گرفت هيچ تعجبي نكرد.
    جورج وقتي نگاه متعجب هري را ديد گفت:
    - بيل هم مثل او نمره عالي مي گرفت. اگر مواظب نباشيم ، يك شاگرد ارشد ديگه در خانواده خواهيم
    داشت. من نميتوانم اين افتضاح را تحمل كنم.
    بيل بزرگ ترين برادر ويزل ي ها بود. او وچارلي ، برادر دوم ، تحصيلاتشان را در هاگوارتز به پايان رسانده بودند ،
    هري هرگ ز آنها را نديده بود ، اما مي دانست كه چارلي در روماني روي انواع اژدها مطالعه مي كند و بيل هم در
    مصر براي گرينگوتز بانك جادوگرها كار مي كند.
    جورج گفت:
    - من نمي دونم امسال مامان و بابا چگونه از ع هده خريد وسايل مدرسه ما برخواهند آمد . پنج سري از كتاب
    لاكهارت! به علاوه، جيني تعدادي ردا، يك چوبدستي جادويي و وسايل ديگر لازم داره...
    هري ساكت بود . او احساس ناراحتي مي كرد. او در يكي از صندوق هاي بانك گرينگوتز مقداري پول دارد
    كه پدر و مادرش براي او ارث گذا شته بودند . البته، او فقط به پول جادوگرها ثروتمند بود ، كسي نمي توانست
    گاليون، سيكل و نوآز را كه پول جادوگرها بودند در مغازه مشنگ ها خرج كند . او با اين حال راجع به حساب
    بانكي اش در گرينگوتز چيزي به دورسلي ها نگفته بود . به عقيده او ، ترس آنها از جادو مانع نمي شد كه نسبت
    به اين همه طلا ب يتفاوت بمانند.
    سه شنبه بعد خانم ويزلي بچه ها را صبح زود بيدار كرد . آنها بعد از اين كه با عجله تعدادي ساندويچ كره
    خوردند، لباس هايشان را پوشيدند . خانم ويزلي گلدان خالي را كه روي طاقجه بود برداشت و در حالي كه درون
    گلدان را نگاه مي كرد، آهي كشيد و گفت:
    - آرتور، پودر سفر داره تمام مي شه. امروزبايد مقداري بخريم ... خوب ، اول م همان ! بفرما هري عزيز ! و
    گلدان را جلوي او گرفت.
    رون با لكنت گفت:
    - او تا به حال از پودر سفر استفاده نكرده! متأسفم، هري، فراموش كرده بودم.
    آقاي ويزلي با تعجب پرسيد:
    راه پيدا كردي؟ « مسير عبور » - هرگز؟ سال گذشته، چگونه براي خريد وسايلت به
    - سوار قطار زيرزميني شدم...
    آقاي ويزلي با اشتياق گفت:
    - واقعاً؟ آيا راه فرار هم وجود داره؟ چگونه كار مي كنه؟
    خانم ويزلي حرفش را قطع كرد و گفت:
    - خواهش مي كنم آرتور ، حالا وقتش نيست . سفر با اين پودر خيلي سريعتره ، عزيزم، اما اگر تا به حال از آن
    استفاده نكرد هاي...
    فرد گفت:
    - او خيلي زود ياد مي گيره، مامان. نگران نباش، هري، فقط نگاه كن ما چه كار مي كنيم.
    او مقدار كمي پودر درخشان از درون گلدان برداشت ، به طرف آتشي كه درون اجاق مي سوخت . ريخت

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •