دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 77

موضوع: قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

  1. #11
    همکار تالار موبایل
    نوشته ها
    1,025
    ارسال تشکر
    8,185
    دریافت تشکر: 3,427
    قدرت امتیاز دهی
    25841
    Array

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری



    جهنم تاريک بود. جهنم سياه بود . جهنم نور نداشت. شيطان هر روز صبح از جهنم بيرون مي آمد و مشت مشت با خودش تاريکي مي آورد. تاريکي را روي آدم ها مي پاشيد و خوشحال بود، اما بيش از هر چيز خورشيد آزارش مي داد...

    خورشيد ، تاريکي را مي شست . مي برد و شيطان براي آوردن تاريکي هي راه بين جهنم و روز را مي رفت و برمي گشت. و اين خسته اش کرده بود.

    شيطان روز را نفرين مي کرد. روز را که راه را از چاه نشان مي داد و ديو را از آدم.

    شيطان با خودش مي گفت: کاش تاريکي آنقدر بزرگ بود که مي شد روز را و نور را و خورشيد را در آن پيچيد يا کاش …

    و اينجا بود که شيطان نابينايي را کشف کرد: کاش مردم نابينا مي شدند. نابينايي ابتداي گم شدن است و گم شدن ابتداي جهنم.

    ***
    اما شيطان چطور مي توانست همه را نابينا کند! اين همه چشم را چطور مي شد از مردم گرفت!

    شيطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پيدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.

    ***
    حالا هر صبح شيطان از جهنم مي آيد و به جاي تاريکي، جهل روي سر مردم مي ريزد و جهل ، تاريکي غليظي است که ديگر هيچ خورشيدي از پس اش بر نمي آيد.

    چشم داريم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخيص نمي دهيم .
    چشم داريم و هوا روشن است اما ديو را از آدم نمي شناسيم.
    واي از گرسنگي و برهنگي و گمشدگي.
    خدايا ! گرسنه ايم ، دانايي را غذايمان کن.
    خدايا ! برهنه ايم ، دانايي را لباس مان کن.
    خدايا !گم شده ايم ، دانايي را چراغ مان کن.


    ***
    حکيمان گفته اند: دانايي بهشت است و جهل ، جهنم.
    خدايا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانايي چند سال نوري ، رنج و سعي و صبوري لازم است !؟

  2. 3 کاربر از پست مفید mahmoodmah سپاس کرده اند .


  3. #12
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    رمین به عشق او می چرخد

    فرشته نبود . بال هم نداشت . رویین تن نبود و پیکر پولادی نداشت . مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای .

    او انسان بود . انسان . و همین جا زندگی می کرد . روی همین زمین و زیر همین آسمان . شبها همین ستاره ها را می دید و صبح ها همین خورشید را . انسان بود ، راه می رفت و نفس می کشید . می خوابید و بلند می شد . گرسنه می شد و غذا می خورد . غمگین می شد و شاد می شد . می جنگید و پیروز می شد . زخم هم برمی داشت . شکست هم می خورد . مثل من ، مثل تو ، مثل همه .

    فرشته نبود ، بال هم نداشت . انسان بود . با همین وسوسه ها . با همین دردها و رنج ها . با همین تنهایی ها و غربت ها . با همین تردیدها و تلخی ها . انسان بود . ساده مردی اُمی . نه تاجی و نه تختی . نه سربازانی تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویی سر به فلک کشیده .

    آزارش به هیچ کس نرسید و جوری نکرد و هیچ از آنها نخواست و جز راستی نگفت . اما او را تاب نمی آوردند . رنجش می دادند و آزارش می رساندند . دروغگویش می خواندند . شعبده باز و شاعرش می گفتند .

    و به خدعه و به نیرنگ پشت به پشت هم می دادند و کمر به نابودی اش می بستند . اما مگر او چه کرده بود ؟ جز آنکه گفته بود ، خدا یکی است و از پس این جهان ، جهان دیگری است و آدمیان در گرو کرده خویشند . مگر چه کرده بود ؟ جز آن که راه را ، راه رستگاری را نشانشان داده بود . اما تابش نمی آوردند . زیرا که بت بودند ، بت ساز ، بت شیفته ، بت انگار و بت کردار .

    فرشته نبود . بال هم نداشت . و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت . معجزه اش این نبود که به آسمان رفت . معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت . او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود می توانست برنگردد ، می توانست . اما برگشت . باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم .

    و زمین هنوز به عشق گام های اوست که می چرخد . و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود . و خورشید هنوز به نور اوست که می تابد .

    به یاد آن انسان ، انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت .


    تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  4. 3 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  5. #13
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    تنهایی ، تنها دارایی آدم ها

    نامی نداشت . نامش تنها انسان بود ؛ و تنها دارایی اش تنهایی .

    گفت تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم . کیست که از من قدری تنهایی بخرد ؟ هیچ کس پاسخ نداد .

    گفت : تنهایی ام پر از رمز و راز است ، رمزهایی از بهشت ، رازهایی با خدا . با من گفتگو کنید تا از حیرت برایتان بگویم . هیچ کس با او گفت و گو نکرد .

    و او میان این همه تن ، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت . غاری در حوالی دل . می دانست آنجا همیشه کسی هست . کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد .

    او به غارش رفت و ما فراموش کردیم و نمی دانیم که چه مدت آنجا بود . سیصد سال و نه سال بر آن افزون ؟ یا نه ، کمی بیش و کمی کم . او به غارش رفت و ما نمی دانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید ؛ و نمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه ؟

    اما از غار که بیرون آمد بیدار بود ، آن قدر بیدار که خواب آلودگی ما برملا شد . چشم هایش دو خورشید بود ، تابناک و روشن ؛ که ظلمت ما را می درید .

    از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور . اما نمی دانم سنگینی اش را از کجا آورده بود ، که گمان می کردیم زمین تاب وقارش را نمی آورد و زیر پاهای رنجورش درهم خواهد شکست .

    از غار که بیرون آمد ، باشکوه بود . شگفت و دشوار و دوست داشتنی . اما دیگر سخن نگفت . انگار لبانش را دوخته بودند ، انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود .

    و این بار ما بودیم که به دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور ، برای قطره ای حیرت . و او بی آن که چیزی بگوید ، می بخشید ؛ بی آن که چیزی بخواهد . او نامی نداشت ، نامش تنها انسان بود و تنها دارایی اش ، تنهایی .


    تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  6. 2 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  7. #14
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    خداوند نانوای آدمهاست

    او پیامبری بود که کتاب نداشت . معجزه ای هم .

    اسباب رسالت او تنها خوشه ای گندم بود که خدا به او داده بود . خدا گفته بود : دشمنان اند که معجزه می خواهند ، معجزه ای که مبهوتشان کند . دوستان اما تنها با اشاره ای ایمان می آورند . و این خوشه های گندم برای اشاره کافی است .

    پیامبر ، کوی به کوی و شهر به شهر رفت و گفت : ای مردم ، به این خوشه گندم نگاه کنید . قصه این گندم ، قصه شماست که چیده می شود و به آسیاب می رود تا ساییده شود و پس از آن خمیری خواهد شد در دست های نانوا ؛ و می رود تا داغی تنور را تجربه کند ، می رود تا نان شود ، مائده مقدس سفره ها .

    آی مردم ، شما نیز همان خوشه های گندمید که در مزرعه خدا بالیده اید . نترسید از این که چیده می شوید ، خود را به آسیابان روزگار بسپارید تا در آسیاب دنیا شما را بساید ، تا درشتی هایتان به نرمی بدل شود و سختی هایتان به آسانی .

    خداوند نانوای آدمهاست . خمیرتان را به او بدهید تا در دست هایش ورزیده شود ، خدا بر روحتان چاشنی درد و نمک رنج خواهد زد و شما را در دستان خود خواهد فشرد ؛ طاقت بیاورید ، طاقت بیاورید تا پرورده شوید . و کیست که نداند خداوند او را در تنور خود خواهد نشاند ؛ این سنت زندگی است . اما زیباتر آن است که با پای خود به تنورش درآیید و بسوزید ، نه از سر بیچارگی و اضطرار ، که از سر شوق و اختیار .

    پیامبر گفت : صبوری کنید تا نان شوید ؛ نانی که زیبنده سفره های ملکوت باشد . صبوری کنید تا نان شوید ؛ نانی که به مذاق خدا خوش آید .

    هزاران سال است که نان در سفره آدمی است تا به یادش آورد قصه خوشه های گندم و آسیاب و تنور را ... قصه نان پختن ، نان قسمت کردن ، نان شدن را ...


    تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  8. 2 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  9. #15
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    نور و نان

    این همه گندم ، این همه کشتزارهای طلایی ، این همه خوشه در باد را که می خورد ؟ آدم است ؛ آدم است که می خورد .
    این همه گنج آویخته بر درخت ، این همه ریشه در خاک را که می خورد ؟ آدم است ؛ آدم است که می خورد .
    این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا ، این همه زنده بر زمین را که می خورد ؟ آدم است ؛ آدم است که می خورد .

    هر روز و هر شب ، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود ؛ اما آدم گرسنه است . آدم همیشه گرسنه است .

    دست های میکائیل از زرق پر بود . از هزار خوراک و خوردنی . اما چشم های آدمی همیشه نگران بود ؛ دست هایش خالی و دهانش باز .

    میکائیل به خدا گفت : خسته ام ، خسته ام از این آدم ها ، که هیچ وقت سیر نمی شوند . خدایا ، چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود ؟ چقدر !

    خداوند به میکائیل گفت : آنچه آدمی را سیر می کند ، نان نیست ، نور است . تو مأمور آنی که نان بیاوری ، اما نور تنها نزد من است ؛ و تا هنگامی که آدمی به جای نور ، نان می خورد ، گرسنه خواهد بود .

    میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت ، و او نیز به فرشته ای دیگر ؛ و هر فرشته به فرشته دیگری . تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند ، تنها آدم بود که نمی دانست . اما رازها سر می روند ، پس راز نان و نور هم سر رفت و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است . پس در جستجوی نور برآمد . در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع .

    اما آدم همیشه شتاب می کند ، برای خوردن نور هم شتاب کرد ؛ و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند ، نه در فانوس است و نه در شمع . نه در ستاره و نه در ماه . او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید . اما باز هم گرسنه بود .

    خداوند به جبرئیل گفت : سفره ای پهن کن و بر آن کلمه عشق و هدایت بگذار . و گفت : هر کس بر سر این سفره بنشیند سیر خواهد شد .

    سفره خدا گسترده شد ، از این سر جهان تا آن سوی هستی ؛ اما آدمها آمدند و رفتند ؛ از وسط سفره گذشتند و بر کلمه عشق و هدایت پا گذاشتند . آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند .

    اما گاهی فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد . و گاهی فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت . و گاهی فقط گاهی ، کسی جرعه ای از هدایت نوشید ، و هر که او را دید چنان سرمست شد ، که تا انتهای بهشت دوید .

    سفره ی خداوند پهن است ، اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است .
    میکائیل نان قسمت می کند . آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می قاپند .
    میکائیل گریه می کند و می گوید : کاش می دانستید ، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است .


    تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  10. 2 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  11. #16
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    تو رازی و ما راز

    پرده اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت .
    رازی به اسم درخت ، رازی به اسم پرنده ، رازی به اسم انسان . رازی به اسم هر چه که می دانی . و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد .

    و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی ، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید .در این سوی رازناک پرده ، آدمیان سه دسته شدند .

    گروهی گفتند : هرگز رازی نبوده ، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند . خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت .

    و گروهی دیگر گفتند : رازی هست ، اما عقل و توان نیز هست . ما رازها را می گشاییم ؛ و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند . خدا گفت : توفیق با شما باد ، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت . اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید .

    و گروه سوم اما ، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند : در پس هر راز ، رازی است و در دل هر راز ، رازی . جهان راز است و تو رازی و ما راز . تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت . خدا گفت : نام شما را مؤمن می گذارم ، خود ، شما را راه خواهم برد . دستتان را به من بدهید . آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابه لای رازها عبور داد و در هر عبور رازی گشوده شد .

    و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت : زندگی به پایان رسید . و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد ؛ گروه دوم در گشودن راز اولین واماند ؛ و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند .


    تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  12. 2 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  13. #17
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
    کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
    خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
    خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
    خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
    و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد!



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  14. 2 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  15. #18
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

    پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
    یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
    پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
    سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
    دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
    تنها خدا بود که به من نمی خندید.
    و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
    تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
    گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
    خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی.
    و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
    من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
    آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
    نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
    سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
    و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
    و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
    من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
    فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی.



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  16. 2 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  17. #19
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    نسیم نفس خداست
    بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .
    دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
    اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
    دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
    خدا دانه گندم را فوت کرد.
    مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
    مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
    گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .



    خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
    مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
    نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
    خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
    مورچه زیر دانه گندمش گم شد
    و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
    خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.
    مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.
    شوق ادامه گفتن.
    پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
    خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
    مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
    هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست .



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  18. 2 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  19. #20
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    غیرت و غرور و عشق


    فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
    تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
    پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
    فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
    پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
    نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
    فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
    فرشته تنها نگاه می کرد.
    پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
    فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  20. 2 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •